به من گفتن راجب عشق بنویس. " ویلی ونکا تاحالا عاشق شدی؟ " و من سکوت کردم ... فکر کردم و فهمیدم یکسال از آخرین باری که به این سوال جواب دادم گذشته و حالا دیگه هیچ جواب مشخصی برای اون ندارم.
- جمعه ۳۱ تیر ۰۱
- بزن بریم ادامه
به من گفتن راجب عشق بنویس. " ویلی ونکا تاحالا عاشق شدی؟ " و من سکوت کردم ... فکر کردم و فهمیدم یکسال از آخرین باری که به این سوال جواب دادم گذشته و حالا دیگه هیچ جواب مشخصی برای اون ندارم.
هنگامی که تو را میبوسم، تنها دهان تو نیست که بر آن بوسه میزنم تنها ناف تو نیست، تنها شکم تو نیست که میبوسماش. من حتی پرسشهای تو را میبوسم،آرزوهای تو را،عکسالعمل تو را میبوسم.شکهای تو را، شهامتات را، عشقات را به من و رهاییات را از من. من به پاهای تو بوسه میزنم که به اینجا آمدهاند و دوباره از اینجا خواهند رفت.من تو را میبوسم همینگونه که هستی همانگونه که خواهی بود...فردا و فرداها هنگامی که حتی هنگامهی من نیز گذشته است._
اریش فرید _
درست مانند کاملیاهایی که بر روی سنگهای پوشیده از خز پرستشگاه رشد میکنند، اصیل و ابریشمین. پائولا در تک تک عناصر طبیعت وجود داشت. پائولای من، با پوست تیرهای که شبیه به بوسهی ایکاروس میمانست ... پائولای «نازیبای» شیلی، کاملیای نیمه خفتهای بود که در بینابین کودتای نظامی شیلی با خطوط چهره و حرکات رقصان دست هایش شکفته شد.
پائولای عزیز، گاهی از دفترچهی خاطراتم با عجز میپرسم :( چگونه میتوان عاشق تو نشد؟) ( چطور میتوان چشم های اقیانوسی تو را از نگاه مرگ آزاد کرد؟)
محبوبم، ایکاروس ناکام من ... حال باید چه کنم؟ چطور سوی آتش یغمای بعد از تورا منجمد کنم؟
امشب برایت مینوازم پس به خوابم بیا. با سکوت جوابم را بده. مرا تئودور عزیزت خطاب کن و تاج کاملیای سرخت را نشانم بده.
پائولای عزیز من!
هرکس آهنگ رنج کشیدن خودش را دارد
اما نوای موسیقی من تا ابد در تو خلاصه میشود.
☾ ☽☾ ☽☾ ☽
ماجرای عاشقانه و غمانگیز آفرینش شاهکار موسیقی میکیس تئودوراکیس: «به یاد پائولا»
میکیس تئودوراکیس سازندهی این قطعه در رابطه با داستان این موسیقی میگه :(هفت ماه قبل از کودتای نظامی دیکتاتور معروفِ کشور شیلی ” اگوستو پینوشه”؛ با دختری به نام “پائولا ” آشنا شدم. پائولا اصلا خوشگل نبود حتی سبزه بود و لهجه داشت، ولی هنگام حرف زدن تمام احساسات وعواطفش در حرکات و خطوط چهرهاش طوری به نمایش درمیآمد که حتی اگر حرف هم نمیزد متوجه مقصود و منظورش میشدم.)
حدودا یک هفته قبل از کودتای ۱۱ سپتامبر ۱۹۷۳ تئو قصد داشته تا از پائولو درخواست ازدواج کنه اما این موضوع به دلایل مختلف به تعویق میافتاده تا اینکه روز کودتا میرسه و پائولا و چندصد نفر دیگه از انقلابیون توی ورزشگاه سانتیاگو اعدام میشن.
