狂った少女のラブソング

13) انفجار ریشه‌ها

"انفجار ریشه‌ها"

( اتمام نقاشی نیمه‌تمام یک سال پیش )

ادما از عشق و درد و اضطراب حرف میزنن، اونا برای خودشون یه مکان امن پیدا میکنن و توی گلدونهای اونجا پروانه میکارن. اما من هیچکدوم از اینهارو نمیشناسم. من فقط رنگ میبینم و رنگ میکشم و رنگ حس میکنم. دچار آن رگ پنهان رنگ‌ها بودن مگه همین نیست؟ 

 

12) لکه‌های بنفش تیره

سیلی از رنگ‌ها در یک نقطه ،

بنفش مات.

بدن بی‌جان ،

شسته شده و پریده رنگ،

همچون مروارید.

در حفره یک صخره،

گویی موج‌ها با وسواس ،

تمام دریا را در آن گودال

به چرخش وامی‌دارند.

نقطه کوچکی به اندازه یک حشره،

چون نقطه عذاب

روی دیواره صخره

پایین می‌خزد .

قلب خاموش می‌شود .

دریا به عقب می‌لغزد .

آینه‌ها هزار تکه می‌شوند .

_سیلویا پلات_

سیلویای عزیز این روزها همه چیز بوی مرگ و سیاهی میدهد. همه چیز حتی آدمها، همان موجوداتی که کمتر از همه توان تحملشان را دارم، باورت میشود؟ در زمان های نه چندان دور ما تا عمق ارغوانی وجودشان غرق میشدیم، آنها مارا نمیدیدند، مهم نبود! حتی اسم مارا نمیدانستند، این هم مهم نبود. ما شیفته‌ی رنگ های درونی آنها بودیم و هربار که کنار گذاشته میشدیم _ زمانی که دیگر قصه‌ای برای بافتن نداشتیم _ زخم هایمان را رنگدانه‌های باقی مانده می‌پوشاندیم. تصویر بزهای ماه نشان و گل های پیچک خارداری که در میانشان رز شکوفا میشود. حالا چه بر سرمان آمده؟ خودمان را در پوسته‌ی انار نارس قلب مخفی کرده‌ایم و حتی نمیدانیم خانه‌مان کجاست. با صداهای خش خش قدم‌های دیگران شوکه میشویم و آنقدر اشک میریزیم تا از عمق دریای روبری‌مان وحشت کنند و قدم از قدم برندارند. سیلویا، دیگر هیچ اشکی برای ریختن ندارم‌‌. زرورق های شیشه‌نمای اشک هایم از دستم افتاد و در همان دریای بی‌انتها فرو رفت. حالا تنها من ماندم و چند اشک که نتیجه‌ی احساسات فروخورده‌ی سال‌هاییست که آن را به یاد نمی‌آورم.

سیلویا، آیا من دیوانه شده‌ام؟ اصلا وجود دارم؟ مرا می‌بینی ؟ گمان نکنم. آنقدر رنگ پریده و سکوت‌زده بنظر می‌آیم که گاهی خودم را با گرد و غبار روی کتاب‌هایم اشتباه میگیرم. در جاهایی که نیستم چه اتفاقی می‌افتد؟ گل‌هایم زودتر پژمرده میشوند؟ چوب ها زودتر جلایشان را از دست میدهند؟ آیا این عناصر کوچک دلنشین هم مرا فراموش کرده‌اند؟

تنها چیزی که میدانم این است که هوا هنوز هم به سنگینی قبل در ریه‌هایم فرو میرود و آنها را مریض‌تر از قبل میکند. دیگر توان دست کشیدن به برگ‌های خودم را ندارم، پس از گلبرگ‌های محبوبم دست کشیدم. دیگر نوری را نمیبینم پس چیزی برای بخشش ندارم. و حالا لکه‌های لرزان بیماری در سرتاسر بدنم پخش میشوند و مرا ضعیف‌تر از قبل میکنند. اما تو لطفاً برایم دلسوزی نکن، آدم بهتر است دلش برای خودش بسوزد. گاهی انقدر سرگرم کاشتن جوانه‌های دیگران میشویم که فراموش میکنیم که خودمان در حال تبدیل شدن به خاک بی‌روح هستیم. یک جورهایی خنده‌دار است اما من و تو نمیخندیم.

انگار ما در میان زمین و آسمان معلق مانده‌ایم؛ تنها هستیم و به هیچ جا و هیچ مکانی تعلق نداریم و این به‌جای آنکه برایمان فخر و غرور بیاورد، رنجمان میدهد. میبینی چقدر خوب نقل قول هایش هارا از بر شده‌ام؟ خواندن تکه‌های ملکوت در این روزهای سیاه باعث شده همه چیز و همه کس شبیه یه یک دسر فاسد بنظر برسد. انگار تمام جمعیت در حال دویدن و مشغول نشان خود به موضوعاتی هستند که باید برایشان سوگوار و متاثر بود. در حالی که ناتوان و احمقند و همه چیز همانطور که بود رشد میکند و بیشتر از قبل ریشه میدهد. دسر فاسد همیشه فاسد می‌ماند و آنها با تلاشی کورکورانه میخواهند با توت‌فرنگی های سالمشان مگس‌های زباله را از آن دور کنند. 

