狂った少女のラブソング

35) پایان نیمه تمام روکوکو

به مدت یک ماه توی دوره‌ی روکوکو زندگی کردم. مدرسه‌ی قبلی من ( اره دوستان دوباره مدرسم رو عوض کردم ) دقیقا شکل و شمایل سنگ ریزه‌های مصنوعی غارهارو داشت. انگار از زمانی که چشماتو روی ادمهای پر زرق و برق اونجا باز میکردی کلمه‌ی روکوکو با تجمل‌گرایی احمقانش گردنت رو فشار میداد و وادارت میکرد که بخاطر درخشندگیش دوباره چشماتو ببندی.

اول راجب سبک روکوکو بهتون بگم؟ روکوکو از واژه‌ی فرانسوی روکای به معنی سنگ ریزه گرفته شده. یه شیوه‌ی تزیینی، ظریف و حساس که جای خودشو توی نقاشی و طراحی لباس و زیورآلات و دکوراسیون باز کرد و پا جای پای سبک قبلی خودش یعنی باروک گذاشت.

34) چگونه یک بازنده‌ی برنده باشیم؟

سلام سیلویای من. تا الان روزت چطور بوده؟ احتمالا توی بهشت هم به اندازه‌ی دنیا همه چیز ملال آور باشه. اونقدری که شاید برعکس من از خودت بپرسی برای چی مردم؟ و من به آسمون نگاه میکنم و میگم برای چی اینجام؟ اونقدرام فرقی نداره، فقط من محدودیت بیشتری دارم.

سیلویا، از نظر تکنیکی و همینطور چای من از پسش براومدم. تشویقم میکنه که خشمم رو تجزیه میکنم و بهش جهت میدم، بهم انگیزه میده که فرار نکنم و خونسرد باشم‌. پس میشه گفت من توی یه چالش با خودم برنده شدم؟ تقریبا همه چیز طوری شد که باید میشد، دوباره هیچی حس نمیکنم. بیخیالی ترسناکی توی تمام وجودم ریشه زده و وقتی به منظره بیرون پنجره نگاه میکنم انگار همه‌ی چیزهای اطرافم از بین میره.

من به حنانه‌ی قبلی برگشتم، اما احساس برد نمیکنم. شاید باید فقط دست از خواستن و خیال کردن بردارم و بگم برو خداروشکر کن که بدتر از این نشد. در ظاهر که اینطور فکر میکنم اما اگه یه نفر جرئت کنه و توی چشمام زل بزنه میفهمه که من راضی نیستم، اما چاره‌‌ی دیگه ای ندارم...

دقیقا شبیه یکی از خطوط نقاشی های پیت موندریان. یه خط مشکی که تنها هدفش حرکت توی صفحه و ایجاد مربع ها و مستطیل های جدیده. یه دید بصری متفاوت که درون ساده ترین اجزای موجود پنهان شده و باعث میشه مردم با دیدنش بگن خب که چی؟ الان این هنره؟ اینو که منم میتونم بکشم!

33) برای دختر یک ساعت و بیست و دو دقیقه

در میان تار و پود ساتن سفید

روی کهکشان پوستش گام میزنم

و هر بار عجولانه

به سمت لب‌های سیاهش باز میگردم

خشم

وهم

مرگ

همه چیز در برابر شهوت گلگون ما رنگ می‌بازد

فراموش کن!

فراموش میکنم؟

گدازه‌ی آغوشمان

چشم‌های بی‌جانم را حیات می‌بخشد

فراموش میکنی؟

فراموش میکنم!

بدن‌هایمان عجولانه بر روی یکدیگر میلغزند

دیگر کلماتم توان شرح دادن ندارند

تنها میدانم که تا پاسی از شب

با او گام میزنم

و اینگونه مزه‌ی فساد آن شراب گندیده را فراموش میکنم.

32) آخرین نامه‌ قبل از فردا

چشم‌هایم را می‌بندم و تمام جهان مرده بر زمین می‌افتد

پلک می‌گشایم و همه چیز دوباره زاده می‌شود

(فکر می‌کنم تو را در ذهنم ساخته بودم)

ستارگان در جامه‌های سرخ و آبی والس می‌رقصند

و سیاهی مطلق به درون می‌تازد

چشمانم را می‌بندم

و تمام جهان مرده بر زمین می‌افتد.

31) برو، فقط برو!

سلام سیلویا، حدسم درست بود. صدای جیغ‌های قلبم بی‌دلیل بلند نشده بود. دکتر بعد شنیدن حرفام گفت چندسالته؟ چرا باید توی این سن و سال شرایطت این باشه؟ 

هیچی برای گفتن نداشتم. باد خنک کولر عرق سرد بدنم رو قلقلک میداد، شقیقه‌هام تیر میکشید.

