«بسیار خب، امروز سعیات را کردی، در تمامِ دو شب گذشته فقط دو ساعت خوابیدی تا خودت را از شر بارهایی که باید به دوش بگیری راحت کنی: دور و برت را نگاه کردی و دیدی همه راضیاند و زندگیشان را میکنند و تو احساسِ ترس، کسالت و خمودی میکنی…و بدتر از همه اینکه نمیخواهی با آن کنار بیایی.»
_سیلویا پلات؛ خاطرات روزانه_
...
امروز صبح که چشمامو باز کردم خبری از درد شقیقه و قلب نبود. یه بدن معمولی روی تخت بودم که نفس میکشید و چی فکر میکنید؟ بله، به هیچ چیز فکر نمیکرد و این از نظر چای نشونهی خوبیه.
یه چیزی رو توی جلسهی مشاورهی قبلی یاد گرفتم. افکار نگاتیوی اگر نشونهی افسردگی باشن صبحها ظاهر میشن. همون افکار سیاه و پارانوییدی که باعث میشن تمام شب کابوس ببینی و ساعت چهار صبح با درد بدن بیدار بشی، بعد کاری میکنن که تو دست به هیچ کاری نزنی و تا آخر شب توی یه باتلاق از کثافت درون و فریاد ذهنی و اشک دست و پا بزنی و به سختی خودتو به تخت برسونی ... بعد دوباره خواب و کابوس ... و این چرخه ادامه داره.
یا شاید بهتره بگم این چرخه ادامه داشت؟( تا دو روز پیش ؟) از جلسهی شنبه تا به امروز احساس بدی نداشتم. سخت ترین مشکل این چند هفته درد فهمیدن مشکل واقعیم بود. وقتی چای چونشو روی دستاش تکیه داد و نتیجهی تستم رو بهم گفت. وقتی میفهمی حرفای اطرافیان که بهت میگفتن مودی، لوس، حساس، عصبی، بیرحم عملا یه بازتاب سطحی از مشکلات درونت بوده. تا چند وقت پیش اگه از سر اعصاب خوردی داد میزدم خدایا من دارم افسرده میشم! مامانم میگفت داری به خودت تلقین میکنی. وقتی نتیجهی تست اینترنتم رو برای یکی فرستادم و گفت اینا هیچکدومشون دقیق نیستن. و حالا روی صندلی چرمی حقیقت با ماهیتابه روی صورتم فرود اومد. ( و مغز من اون رو چندین برابر بدتر درک کرد، چای میگه ادمهای هنرمند و کسایی که مثل تایپ منن_ منظورمmbti نیست_ احساسات رو عمیق تر و رنج هارو بدتر از بقیه درک میکنن و ناخودآگاه وارد درونی ترین بخش های هرچیز میشن )
ولی حالا حس بهتری دارم. درمانم رو شروع کردم و سرم گاهی اونقدر شلوغ میشه که گاهی یادم میره باید مواظب خودم باشم( خیلی بیشتر از قبل)
یکی از کارهایی که باید بکنم اینه که کاری کنم افکار نگاتیوی سراغم بیان، بعد زمان، روز و محتوا و مدت زمانشون رو برای چای بنویسم ... چه کاری بهتر از نقاشی کردن؟ میدونستم به محض اینکه مداد رو دستم بگیرم شروع میکنم به تخریب خودم و خودخوری کردن ولی چارهای نبود، باید با نگاتیو مقابله میکردم. یه اسکچ سریع کار کردم، خودنگارهی درد. خودم رو در هفتهی گذشته کشیدم. این دومین خودنگارهی من توی زندگیمه ... اولی شبیه یه دلقک بود و اینیکی یه دلقک غمگینه ( با چند احساس دیگه که گفتنشون درست بنظر نمیرسه ) بنظرم باارزش ترین هنر هنریه که در وصف داستان زندگی آدم باشه ... خط های قصهگو اصالت بیشتری نسبت به بقیهی خطوط دارن ... البته این نظر منه، شمارو نمیدونم.
( راستی ... همه توی زندگیشون یه خودنگارهی درد دارن، باور نمیکنی؟ پس به اون نقاشی های رجوع کن که پشت تلفن روی کاغذای باطله کشیدی، یا طراحی هایی که روی جلد کتاب درسیت به جا مونده.)
...
بعدا)
یه نقل قول از تشبه مسیح خوندم:
«بخواهی یا نخواهی، رنجی خواهد بود که باید آن را تاب آوری»
فکر میکنم ماهیت غم و رنج با تمام عناصر دیگهی جهان متفاوته. مثلا من میتونم بگم که من در فلان روز عاشقترین یا خوشحالترین بودم ( و باید بگم یادم نمیاد همچین روزهایی رو ) اما برای رنج و دردم همچین چیزی رو نمیتونم بگم. درد ها پشت سر هم به سراغم میان و هیچ تضمینی نیست که در آینده آسونتر بشن. ماهیتشون همینه، مثل یه برج بدون اسکلت دور بدنت حلقه میزنن و تو توانایی اینو نداری که راجب شدت فشار اونها روی بدنت یا ترجیهت حرف بزنی.
باید چیکار کنم ... خستم خستم خستم ... امروز دوباره بدن درد دارم و با مسکن سرپا موندم. ارتباطم رو با مشاور کنکور قبلی قطع کردم و برنامهی تغییر مدرسه دوباره به سنگ خورده ... شاید بهتر باشه بخوابم، ففط بخوابم تا ببینم وثتی چشمامو باز میکنم چی پیش میاد.
...
بعدا بعدا ) جلسهی اول باشگاه باعث میشه با خودت بگی : ( تا الان من چی بودم؟ یه حلزون حامله؟ )
حقیقتش میخواستم بیخیال باشگاه رفتن بشم. از سه سال پیش تاحالا بعد از اون اتفاق اسمش رو نبر دیگه باشگاه نرفتم و با اینکه بخاطر ژنتیک بدنم اصلا چربی مضر و اضافه وزن نداشتم ... اما احساس بی خاصیتی و کرختی میکردم. چای قانعم کرد که ثبت نامم رو قطعی کنم، منم نصف حقوق این ماه رو خرج خرید لباس باشگاه و ثبت نامم کنم. پشیمونم؟ نه واقعا نیستم. اونجا خیلی روی ادم زوم نمیکنن. لازم نیست قاطی جمعیت بشی و اوج ارتباطت در حد پرسیدن اسم ست و تعداد حرکت های اون تایمه. اگه بتونم تا آخرش همینقدر ساکت و پرتلاش ادامه بدم چرا که نه؟ بریم برای باسن گرد و شکم سفت. ( شمارو نمیدونم ولی بدن مورد علاقهی من همیشه ازون مدلای سفت و سکسی بوده_ برای خودم!_ و باید اضافه کنم به شدت عاشق سایهی استخون ها روی پوست خصوصا ستون فقرات هستم. ) جدا حق میگن، باشگاه رفتن روحیه آدم رو عوض میکنه ... ولی باید اضافه کنم آخ! بدنم درد میکنه!
چند روزی میشه که این پست رو نوشتم ... فکر کنم بهتره که منتشرش کنم.
- يكشنبه ۱۹ تیر ۰۱