قرار بود یه نگاه عادی باشه، ولی درد و رنج توی تک تک لحظات زندگی من جریان داره و من کاری به جز رنگ کردن دونه های معلقش توی زندگیم ندارم.
به چای قول دادم که هر روز حداقل چند خط در اینجا بنویسم اما نوشتن یا بهتره بگم دوباره نوشتن در بیان سختی های خودش را دارد. اینجا برایم شبیه یک ایالت بی نام و نشان و خاک خورده در نقشهای میماند که سال ها در صندوقچهی گوشهی اتاق پنهانش کرده بودم. رمز و راز های دوران قدیم دیگر مرا سر ذوق نمیآورند. نوشتن راجب عشق یا عشقی که میتوانم تجربه کنم ... خواندن خطوط طولانی راجب آدمهایی که احتمالا در این دوران سخت هیچ اثری ازشان پیدا نمیشود ... هیچکدام دیگر به اندازهی گذشته شیرین نیستند.
آیا استعدادی برای روشن کردن این شمع دارم؟ آیا مفاهیمی مانند محبت و پروانههایی که بی وقفه در قلب بال هایشان را تکان میدهند دوباره برایم رنگ میگیرند؟
... بعدا ...
جدا از بحث بیان، هیچ موضوعی برای نوشتن نداشتم. زندگی به نوبهی خودش جریان داره اما هیچکدوم از اونها نقش رنگ قرمز خوراکی رو برای یه شربت البالوی مریض و بیرنگ و رو ایفا نمیکنن. ( گرفتی؟) در کنار تمام اینها دچار گرفتگی عضلات شدید شدم. یه جلسه فیتنس رفتن نه تنها منو داف شهر نکرد بلکه قابلیت زندگی روزمره رو هم ازم گرفت. حالا شما فکر کنید که دست موافقتون از شدت درد ورم کرده، اعصاب درست حسابی ندارید، pms هم شدید و فهمیدید که شنبه نه تنها تعطیل نیست بلکه روز کاری شما هم هست. :) حالا وقت چیه؟ وقت نقاشی کردن و انجام تکالیف چای. بهم گفت :( برو کارهایی رو بکن که باعث میشن افکار نگاتیوی سراغت بیان! بهشون فکر کن و بزار تمام ذهنت رو فرا بگیرن، بعدم زمان و مدت و محتواشون رو برای من بنویس ) و نتیجهی کار شد یه خودنگارهی نیمه کاره با دست چپ (لازمه بگم من دست راستم؟ پس به خطوط لرزون نقاشی توجه نکنید)دارید دنبال نقاشی میگردید؟ برید بالا ...
حقیقتش قرار بود چهرهی کامل خودم رو به صورت رئالیسم بکشم، اما یکم که گذشت به این فکر افتادم که صورت من با خط چشم ماسیده و حساسیت لب میتونه نشون دهندهی درد این دوره از زندگیم باشه؟ و اونموقع بود که لکه های خیس پوستی یکی یکی از قلمو بیرون اومدن. هرکدومشون مثل یه شبکهاز رگ های به هم پیوسته یه گوشهی کار رو گرفتن و اینطوری شد که میبینید. برای همینه که میگم آبرنگ تکنیک خودمحوره. تو فکر میکنی که داری نقاشی میکشی اما در اصل روح جمعی قرص های رنگ هستن که دارن بهت میگن برای نشون دادن مفهوم توی ذهنت چه راه هایی داری.
...گذشته...
آبرنگ ... تنها کاری که توش خوبم همینه. یه جورایی من و اون مثل همیم.
نگاه کن، آبرنگ خیلی جدا افتادست. همه میگن خیلی اذیت میکنه، خیس بودنش اعصاب خورد کنه و همش مقوا پاره میشه. ابرنگی که خیلی طول میکشه تا بتونی باهاش کنار بیای، برای همین خیلیا نیمه کاره رهاش میکنن.
میدونی چرا؟ چون آبرنگ وقتی خراب بشه، وقتی دچار انفجار رنگ و غلظت بشه ... دیگه نمیتونی درستش کنی، خشک میشه و تار و پود کاغذت رو از بین میبره. در این صورت هرچی بخوای درستش کنی ... خرابتر میشه. ولی میدونی، برای من شبیه عشق در نگاه اول میمونه. گاهی اوقات بدون اینکه قصدی داشته باشم، رنگا خودشون حرکت میکنن و سایه دار میشن ... رنگای ابرنگ هرچیم که بشه حتی اگه مکملم نباشن بازم دست همو میگیرن و رنگدانههاشونو تقسیم میکنن، هرچیم که بشه رنگای جدید رو توی داستانشون راه میدن ... و آخر سر همشون تبدیل به یه شاهکار واحد میشن.
در نگاه اول خیلی سادست، انگار فقط یه سری طیف رنگی و لکههای خودسرن که میخوان در کنار همدیگه به چشم بیان ... اما در اصل زیر اون رنگای صاف و درخشان ده لایه زیرساز نشسته که حاضرن تا ابد برای نشون دادن زیبایی خودشون همدیگرو در آغوش بگیرن.
- پنجشنبه ۲۳ تیر ۰۱