_اگه بعد یکی دو هفته خوب نشدی برو پیش دکتر اعصاب.

دکتر اعصاب...اعصاب...مثل بابا، مثل مامان، مثل فاطمه...

_ کجا اذیتت میکنه؟ چی اذیتت میکنه؟ فقط ازش دور شو. خیلی فشار میارن بهت؟ کی بهت فشار میاره؟

_...

بابا گفت مدرستو عوض میکنم، معصومه میگه قلقش رو بلدم، میکشمت بیرون. من پشتتم، خوب باش. عیبی نداره.

باد کولر هنوزم اذیت کنندست. انگار توی دنیا فقط منم و باد و قلبم. قلب من؟ سیلویا این دیگه قلب من نیست‌...نمیشناسمش. قلب من با یه همچین اتفاقاتی اینقدر وحشیانه نمیتپید، اون یاد گرفته بود آروم باشه، خونسرد باشه. اما حالا...چه بلایی داره به سرم میاد؟

30) چگونه هیچکس باشیم؟

من هیچکسم! تو کیستی؟

آیا تو نیز هیچکسی؟

پس اینگونه ما دوتاییم، فاش مکن

زیرا تبعیدمان می‌کنند

چقدر ملالت آور است کسی بودن

چقدر مبتذل بمانند قورباغه‌ای

تمام روز یک بند اسم خود را برای لجن زاری ستایشگر، تکرار کردن

| امیلی دیکنسون |

null

سیلویا بهم بگو چطور میتونم هیچکس باشم. من بهت نیاز دارم چون تنها بیرون اومدم از این لجنزار کافی نبود، چطور میشه بوی گندش رو از بین ببرم؟ سیلویا نیاز دارم که هیچکس باشم، دور از کلمات سیاه و حشرات پچ‌پچ کننده. میخوام از این مهمونی ستایشگرانه فرار کنم. میخوام این دامن مجلسی پر چین رو بکنم و گردنبند مرواریدی رو یه گوشه پرت کنم. باید برگردم سیلویا ولی سخته. باید قلبمو در آغوش بکشم و بگم آروم باش! چرا اینقدر سروصدا میکنی؟ اما به حرفم گوش نمیده. با هر تپش یه درد عمیق توی کل قفسه سینم میپیچه و من صدای فریادش رو میشنوم. سرم داد میزنه و میگه برای چی اینقدر راحت منو فروختی؟ چرا؟ چرا این بار رو شک نکردی؟ چرا وقتی به من رسید اینقدر لطیف و مهربون شدی؟

من هیچی برای گفتن ندارم. از نوک انگشت تا جمجمه پشیمونم و حالا باید بجنگم. یاد اون شعر محبوبم میوفتم که میگفت برقص! حتی اگر مرگ باشد بازهم برقص!

سیلویا من نمیخوام درد ها کمتر بشن، چنین انتظاری خیلی پوچ و احمقانست. من میخوام قوی تر بشم. همیشه و هر لحظه دارم بهش فکر میکنم و ای کاش قلبم هم بهم گوش بده. من فرصتی برای مرگ ندارم من زمان زیادی برای بد بودن حال ندارم. باید از تخت بیرون بیام، باید برم و نوار قلبم رو بیرون بکشم و داروهامو بخورم. باید این سه کیلو کاهش وزن عصبی رو جبران کنم و باید در آخر...لبخندم رو نگه دارم. نه برای شخص خاصی، دیگه هرچی بشه عمرا بگم یه روزی یکی میاد و بلا بلا. بهم ثابت شد که این کتاب ژانر عاشقانه کلاسیک نداره. این کتاب بر باد رفته نیست بلکه به معنای واقعی باد همه چیز رو میبره، همه چیز رو!

سیلویا، سیلویای من تو چه حسی داری؟ ازم عصبانی‌ای؟ وقتی بهم نگاه میکنی چی میبینی؟ میدونم که تو کنار نمیکشی و تا وقتی که خورشید از بند آسمون رها بشه برام مینویسی، منم همینطور. برام دعا کن که بهتر بشم. دعا کن که بیام و از بهبودی بنویسم. بهبودی از آدمهای کثافتی که بهشون اجازه وارد شدن به زندگیم رو دادم. از آدمها بیزارم.

