狂った少女のラブソング

باکه_مونو در ریتم صفر

بعد از خوندن آخر پست میتونید این ویدیو رو در رابطه با هنر اجرای آبرامویچ بینید.

یه مدتی میشه که حس میکنم به بیان و وایبش تعلق ندارم. برای همین از یه مدت پیش بیخیال نوشتن و منتشر کردن حرفام شدم. بعد که یکم گذشت فهمیدم که نه تنها نمیتونم چیزی بگم، بلکه توانایی حرف زدن با بقیه رو هم دارم از دست میدم. انگار همه چیز باید یک قالب و سمت و سویی داشته باشه و من یه شیرینی پفکیم که بیش از حد مجاز پف کرده و دیگه توی جعبه‌ی فلزی شیرینی‌ها جا نمیگیره، و اگه بخواد به زور خودشو پیش بقیه جا کنه، میشکنه و خورد میشه.

در حال حاضر احساس میکنم هر احساسی که نشون میدم شبیه رنگ روغنی میمونه که بیش از حد با روغن بزرک قاطی شده و دیگه دوام موندن روی بوم رو نداره، اولش براق بنظر میاد، ولی بعد شفاف میشه و آزار دهنده جلوه میکنه و در آخر سر میخوره و گند میزنه به رنگهای آستر.

این احساس روغنی و لزج با گوشه گیری های همیشگیم فرق میکنه، این روزا فقط ۲ نفر توی زندگیم هستن که وقتی باهاشون در ارتباطم کلمه‌ی باکه_مونو روی صورتشون حک نشده. تمام کسایی که اطرافم قدم میزنن وایب طوسی مایل به قهوه‌ای سوخته میدن، احساس ناامنی و دردی که در مواجه باهاشون توی وجودم ریشه میزنه اونقدر منفوره که حتی نمیتونم با نقاشی کشیدن وصفش کنم. همیشه فکر میکردم زور رنگ‌هام به بدترین دردهای زندگیم میرسه، اما الان میفهمم که روند زندگی یه اکرولیک زود گیره و تنهایی چیزایی که من برای مبارزه باهاش دارم یه بسته‌ی ۳۶ تایی آبرنگه که هیچوقت قرار نیست با متریال دیگه‌ای ترکیب بشه‌.

و حالا من چیزی نیستم جز یه ادم که تظاهر میکنه و حقیقتا ادمای اطرافم اگه یکم باهوش باشن میفهمن که چقدر نگه داشتن ماهیچه های صورتم کنار همدیگه سخته، اما خب این روزا باهوش بودن خیلی طرفدار نداره. آدما ترجیح میدن همون باکه_مونو باقی بمونن.

میدونید اولین بار ۶ سال پیش بود که کلمه‌ی باکه_مونو رو دیدم. توی مدرسه پشت ماشین یکی از معلما نفس نفس میزدم و دختر چشم رنگی چشم سبزی که الان اسمشو یادم نمیاد اسپری تنفسیم رو به زور لای لبهام نگه میداشت. یادمه بعدا بهم گفت اون لحظه چشمات اونقدر تیره شده بود که نمیتونستم رگه های مردمکت رو تشخیص بدم. الانم همینطوره، فقط دیگه هیچکس نیست که اسپری رو برام نگه داره. و الان دیگه هیچ باکه‌_مونویی به اندازه اونیکی برام اهمیت نداره. راستش گاهی اوقات یه درد اونقدر عمیق و دردناکه که دیگه هیچ آسیبی نمیتونه جاشو بگیره. هرچقدر هم که زمان بگذره بازم نتیجه همونه.

الان که دارم اینارو مینویسم از خودم میپرسم خب با نوشتنشون چیزی تغییر کرد؟ و جوابم اینه که نه. احساس سبکی نمیکنم، راهکاری هم قرار نیست ارائه داده باشه. یه چیزی مینویسم و ممکنه دو سه تا کامنت بگیرم که احتمالا جواب هم ندم. نه اینکه نخوام جواب بدم. فقط اینکه سکوت من نشونه‌ی اینه که نمیخوام جلوی شما ماسک هاها من از پسش بر میام رو بزنم و یه سری کلمه بی معنا در جوابتون تایپ کنم. (پس لطفا اگر بهم کامنت میدید حالم رو نپرسید) چون یه چیزایی فقط توی یه زمان مشخص ارزشمنده. تکنیک خیس در خیس آبرنگ رو باید همون لحظه که مقوا نم دار شده به پایان برسونی، بعدش دیگه هرچقدر هم با آب پاش به رنگا آب بپاشی چیزی جز یه فاجعه‌ به بار نمیاره‌.

