من به سرنوشت التماس کردم که این شانس را به من بدهد که آن سوتر از خودم را ببینم و با کسی ملاقات کنم که حکومت واژه های پوچ از احساسم را سرنگون کند. اما زندگی درست مانند آثار هاپر در سکوت و سایه و نور خلاصه شد و من صاحبخانهی ابدی دنیای تاریکی و سکوت هستم. من جز ملاقات کردن با خودم کار دیگری نمیکنم و در این تنهایی تنها یک بینش عمیق وجود دارد و آن این است که گاهی اوقات ما برای دیدن، تنها دیدن به وجود آمدهایم. اما آیا این روزهارا میتوان ارزشمند دانست؟
تاحالا براتون پیش اومده که احساس نامرئی بودن داشته باشید؟ اما نه به معنای وجود نداشتن بلکه به معنای حقیقت نداشتن! انگار که تمام آدمهای اطراف صرفا رهگذرهایی هستن که هیچ اهمیتی به واکنشهای ما و رمز و رازهایی که از خودمون توی گوشه و کنار زندگی به جا میزاریم نمیدن. گاهی حس میکنم که توی دنیای خودم همیشه یه دید یک طرفه نسبت به زیبایی اشخاص داشتم.( و منظورم تنها زیبایی ظاهر نیست )احساس میکنم برای این وجود دارم که ببینم و حس کنم اما هیچوقت اجازهی تعلق داشتن بهم داده نشده. میدونید، گاهی از اینکه نمایشنامهی زندگیم به قسمت اوجش نمیرسه خسته میشم، اونم در حالی که خودم در دورهی اوج نیازهای جسم و روحم قرار دارم.
باید این حقیقت رو بپذیرم که زمان و من هردو رو به کهنگی میریم و علاوه بر اون تمام چیزهایی که میگذرند با اینکه تنها یک صدم ثانیه با عملی کردنشون فاصله دارم، از دست رفته محسوب میشن و برای همیشه از دست های من رها شدن. مثل بوسیدن لب های تو که مطمئنم از تمام کارها بیشتر دوستش دارم، چون با لب های تو دیگه نیازی به کلمات ندارم ... اما این هم مثل تمام حرف های نگفته و نگاه های دزدیده شده در کام نیستی فرو رفته و من شکست خوردم. شکست بخاطر کمترین فاصلهی زمانی ممکن.
...
ضمیمه۱) من دیروز یک ادم بسیار زیبا رو از دور دیدم و حالا یک آدم در کف مانده هستم، سلام.
ضمیمه۳) شما تالا همچین احساسی نداشتید؟ خلاصش میشه :( من به آدمهای زیادی علاقهمند هستم و مشتاق کنجکاوی و کشف کردن وجودشونم، اما هبچکدوم از اونها نه تنها من رو نمیشناسن بلکه(یک جملهی وحشتناک به سلیقهی خودتون)
ضمیمه۴) چای بهم گفته بود هروز بنویسم و منی که زیر قولم میزنم.
- يكشنبه ۲۶ تیر ۰۱