نمیدونم

نوشتن برام سخته. احتمالا خوندنشم مضخرف باشه پس جاست لیو می. اگه فکر میکنید خیلی ممکنه حرفام سمی بشه دنبالم نکنید لطفا. چون جدا حالم خوب نیست. حالم خوب نیست چون از خودم بودن دست نمیکشم. حالم خوب نیست چون بهم میگن تظاهر کردن بد نیست، تظاهر کردن جلوی ادمایی که بعد دو هفته دیدنت میگن لزبینا عجیب غریبن بد نیست. تظاهر جلوی حرف هایی که روی هوا معلقه و من حتی نمیخوام بهشون نگاه کنم. اره من فکر میکردم من و یه ادم باهمیم. که اوکیه که کنار میاد. ولی حالا فهمیدم که توی این دنیا من اولویت دهمم. اولویتی که حتی نباید بهش فکر کنی صد البته که نه برای ادمهایی عین خودم! دلم میسوزه، برای تمام اون لزبینایی که مطمئناً بیشتر از من درد کشیدن‌. ولی من نمیتونم بچه‌ها، نمیتونم وانمود کنم نمیتونم باهاشون خوب باشم! اون هموفوبای عوضی که مغز پوچشون رو با گرایش های دروغی پر کردن تا نکنه یه وقت جایگاهاشون رو از دست بدن.

من درد دارم، امروز فهمیدم قلبم مشکل داره، حمله عصبی پیدا کردم و بدنم درد میکنه. ولی هنوزم اونقدر که برای اونا احساس ترحم میکنم برای خودم نمیکنم! امسالم تموم میشه. مثل سال پیش و سال قبل‌ترش. همه از همدیگه جدا میشن و من بالاخره یه روزی پذیرفته میشم. اگرم نشدم؟ بازم به تخمم. این دنیای جاکش ارزشش رو نداره. هیچی ارزشش رو نداره به معنای واقعی همه چیز تغییر میکنه و مثل یه حباب میترکه. یاد اهنگ پسر در حباب الک بنجامین افتادم. من الان اونم. ولی قرار نیست بمیرم، نمیخوام اون خودکشی های لعنتی گذشته تکرار بشه. چرا باید بمیرم؟ من هیچکاری جز خودم بودن نکردم و پشیمونم نیستم. بزار هرچی میخوان پشت سرم بگن، بزار خودشونو پاره کنن بزار اونقدر راجب اون دختر لزبین حرف بزنن که دهناشون کف کنه!

وقتی شماها حرف میزنید من تلاشمو میکنم که از اینجا برم، یه روزی میرم و دنیای خودمو پیدا میکنم. اما حالا فقط میخوام بخوابم چون تمام وجودم درد میکنه...

29) 9 اکتبر رو فراموش نکن

(این روزا وب شبیه دفتر خاطراتم شده، هروقت بخوام میام و مینویسم، پاک میکنم و دوباره مینویسم. هیچوقت اینقدر آزاد نبودم)

در یک صبح‌گاه پاییزی

راه‌ام را بر گندمزارهای ‌بهِشت

متوقف می‌کنم

با نارسیس حرف زدم، با ریحانه حرف زدم. یادم نمیاد آخرین بار کی تونسته بودم به بقیه تکیه کنم و اونا بهم بگن که باید خیالم راحت باشه. و من حالا احساس آبی رو دارم که توی پلت شیشه‌ای با رنگ بنفش روشن ترکیب شده...یاسی! هیچوقت نمیتونی بفهمی که یاسی داره چیکار میکنه. و من الان در یاسی ترین حالت ممکن دراز کشیدم و احساس گرسنگی نمیکنم. بجاش دونه دونه ورقه‌های چیپس رو توی دهنم میزارم و مینویسم. بنظرتون چی مینویسم؟ تحلیل!

الان مثل یه تابلوی کوبیسم شدم، از هر بعدی بهم نگاه کنی یک چیز میبینی، هرکس نگاه متفاوتی داره و نگاه خودم بیشتر از همه منو میسوزونه. ذهنم خالیه و قلبمم همینطور. برای اولین بار با بقیه‌ی وجودم همراه شده و نمیدونم باید بهش چی بگم. ازش خجالت میکشم که اینقدر راحت رهاش کردم. میدونم که دیگه نباید اتفاقی بیوفته، دوباره برگشتم به همون مسیر قبلی و این بار با پاهای خودم اومدم. یاد اسکارلت میوفتم وقتی که میگفت امروز بهش فک نمیکنم، فردا بهش فکر میکنم!

و من میدونم که حتی فردا هم بهش فکر نمیکنم. درست مثل همون کاری که اسکارلت میکرد. راستی...کسی رت باتلر رو ندیده؟

 

ضمیمه) از وقتی مدرسه تموم شده تا الان شیش بار باله‌ی دریاچه قو رو پلی کردم. صدای ویالن و سازهای دیگه توی سکوت خونمون میپیچه. میدونی؟ هیچکس هیچ ایده‌ای نداره که چه چیزهای عجیبی مارو آروم میکنه.