☾ ☽☾ ☽☾ ☽
درحالیکه ازخود بیخود بودم قطعهای به یاد پائولا ساختم که این قطعه با شکوه بعدها موسیقی متن فیلم (حکومت نظامی) شد. بعد از پائولا دهها دختر زیبا وفوقالعاده در زندگیم پیدا شدند ولی هیچکدام نتوانستند جای خالی پائولا را برایم پرکنند و من همچنان تنها و در حاشیه زندگی هستم. وقتی که غمگین وتنها میشوم به یاد پائولا میافتم و در پهنای صورتم اشکهایم سرازیر میشوند. قطعه پائولا را گوش میدهم و شب پائولا به خوابم میآید. حرف نمیزند، اما من از خطوط چهرهاش میفهمم که میگوید "تئودور عزیزم درسته که زندگی کوتاه بود ولی چند ماه با تو بودن زندگی کوتاهم را بسیار طولانی کرد و حتی هنگامی که جسم سوزان تو در سردخانه جسم سردم را درآغوش گرفت، من زنده شدم و همواره در کنار تو هستم ولی این را بدان وقتی که ناراحت و غمگین میشوی، من هم ناراحت و غمگینم و زمانی که تو شادی من با تمام وجودم خوشحالم!"
ضمیمه۱)قبل از اینکه دیر بشه به پائولای زندگیتون نامه بنویسید.
ضمیمه۲)دونستن شناسنامهی موسیقی ها باعث میشه با لذت بیشتری به اون آهنگ گوش بدم. شما چی؟ از دونستنش لذت بردید؟
عنوان اولین کتاب و تا به حال بهترین کتابی که در تابستون خوندم میرسه به ظرافت جوجه تیغی کتابی که به شما ثابت میکنه که در پس پوستهی ظاهر چیزی فراتر از دنیای ذهن ما قرار داره و اینکه آدمهای عادی اطراف ما چقدر میتونن متفاوت باشن و مسیر زندگی مارو تغییر بدن!
اونقدری که شمارو از خودکشی و آتیش زدن اپارتمانتون منصرف میکنن و باعث میشن از یه سرایدار کماهمیت به دوست و همصحبت مرد خوش چهرهی ژاپنی آپارتمان تبدیل بشید.
داستان کتاب دو راوی متفاوت داره به نام های پالوما (دختر ۱۲ سالهی یک خانوادهی سرمایهدار و به ظاهر بافرهنگ و سطح بالا، تا حدی نابغه و دارای اندیشههای عمیق، مایل به خودکشی. دارای یک مادر افسرده، پدری سیاستمدار و خواهری که نماد بلاهت جوان های فرانسوی معرفی میشه.) و رنه میشل(سرایدار بیاهمیت و به ظاهر بیسواد. علاقه مند به آنا کارنینا و هنر، بسیار باهوش و زیرک و غیر منتظره. کسی که فکر میکنه مخفی کردن هوش و مهارتش در این دنیا به نفعش عمل میکنه.)
چه اتفاقاتی قراره برای این آپارتمان پر جمعیت و افراد اون بیوفته؟ چطور یه اسباب کشی پرسروصدا از مرکز توکیو به فرانسه باعث تغییر دادن روند زندگی روزمرهی این افراد میشه؟ خب ... برای فهمیدن جواب این سوالا باید برید و کتاب ضرافت جوجه تیغی رو بخونید!
نکات فوق مثبت کتاب☄️
فلسفه و جامعه شناسی و تحلیل موضوعات مختلف جهان در این کتاب موج میزنه. اگه شما هم مثل من به متن های چالش برانگیز علاقهمندید پس به شدت خوندن این کتاب بهتون توصیه میشه. صد البته که نباید دید محشر نویسنده رو به موضوعات ظاهرا ساده نادیده بگیریم. کیو دیدید که راجب راه رفتن و پاهای خانم های آسیایی یه متن جذاب بنویسه؟ توجه به جزئیات و دید عمیق نسبت به تمام اتفاقات روزمرهی زندگی شخصیت های کتاب به شدت جذابه و خلاصه که سر تا پای این کتابو باید طلا گرفت.
🗣️نکته: قبل از خرید کتاب از طاقچه یا کتاب فروشی های واقعی لطفاً ترجمههای مختلفش رو چک کنید تا مطمئن بشید متن براتون قابل فهمه.
ضمیمه) متن قبلی من برگرفته از احساساتی بود که با خوندن این کتاب و روبرو شدن با زندگی واقعیم بهم دست داده بود. پس اگر با اون ارتباط برقرار کردید، میتونید امیدوار باشید که با این کتاب هم میتونید!