...

بعدا

گلینا دیشب برای من _ که تنها ناشناس بودم _ نوشت : 

(اما عزیزدل. من خودم اون زمان خیلی تنها بودم، کاری که من مردم این بود که تصمیم گرفتم برای خودم باشم. خودم برای خودم وقت بزارم و دفترام رو پر از درد و دل با خودم بکنم. خلاصه ... بشم همونی که بهش نیاز دارم.)

ممنون گلینا، اینجارو نمیخونی اما یه نفر توی ایران از اینجا برات دست تکون میده. مطمئنم میتونی منو حس کنی، چون بخشی از وجود ما به وسیله‌ی این سایه‌ی غیر قابل درک بهم وصل شده ...

null

ضمیمه۱)خیلی سخته، میترسم کم بیارم. این بیماری داره به روحم میرسه و باعث میشه از دیگران دور بشم. الان داغم و حسش نمیکنم ولی مطمئنم وقتی کمرنگ بشم و از بین برم درد تنهایی مطلق تیکه تیکم میکنه.

ضمیمه۲)کاش میشد یکم توی جامعه راجب بیماری های روحی فرهنگ سازی کنن. این بی‌اطلاعی ها باعث میشه که ادمها بیشتر از قبل گوشه‌گیر بشن. خیلی خوب میشد اگه هرکس و ناکسی راجب وضعیت ما اظهار نظر نمیکرد و با کوچیک شمردن ظواهر قضیه آزارمون نمیداد.

خیلی درد داره که حتی خانوادتم نتونن بفهمن مشکلت چیه. همین دیشب به گلینا گفتم ... افسردگی برای اونها یه شوخی سانتی مانتاله.

راستی، یه توضیح خیلی کوتاه ولی حق راجب این موضوع توی کتاب سایکوسیس خوندم :

-افسردگی هم یه جور خشمه. یه نفر جلوته و تو مدام سرزنشش میکنی، این همون کاریه که تو میکنی.

+چه کسی رو سرزنش میکنی؟ 

-خودم رو.

-سارا کین-

11) سایکوسیس ۰۰:۰۰

​​​​​​?can you guess

تفاوت طراحی‌ها در روزهایی که "یک گوشه ی بدنم مرا به زندگی می خواند و گوشه دیگری به مرگ."

ملکوت|بهرام صادقی

 
bayan tools jack leopard look what you made me do

دانلود موزیک

10) ملاقات بیانی ها در دنیای واقعی!

دیشب از شدت استرس و فکر و خیال خوابم نمیبرد. آخه کم چیزی نبود! زهرا! بهترین دوست بیانیم از قزوین داشت میومد کرج تا منو ببینه.

9)برای چای که در سفر است

کرج/ خانه/غروب

من با کلمات اشتباهاتم را فراموش میکنم. زمانی که تنها و برهنه در آغوش تخت دراز میکشم و کتابی را جلوی صورتم میگیرم. میدانی چای، زندگی و آدم هایش گاهی غیرقابل تحمل میشوند. با خودم میگویم آه چه درخشش زیبایی! چه حرف های قشنگی و بعد آن‌ها خیلی زود به من راه بازگشت تمام سخنانشان را نشان میدهند. من تنها و خسته گوشه‌ی پناهگاه امنم در انتظار میهمان فردا هستم. کسی از جنس من که میتوانم در کنارش برای چند ساعت در دنیای حقیقی خود پرواز کنم. کتاب را ورق میزنم، در سکوت اشتباهاتم را میخوانم، تکرار میکنم و قدم میزنم تا از افکار آن آدمها خلاص شوم اما چاره‌ای نیست. من محکوم به داشتن و رها کردنشان هستم. امشب من مثل یک رویا به چند نفر تقسیم میشوم و در اعماق خستگی شب از پنجره بیرون میروم. شاید بتوانم ستاره‌هارا برای میهمان فردا بچینم.

چای عزیز، احتمالا چند روزی تورا نمیبینم، هرچه نباشد تو هم نیاز داری مدتی از دست سیاهی های ما دور بمانی. اما دلم برایت تنگ شده. میخواهم روبرویت بنشینم و خیلی قاطع بگویم این ادمها روز به روز ترسناک‌تر میشوند، اما دنیا قرار است فردا خلافش را به من ثابت کند ... امیدوارم!

چای ... قبل از اینکه از شادی هایم بنویسم باید با حقیقت روبرو شوم. غمگینم، نه غمگین نیستم! به یاد می‌آورم _ این یک نفر هم شبیه تمام آن چند نفر بود_ فراموش میکنم. نگاه میکنم و درمانده میشوم.