امروز اگه معجزه بشه قراره برم پیش روانپزشکی که چای منو بهش ارجاع داده. کاش میشد ازش میخواستم که به جای یه سری قرص رنگارنگ و بیفایده فقط یه چیزی بهم بده که بزاره تا یه مدت طولانی خواب باشم، اما با چشمای باز. مثلا اینطوری که ادما بیان و باهام حرف بزنن، سرزنشم کنن و تقصیرهامو بهم یاداوری کنن، با مشت توی صورتم بکوبن و رنگهامو بهم بریزن...و من فقط بهشون خیره بشم و اهمیت ندم چون دیگه فرق واقعیت و خواب رو نمیدونم. اه راستی، الان که اینو مینوشتم یاد یه Performance Art از مارینا آبرامویچ افتادم. هنری که بهش اجرا محور هم میگن. یه هنر زنده و مرتبط با مخاطب که سعی در القای یه پیام به کسایی داره که میبینن و گوش میدن.

اسم این اجرا ریتم صفر بود. مارینا توی یه تایم ۶ ساعته مثل یه شئی بی‌حرکت روی یه صندلی نشست و ۷۲ تا وسیله از جمله وسایل شکنجه، تفنگ هایی با خشاب پر، و لوازمی مثل پَر و مداد و خلاصه از هرچیزی که فکرشو بکنید کنارش روی یه میز گذاشت. به بازدید کننده‌ها اعلام شد که اونا میتونن توی این ۶ ساعت هرکاری دلشون میخواد با مارینا انجام بدن و هیچ محدودیت انسانی و قانونی‌ای وجود نداره.

تایم ۶ ساعت استارت خورد و بازدید کننده ها یکی یکی جلو اومدن، اولش حرکاتشون خیلی ملایم و عادی بود. یک نفر با پر صورتش رو قلقلک داد، یک نفر باهاش دست داد و یکی موهاشو لمس کرد. کم کم گذشت و جنس برخورد مردم تغییر کرد، یک نفر صندلی اون رو جابه‌جا کرد و یک نفر بدنش رو لمس کرد، یکی با زنجیر دستهاشو بست و نفر دیگه تمام بدنش رو با آب خیس کرد. هرچقدر به پایان ۶ ساعت نزدیک تر میشدیم برخورد ها خشن تر میشد تا جایی که اونها با تیغ به پوستش آسیب زدن و تفنگ پر رو روی شقیقه هاش گذاشتن. و باید بگم که وضعیت تا جایی پیش رفت که مردم اون رو برهنه کردن و تقریبا جایی روی بدنش نموند که بدون آسیب باقی مونده باشه.

بعد از پایان ۶ ساعت، مارینا با همون بدن زخم خورده و خون الود از جلوی بازدید کننده ها و دستیاران اجرا گذشت، اما هیچ پشیمونی یا خجالتی توی چهره‌ی افرادی که بهش آسیب زدن وجود نداشت. انگار نه انگار که این آدمهای متشخص و بافرهنگ جامعه چند لحظه‌ی پیش داشتن یک موجود بی‌دفاع رو با رفتار خشونت بارشون از بین میبردن. و این اجرا به معنای کامل نشون دهنده‌ی این حقیقت بود که اگه شرایط مناسب باشه یک انسان نرمال چقدر راحت میتونه به همنوع ضعیف یا حتی هم سطح خودش آسیب بزنه. مارینا بعدها اعلام کرد که بعد از اون اجرا وقتی به هتلش رفت در عرض چند ساعت یک دسته از موهاش سفید شد و این نتیجه‌ی استرس و عدم واکنشی بود که توی اون ۶ ساعت تحمل کرده بود.

و حالا من به عنوان کسی که داره این اجرا رو شرح میده به این فکر میکنم که بهای فشاری که ما هروز در برابر آدما تحمل میکنیم قراره به چه شکل در ظاهر و رفتارمون نشون داده بشه؟ یا اصلا رنج و دردی که خودمون به بقیه وارد میکنیم چی؟ این اسپیرال بی نهایت دردی که داده میشه و دردی که وارد میشه تمومی نداره و تا به خودمون میایم میبینیم ما هم اگر توی اون Performance Art حضور داشتیم قطعا  به بدن و روح مارینا آسیب میزدیم، اما حقیقت اینه که مارینا علاوه بر نماد ادمهای اطرافمون، نشون دهنده‌ی درون ماست. اینکه با هربار زخم زدن به دیگران دو برابر عمیق تر خودمون آسیب میبینیم، فقط ممکنه ۶ ساعت یا ۶ سال یا حتی بیشتر یا کمتر طول بکشه تا متوجهش بشیم.

