狂った少女のラブソング

51) در سرم شاخه‌های تاک دارم

نامه پانزدهم/سیلویا

عزیزم، شاید لازم باشد گهگداری با یکدیگر قهوه‌ای بنوشیم و تو با اشتیاق، بدون هراس از وزنی که برای مرد بی‌وفای زندگی گذشته‌ات متعادل نگه داشتی در آن محلول غلیط سیاه رنگ شکر بریزی و بازهم سعی کنی برایم فال قهوه‌ام را بخوانی. هردویمان از دروغ های که میگوییم خبر داریم، پس با خیال آسوده از چیزهایی بگو که باور نمیکنم. 

مثلا از رنگ‌ها بگو. بی هیچ تکلفی. هردوی ما از این قوانین سختگیرانه بیزاریم. حداقل اینجا در مرزی که نه تولد و نه مرگ معنا ندارند، میتوانیم آسوده باشیم که رنگ‌ها قرار نیست ما را محاکمه کنند.

مثلا، از زرد بگو. زرد؟ رنگ لباس زیر اشباحه! فریدا میگفت. و خورشید؟ اژدهایی که خواب مارو میبینه. بازهم فریدا تکرار میکند. 

همین حالا به راحتی نگاهش را احساس میکنم که مرا زیر بار انتقاد گلوله باران میکند :(بخاطر موهایت بود که دوستت داشتند، حالا که آن ها را میبری دیگر دوستت نخواهند داشت.)

شاید باید بیشتر تلاش کنم و تمام آن ها را روی زمین بریزم و بعد؟ روی سرم خوشه‌های انگور بکارم. هیچکس نمیتواند به یک درختچه‌ی تاک کوچک امر و نهی کند.

بازهم از رنگ‌ها بگو عزیزم، تنها تو میتوانی به فنجان خالی‌ روبرویم خیره شوی و در میان سیاهی مطلق قهوه از رنگ‌ها بگویی. آبی؟ یعنی کلمه‌ی آبی آبی رنگه؟ فقط کمی غمگین‌تر...با صراحتی که لاله‌ی گوشت را قلقلک میدهد.

سیلویای عزیزم، در این زمان همانطور که میبینی اوهام را در پوشش کاموای کلمات گرم میکنم و برایت در صندوقچه‌ی پست ‌می‌اندازم. خوب است آدم بنداند حداقل یک نفر در این دنیا هست که تا ابد به نظراتش راجب هرچیزی علاقه نشان میدهد. و تو، دخترک من با چشم‌هایی که رایحه‌‌ی شیرینی‌های زمان مرگت در فر آشپزخانه‌ را به مشامم میرسانند، عزیزم، مرگ اگر لبخند میزد شبیه به تو میشد. و چه مرگ شجاعانه‌ای. هرچند، فقط برای تو. مرگ به دستان خود را زمانی لایق توجه میشمارم که یقین داشته باشی دیگر هیچ چیز در این دنیا شایسته‌ی نگاه کردن نیست. شاید برای سیلویا پلات عزیز، یک صحنه‌ی روزمره، فر گاز داغ شده و هم‌نشینی با خورده شیرینی های چسبیده به سینی آن بهترین منظره برای دیدن در لحظات آخر بود. اما من هنوز باید بمانم و ببینم. و هروقت یکدیگر را ملاقات کردیم تمامشان را برایت تعریف میکنم، چیزهایی که تو ندیدی و من دیدم.

دوستدار تو، دختری که این روزا هنوز هم زندگی میکند.

48) بازم معنی زندگی عوض شد؟

 

برای عقب انداختن لحظه‌ای که کلمات روی لب‌ها می‌خشکند بهتر است کم حرف بزند، البته تا جای ممکن خلاصه کند، به این ترتیب آدم همیشه چیزی برای گفتن دارد، و تا وقتی چیزی برای گفتن دارد نمی‌میرد.

47) هم‌+سیاره‌ای هایی که روح بودند

اگر همه چیز به همین سادگی بود؛

آنوقت فقط مینوشتم که نمینویسم چون دیگر نمیدانم چه چیز ارزش ساعت‌ها رقصیدن ناشیانه با کلماتی را دارد که قلبم دیگر توان در آغوش گرفتنشان را ندارد.

سیلویای عزیز، بعد از مدت ها...حالت چطور است؟

بعد از اینکه با یک شوخ طبعی که مطمئنا در لایه‌های پنهان شخصیتت جا گذاشته بودی به من نشان دادی که تمام این مدت من را میشنیدی و می‌خواندی، به عنوان یک فرد فوت شده، حتی بیشتر از آدم‌های زنده‌ی اطرافم. چون این نامه خوانندگان دیگری هم دارد، پس داستان را کمی خلاصه تعریف میکنم.

46) حفره‌ی بازگشت همیشه هست، ولی تنگه!

یه زمانی چقدر کلمات توی بغلم سبک بال بودن.

این تنها جمله‌ای بود که بعد روزها فکر کردن تونستم برای شروع به کار ببرم. همونجا روی انبوه کتاب‌هایی که توی این مدت خوندم و کاغذهای گلوله شده دراز میکشم.

سلام، من هنوز هم زندم. زنده و پشیمون از اینکه بعد از شروع چنل نویسی نوشتن نامه‌های طولانی و متن‌های روزانه‌ی وبلاگم رو رها کردم. حقیقت رو بگم، حس میکردم دارم وقتم رو تلف می‌کنم، دلم میخواست تحلیل‌های بیشتری بنویسم و ادمای بیشتری اونهارو ببینن و تحسین‌های بیشتری دریافت کنم. و این اتفاق هم افتاد، خیلی بیشتر و بزرگتر از اونی که فکر میکردم. شاید برای همین بود که اینجارو رها کردم، چون معمولا برای بدست آوردن یک چیز بهتر، باید چیزی که بهش عادت کرده بودی رو رها کنی، غافل از اینکه عادت‌های کوچولو گاهی مهمتر از اونین که فکر میکردیم. و قبل از اینکه متوجه بشم، یه حفره‌ی خالی توی قلبم ایجاد شد. هیچکس حتی خودم اونقدرام بهش اهمیت ندادیم. حالا یه خونه‌ی جدید داشتیم، یه حفره‌ی احمقانه چه ارزشی داره؟

چشمانم را می‌بندم
و تمام جهان مرده بر زمین می‌افتد
پلک می‌گشایم
و همه چیز دوباره زاده می‌شود
Designed By Erfan Powered by Bayan