26) اتحادیه ابلهان

در اتحادیه‌ی ابهان

بخاطر لکنت زبانت یک گلوله در مغزت رها میکنند

اگر حرف بزنی؟ کنایه‌ها تورا وحشیانه به بند میکشند

تفاوت؟ غیر قابل بخشش

اعتراض؟‌ حق تیر بی چون و چرا

کلمات؟ باید از حصارهای حقیقت آنها رد شود

احساسات؟ مرز‌هایش به کوچکی مغزهایشان است

در این اتحادیه‌ی ابلهان

ناچیز ترین مجازات مرگ است

اگر میخواهی یک مجرم سابقه‌دار باشی

به آنها بگو چقدر ابله هستند

و تو محکوم به حبس ابد در دنیای آنها میشوی.

 

ضمیمه) این روزا حس میکنم یه پیرمردم. درونم در عین اینکه تبدیل به ترکیب رنگ زرد هندی و سبز چمنی با دو قطره سفید شده...خستست. گاهی نگاه درخت‌هایی میکنم که از پنجره میز کلاس بهم خیره شدن و ازشون میپرسم برای اینکار دیگه دیر نیست؟ چقدر دووم میارم؟ چقدر تحمل میکنه؟...و آره...این خیلی درد داره که برای خوشحال بودن شک داشته باشی. خصوصا توی اتحادیه ابلهان. جایی که از ریشه جاکش و کثافته . وقتی به ادمهای رهگذر توی مدرسه نگاه میکنم متوجه مشکل و درد جامعمون میشم...ندیدن، نشنیدن، بولی کردن و نشانه گذاری...اینا براتون آشنا نیست؟ این روزا کف خیابونمون پر شده از اینا...و من به این فکر میکنم که نکنه تمام ما یه روز تبدیل بشیم به وحوش یک نظام که پایه و اساسش بر اساس ابله بودنه؟ ترسناک نیست؟ بهم بگید که دیوانه نشدم...

ضمیمه۲) امروز شیشه ماشین دوستم نارسیس رو مامور خورد و خاکشیر کرد. عه وا نه یه وقت فکر نکنید از قصد بوده، ازونجایی که چشماشون رو میبندن و تیر میزنن این چیزا طبیعیه...یکم ذهناتون رو باز کنید خواهشا!

ضمیمه۳) خیلی سردرگم شدم. 

24) همه چیز صدا دارد/عکس/نگاه

عکس ها فریاد میزنند، نگاه‌ها شعله ور میشوند و مردم مانند گردباد در هم میپیچند. در میان دخترکی با چشم های خسته بخاطر پوششی که در یک محیط دخترانه بر روی سرش ننداخته مجازات میشود، پدر درست مانند تمام مردهایی که به چشم دیده در تحقیر و توهین به او کوتاهی نمیکند و مادر هم چشم هایش را بسته. میگویند اگر موقع سجده چشم هایت را ببندی به خدا نزدیک تر میشوی. او هیچ چیز را نمی‌بیند، اگر هم ببیند دوباره فراموش میکند. فرق ما و شما در همین است، شما حتی ریشه‌ی اعتقادات خود را بیاد ندارید، شما ظلم هایی که در چند قدمی خانه‌تان اتفاق می‌افتد را نادیده میگیرید و تمام وقتتان را صرف ساختن یک ویترین پوشالی میکنید. اما ما؟ درد میکشیم، در نیمه های شب اشک میریزیم و فردا طوری رفتار میکنیم که انگار هنوز هم با شما نسبتی داریم، قضاوت میشویم و ساعت ها در صندلی انتظار روانشناس منتظر می‌مانیم، بعد هم پنهانی قرص هایمان را میخوریم که مبادا باعث شک و تردید شما شود. در کنار تمام اینها...ما فراموش نمیکنیم. حتی اگر مرگ هم باشد، بازهم به یاد می‌آوریم. اما میدانی؟ اگر روزی آزادی را به چشم ببینم و در آن سهیم باشم، اولین کاری که میکنم تلاش برای فراموش کردن تمام چیزهاییست که سال‌ها در گوشه‌ی ذهنم از آنها متنفر بودم، مثل شما و تمام دنیای پوشالی مضحکتان.

 

 

 

 

 

۱ ۲
چشمانم را می‌بندم
و تمام جهان مرده بر زمین می‌افتد
پلک می‌گشایم
و همه چیز دوباره زاده می‌شود
Designed By Erfan Powered by Bayan