و در آخر،‌ تمام اینهارو نوشتم تا فقط یک جایی ثبت کنم که چقدر از همه چیز بیزارم، و چقدر خستم و چقدر دلم میخواد ۶ ساعتم تموم بشه تا بتونم به هتلم برگردم و موهای سفیدم رو رنگ کنم. راستی بهتون نگفتم نه؟ موهامو سیاه کردم.

يكشنبه ۲ بهمن ۰۱ , ۱۳:۴۴ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌

چقدر از همه چیز بیزارم، و چقدر خستم و چقدر دلم میخواد ۶ ساعتم تموم بشه تا بتونم به هتلم برگردم و موهای سفیدم رو رنگ کنم.

چقدر میفهمم. و چقدر این موضوع برام آشنا میومد.انگارواقعا این همه مدت بی حرکت ایستادم و گذاشتم هرکس هرکار دلش خواست با من و زندگی لعنتیم بکنه. 

 

کاش میشد ازش میخواستم که به جای یه سری قرص رنگارنگ و بیفایده فقط یه چیزی بهم بده که بزاره تا یه مدت طولانی خواب باشم، اما با چشمای باز. مثلا اینطوری که ادما بیان و باهام حرف بزنن، سرزنشم کنن و تقصیرهامو بهم یاداوری کنن، با مشت توی صورتم بکوبن و رنگهامو بهم بریزن...و من فقط بهشون خیره بشم و اهمیت ندم چون دیگه فرق واقعیت و خواب رو نمیدونم.

از قند وب ماست که در حاشیه‌ی قم هی شعبه زده حاج حسین و پسرانش( در صورت کپی کردن با اعمال خبیثانه پسران حاج‌حسین سوهان در ماتحتتان میکنند)#میخواهم وحشی بمانم ویلم کون

کاش میشد .:))

 

همیشه هم ما نمیزاریم، فقط اونا بیش از حد پیش میرن و ما انتظارش رو نداریم.

همون حرف مامان بزرگم، کاش رو کاشتم سبز نشد.
اتفاقا الان توی مطب منتظرم، یعنی باید واقعا بهش گفت؟
يكشنبه ۲ بهمن ۰۱ , ۱۵:۲۳ چوی زینب دمدمی

این ماجرای مارینا رو خانم.R چند وقت پیش برامون تعریف کرد ومن راستش باورم نمیشد راست باشه..

خیلی عجیبه..

 

امیدوارم R در سلامتی باشه، چون آدمهایی که راجب این چیزها میدونن و درکش میکنن و سعی دارن برای بقیه شرحش بدن خیلی کمن.
يكشنبه ۲ بهمن ۰۱ , ۱۵:۵۶ چوی زینب دمدمی

اشک*

نمیدونم چی بگم. واقعا راست می‌گی.

خیلی کمن و چقدر بهشون نیاز داریم‌.

خودش که خوبه فعلا. برای باباش دعا کن😔

امیدوارم پدرش سلامت باشه.


.

بیا باهم تا تموم شدن اون شیش ساعت خسته باشیم و همه رو لعن و نفرین کنیم.. بیشتر از همه خودمون

انتظار این حرف رو نداشتم
چرا میخوای اینکارو بکنی؟ چیزی شده؟ چی اذیتت میکنه؟

خسته شدم ازین که اونی که میدونم تو وجودمه  نشون بدم.. بگم این یکی واقعی تره.. از خودم ناراحتم که انقدر جلو اسیب رسوندنای بقیه لال میشم و میذارم اذیتم کنن و بگن شوخیه.. درسته این ها منم ولی من فقط همین نیستم که بشه بهش ظلم کرد لهش کرد و بگی اون میبخشه و ب دل نمیگیره

چیزی منو اذیت میکنه خودمم حنا اینکه این اتفاقا میفته و درنهایت کنارشون میشینم و درس میخونم و حرف میزنیم و غذا میخوریم.. 