من به سرنوشت التماس کردم که این شانس را به من بدهد که آن سوتر از خودم را ببینم و با کسی ملاقات کنم که حکومت واژه های پوچ از احساسم را سرنگون کند. اما زندگی درست مانند آثار هاپر در سکوت و سایه و نور خلاصه شد و من صاحبخانهی ابدی دنیای تاریکی و سکوت هستم. من جز ملاقات کردن با خودم کار دیگری نمیکنم و در این تنهایی تنها یک بینش عمیق وجود دارد و آن این است که گاهی اوقات ما برای دیدن، تنها دیدن به وجود آمدهایم. اما آیا این روزهارا میتوان ارزشمند دانست؟
Two Friends 1885
Henri de Toulouse-Lautrec
چطور شروع شد؟ چطور به پایان رسید؟ دوستی، هیچ شباهتی به فلسفهی زندگی یا عشق و حتی خوشبختی نداره. دوستی یه ناامیدی مطلق و یه شکاف عمیقه. دوستان ما اون شکاف رو در ما عمیق تر میکنن و بهترین دوستان ما کسانی هستند که جهان از دست رفته و شکاف های وجودمون در کنارشون به معنای حقیقی «زیبایی» میرسه.
شاید اون آدم که در کنارش ناامیدی های یکسان داری دوست خوبی باشه، شاید اونی که باعث میشه رنگ ها معنا پیدا کنن و یا حتی اون شخصی که به متن های بی مخاطبت معنا و جهت میده. اینو بدون که عشق هیچوقت به معنای معجزه نمیرسه و دوستیها همیشه به شکل ناکامل و ناقصی کافی هستن.
قرار بود یه نگاه عادی باشه، ولی درد و رنج توی تک تک لحظات زندگی من جریان داره و من کاری به جز رنگ کردن دونه های معلقش توی زندگیم ندارم.
به چای قول دادم که هر روز حداقل چند خط در اینجا بنویسم اما نوشتن یا بهتره بگم دوباره نوشتن در بیان سختی های خودش را دارد. اینجا برایم شبیه یک ایالت بی نام و نشان و خاک خورده در نقشهای میماند که سال ها در صندوقچهی گوشهی اتاق پنهانش کرده بودم. رمز و راز های دوران قدیم دیگر مرا سر ذوق نمیآورند. نوشتن راجب عشق یا عشقی که میتوانم تجربه کنم ... خواندن خطوط طولانی راجب آدمهایی که احتمالا در این دوران سخت هیچ اثری ازشان پیدا نمیشود ... هیچکدام دیگر به اندازهی گذشته شیرین نیستند.
آیا استعدادی برای روشن کردن این شمع دارم؟ آیا مفاهیمی مانند محبت و پروانههایی که بی وقفه در قلب بال هایشان را تکان میدهند دوباره برایم رنگ میگیرند؟
سلامくコ:彡
یه مدتی میشه که راجب علایقم و اطلاعات عمومی که از کتابا و فیلما بدست آوردم چیزی ننوشتم. برای همین حس میکنم قلمم به اندازهی گذشته روون نیست ... ولی خب، بزن بریم ببینیم چی میشه!
امروز توی اولین مطلب بخش Tourisme میخوام راجب مراسم چای ژاپنی حرف بزنم. مراسمی که هویتی چند هزارساله داره و عملا بخشی از تاریخ و سنت های این کشور شده.
«بسیار خب، امروز سعیات را کردی، در تمامِ دو شب گذشته فقط دو ساعت خوابیدی تا خودت را از شر بارهایی که باید به دوش بگیری راحت کنی: دور و برت را نگاه کردی و دیدی همه راضیاند و زندگیشان را میکنند و تو احساسِ ترس، کسالت و خمودی میکنی…و بدتر از همه اینکه نمیخواهی با آن کنار بیایی.»
_سیلویا پلات؛ خاطرات روزانه_
حالا دیگر قلبی برایم نمانده است. گرما از وجودم رخت بربسته. گاهی وقت ها فراموش میکنم که هیچوقت گرمایی در وجودم بوده یا نه. اینجا تنهاتر از هرکس دیگری در زمین هستم. وقتی گریه میکنم مرد یخی گونه ام را میبوسد و اشک هایم به یخ تبدیل میشود. او یخ هارا روی زبانش میگذارد و میگوید: (ببین چقدر دوستت دارم!) او راست میگوید. اما بادی که از ناکجااباد می اید، حرف های او را دورتر و دورتر به سمت گذشته میبرد.