ای کاش دریا را داشتم تا تمام مدت شیفته‌اش باشم ... ای کاش می‌توانستم مثل موج به ناکجا اباد بروم ... اینگونه شاید همه چیز آسان‌تر بنظر میرسید. میدانی چرا؟ چون دریا و موج‌های رقصانش شبیه احساسات من ساده، پیچیده، آرام، پرتلاطم‌، آشکار، پنهان و زیباست.

سفر خوش بگذرد. منتظرت هستم.

 

ضمیمه۱) با اعصاب خورد شده‌ی خود چه کنیم؟

ضمیمه۲) در حال تلاش برای کنترل خشم هستم، فعلا که موفق شدم.

ضمیمه۳) میخوام یه رازی رو بهتون بگم ولی باید صبر کنم تا موقعش برسه و دیگه دارم نمیتونمش.

8)𝒉𝒊𝒔𝒕𝒐𝒓𝒊𝒂 𝒅𝒆 𝒂𝒎𝒐𝒓

به من گفتن راجب عشق بنویس. " ویلی ونکا تاحالا عاشق شدی؟ " و من سکوت کردم ... فکر کردم و فهمیدم یکسال از آخرین باری که به این سوال جواب دادم گذشته و حالا دیگه هیچ جواب مشخصی برای اون ندارم.

7) آواز عاشقانه‌ی دختر دیوانه تنها آواز نیست

هنگامی که تو را می‌بوسم، تنها دهان تو نیست که بر آن بوسه می‌زنم تنها ناف تو نیست، تنها شکم تو نیست که می‌بوسم‌اش. من حتی پرسش‌های تو را می‌بوسم،آرزوهای تو را،عکس‌العمل تو را می‌بوسم.شک‌های تو را، شهامت‌ات را، عشق‌ات را به من و رهایی‌ات را از من. من به پاهای تو بوسه می‌زنم که به این‌جا آمده‌اند و دوباره از این‌جا خواهند رفت.من تو را می‌بوسم همین‌گونه که هستی همانگونه که خواهی‌ بود...فردا و فرداها هنگامی که حتی هنگامه‌ی من نیز گذشته است._

اریش فرید _

6)شکست در یک صدم ثانیه

من به سرنوشت التماس کردم که این شانس را به من بدهد که آن سوتر از خودم را ببینم و با کسی ملاقات کنم که حکومت واژه های پوچ از احساسم را سرنگون کند. اما زندگی درست مانند آثار هاپر در سکوت و سایه‌ و نور خلاصه شد و من صاحبخانه‌ی ابدی دنیای تاریکی و سکوت هستم. من جز ملاقات کردن با خودم کار دیگری نمیکنم و در این تنهایی تنها یک بینش عمیق وجود دارد و آن این است که گاهی اوقات ما برای دیدن، تنها دیدن به وجود آمده‌ایم. اما آیا این روزهارا میتوان ارزشمند دانست؟

5) آبرنگ‌های من بی‌صدا اشک میریزند

قرار بود یه نگاه عادی باشه، ولی درد و رنج توی تک تک لحظات زندگی من جریان داره و من کاری به جز رنگ کردن دونه های معلقش توی زندگیم ندارم.

به چای قول دادم که هر روز حداقل چند خط در اینجا بنویسم اما نوشتن یا بهتره بگم دوباره نوشتن در بیان سختی های خودش را دارد. اینجا برایم شبیه یک ایالت بی نام و نشان و خاک خورده در نقشه‌‌ای می‌ماند که سال ها در صندوقچه‌ی گوشه‌ی اتاق پنهانش کرده بودم. رمز و راز های دوران قدیم دیگر مرا سر ذوق نمی‌آورند. نوشتن راجب عشق یا عشقی که میتوانم تجربه کنم ... خواندن خطوط طولانی راجب آدمهایی که احتمالا در این دوران سخت هیچ اثری ازشان پیدا نمیشود ... هیچکدام دیگر به اندازه‌ی گذشته شیرین نیستند.

آیا استعدادی برای روشن کردن این شمع دارم؟ آیا مفاهیمی مانند محبت و پروانه‌هایی که بی وقفه در قلب بال هایشان را تکان میدهند دوباره برایم رنگ میگیرند؟

4) خودنگاره‌ی درد شماره‌ی ۲

«بسیار خب، امروز سعی‌ات را کردی، در تمامِ دو شب گذشته فقط دو ساعت خوابیدی تا خودت را از شر بارهایی که باید به دوش بگیری راحت کنی: دور و برت را نگاه کردی و دیدی همه راضی‌اند و زندگی‌شان را می‌کنند و تو احساسِ ترس، کسالت و خمودی می‌کنی…و بدتر از همه این‌که نمی‌خواهی با آن کنار بیایی.»

_سیلویا پلات؛ خاطرات روزانه_

چشمانم را می‌بندم
و تمام جهان مرده بر زمین می‌افتد
پلک می‌گشایم
و همه چیز دوباره زاده می‌شود
Designed By Erfan Powered by Bayan