راجب این زندگی کردن با کسایی که ازارمون میدن...اونطور که یادمه تو خوابگاهی هستی مگه نه؟ ببین حتی اگه توی خوابگاه هم نباشیم یه سن و سالهایی هستش که برای ساخته شدن باید این افراد رو تحمل کنیم. راستش من هنوز ایده‌ای ندارم که باید جلوشون چطور برخورد کرد.
ولی میدونم خیلی وقتا هرچی سنمون بالاتر میره مجبوریم عذرخواهی کنیم درحالی که بی تقصیریم یا میخوایم قضایا رو تموم کنیم، یا با یه خنده الکی شوخی های مسخره بقیه رو تحمل کنیم و ببخشیم در حالی که درد کشیدیم.
ولی باور دارم که برد اون لحظه‌ایه که سبک خاص خودمون رو برای مقابله با این ادما پیدا کنیم...و بنظرم نکته اصلی این برد سلامت روانه.
حقیقتش من خودم خیلی وقته میبازم. و بیشترشم بخاطر درد و رنجیه که از درونم منشا میگیره.
يكشنبه ۲ بهمن ۰۱ , ۱۸:۱۵ چوی زینب دمدمی

مرسی ویلی ناز* TT

.

آره یه هفته‌ی کامله اومدم خوابگاه و تا روانی شدن فاصله ای ندارم..

از تحمل کردن بقیه یا اینکه بقیه بزور تحملم کنن خوشم نمیاد :( نمیشه این تیکه زندگی رو با 4x رد کرد؟

این واقعیت دردناکه.. سبک خاص؟ یعنی با ی روش مخصوص خودم یا از درد کشیدن و اسیب دیدن جلوگیری کنم یا جوابشونو بدم؟ همچین چیزی؟

حنا تو این باختن ها نذار ازت غنیمت بگیرن تموم نشو دختر بیا روزی که سبک خاص خودمونو پیدا کردیم با یه فاک به تخم راستمون حوالشون کنیم

راستی میدونستی تخم راست از چپ ارزونتره؟ =/ صبح امتحان اندیشه فهمیدم XD

احتمالا اگه منم برم خوابگاه همچین بلایی سرم بیاد، باید تا قبلش خودمو تا خرخره به قرص اعصاب وصل کنم.

اره یه همچین چیزی، یه روش که خودت ابداعش میکنی.

راستش من تقریبا هروز داره یه تیکه ازم کنده میشه، و بازم رشد میکنه و کنده میشه. حقیقتا ارزو میکردم تموم بشم اما این اتفاق ممکن نیست، انگاری.

ار یوکیدینگ می؟ مثلا ساختارش مشکل داره یا خار داره؟

نمیدونستم بشر(من و بقیه.) اینقدر بی رحم و... ترسناک باشه.

کجاشو دیدی <:

هوممم

 

 

نایسس پس تا اون روز

 

=((((((

 

سو سیریوس.. فکر کنم خار داره =/ به هرحال اگه یروز قرار شد یقه مسیحتو بگیرن بخاطر سقط کردن تخم ی خاک برسری تزجیحا با پای چپ بزنش ارزونتر دربیادXD

ببین اخع توی اون شرایط از کجا معلوم تخماش نچسبیده باشن به همدیگه؟؟ اینطوری از هرکدوم نصفشو ناقص کردم...چه بلایی سر دیه‌م میاد؟

اینم حرفیه

اصن شاید از اول تخم نداشته باشه بعد بندازه گردن تو ک ساقطشون کردی=/

میخای اصن لقد نزن  همون قلموی 45 تومنیت رو بردار بیفت دنبالش

قلموم رو گم کردم شفا⁦(TT)⁩⁦(TT)⁩⁦(TT)⁩
دوشنبه ۳ بهمن ۰۱ , ۰۱:۰۱ زی زی گولو بلاسم

راستش خود هم نفهمیدم چی نوشتم. یهو درد و بلا ی خانم مثل یه موج بزرگ در کنار درد های خودم خورد به کشتی بیچاره بنده و بدون فکر نظر نوشتم ولی الان خوبم کشتی اروم شده.

میدونم سوال های حالی برای ت الان خوب نیست متوجه ام.

 خواهش میکنم.

موجی بود که به کشتی ت خورد و من هم تا بیام خبرت کنم دیر شده بود ولی تو و کشتی چیزی ت نشد

ولش دارم چرت و پرت میگم خخخخ

خوشحالم، امیدوارم کشتیت مقاوم و اروم باقی بمونه.

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
چشمانم را می‌بندم
و تمام جهان مرده بر زمین می‌افتد
پلک می‌گشایم
و همه چیز دوباره زاده می‌شود
Designed By Erfan Powered by Bayan