دیشب از شدت استرس و فکر و خیال خوابم نمیبرد. آخه کم چیزی نبود! زهرا! بهترین دوست بیانیم از قزوین داشت میومد کرج تا منو ببینه.
این برای ویلی ونکای تنهایی که به زور با ادمای نزدیکش ارتباط برقرار میکنه یه معجزه محسوب میشه. از شب قبل انگار همه چیز خیلی عجیب و غریب بنظر میرسید، pms با شدت شروع شد و من گفتم نمیزارم حالم رو خراب کنی! سرکار بچهها خیلی اذیتم کردن و بازم گفتم نمیزارم هیچی حالمو بد کنه! چتری ها و بالای موهامو برای اولین بار خودم کاراملی روشن کردم و گند زدم به کل خونه، اما اینم نمیتونه حالم رو خراب کنه! _ چون به هرحال دفعه اولم بود جدی موهامو رنگ میکردم، خودم فکر میکنم خوشگل شده!_
خلاصه شب شد و تا دقیقهی آخر من و زهرا طوری حرف میزدیم که انگار این واقعیت نداره! انگار یه رویا و سناریوی خیالیه که برای سرگرم شدن از خودمون ساختیم اما همه چیز از صبح روز بعد خیلی واقعی تر شد ... از همون لحظهای که زهرا پیام داد :
و اون بالاخره رسید :") دقیقا جلوی من یه آدم با ابعاد ۳ برابر بلندتر با یه عینک تاگ لایف و لبخند کشیده ایستاده بود، همون ادمی که یک سال و نیم پیش درست بعد از بسته شدن وبلاگم به بهونهی فرستادن پک استیکر یوزارسیف 😂 آیدی تلگرام و شمارمو گرفت و روز به روز بیشتر بهم نزدیک شد و حالا دیگه یه جایگاه غیر قابل تصاحب توی زندگیم داره.
از اینجا به بعد دیگه همه چیز یه حالت خودمونی داشت، دیدارمون شبیه دوتا ادم بود که بارها باهمدیگه رفت و آمد داشتن و حالا امروز هم یکی از همون روزهای وقت گذرونی معمولیشونه! بهش اتاق امن نارنجی رو نشون دادم و روی فرش سفید و نرموی زمین دراز کشیدیم. زهرا خیلی از نزدیک قشنگ بود، وقتی از نقاشیای روی دیوار حرف میزد صداش شبیه موسیقی بنظر میرسید، وقتی جلوی آینه ایستادیم و با اون خنده های قاه قاه طورش بهم گفت : وای چقدر کوچولویی! اختلاف قد خداست!! ( قاه قاه قاه😂) میخواستم بغلش کنم و بگم نمیدونی چقدر این حرفهای ساده برام ارزش داره، اما بجاش حرفمو خوردم و نگهش داشتم تا اینجا براش بنویسم. زهرا داری اینجارو میخونی؟ صدامو میشنوی؟ حتی همین الان هم که روی تخت دراز کشیدم روتختی بوی تورو میده، راستی عطر زده بودی؟
خلاصه، حدودا دو ساعت از روزمون به خوردن و حرف زدن و کلاس آموزشی گرفتن عکسهای سم با استاد زهرا گذشت. راجب بیان و تک تک ادماش حرف زدیم، یاد یه سری از اعضای سمساز گذشته رو زنده کردیم و یهویی زدیم به کانال فلسفه، بعد یهویی شبکه چهار و بعد دوباره سکوت ...
ویلی ونکا : زهرا ... توی کیفت چی داری؟ ( ترجمه : اون تیشرت آنیای اسپای فمیلی منو آوردی یا نه؟؟ به نفعته همین الان ردش کنی بیاد چون پشت سرم کادوی جنابعالی داره توی کاغذ کادوی تخم مرغ منگل خاک میخوره و تا وقتی من آنیا رو نگیرم خبری ازش نیست!)
خوشبختانه زهرا زبانش خوبه و نیاز به مترجم نداره :} تبادل با موفقیت انجام شد✅ هی زهرا! بیا به خوبی ازشون استفاده کنیم و همیشه به یاد هم باشیم:)
در واقع قصد داشتم بیشتر راجبش بنویسم. اما همونطور که گفتم همه چیز اونقدر اکلیلی و خودمونی بود که حس میکنم از شدت خوشحالی نصفش از ذهنم پریده(TT) دیگه همین ... رفتیم بیرون، یه راننده اسنپ فضول به تورمون خورد، پیتزای چیچیستا؟سچیستا؟ خوردیم و کم مونده بود ته ظرفو جمع کنیم ببریم با خودمون و زهرا هم سوغات اصیل و سنتی کرج یعنی نودل شین رامیون کارابونارا و کیمچی رو خرید. خیلیم سنتیه بحث ضرافت جوجه تیغی و قمار زندگی بسته شد و با یه اسنپ اطلسی پراید نقرهای مانند(😂گرفتی؟) برگشتیم خونه. تا قبل از رفتن زهرا به راه آهن Clue رو دیدیم و با تک تک پایاناش عر زدیم :")
و ... دیگه تموم شد. زهرا وسایلش رو برداشت و بعد از چپوندن توراهی های کیلویی مامانم توی کیفش ( ناموسا خوردیشون؟) برگشت شهرشون. در کل میتونم بگم اولین گشت و گزار دوستانهی زندگیم تبدیل شد به یکی از بهترین روزهای عمرم. توی تک تک لحظه هایی که پیش هم بودیم هیچ خبری از افکار نگاتیوی و پنیک های عجیب غریب نبود. فقط ویلی ونکا بود و willow IN oasis که دستای همدیگرو گرفته بودن و بستنی یخی با چایی میخوردن. حقیقتا امروز خیلی فراتر از نوشتههام بود، اما دلم میخواد بخش هاییش رو توی قلبم نگه دارم و ننویسمشون. خلاصه ... خوش گذشت!! امیدوارم شما هم روز خوبی رو گذرونده باشید.
ضمیمه۱) زهرا اون عکس انگشت سانسوری رو نزاشتم چون حس کردم چشمام یه جوری افتاده. وقتی من بد بیوفتم یعنی تو نباید خوب بیوفتی.
ضمیمه ۲) کاش میشد صدای جیغ هایی که موقع دیدن همدیگه دیدیم رو ضبط میکردم و اینجا میزاشتم، حس میکنم توی متن حق مطلب ادا نشده.
ضمیمه۳) کلا متن خیلی حقگوی مطلب نیست اما من یه pms خستم و ازم انتظار بیشتری نمیره.
ضمیمه۴) وب زهرای willow IN oasis
- يكشنبه ۲ مرداد ۰۱