یه زمانی چقدر کلمات توی بغلم سبک بال بودن.
این تنها جملهای بود که بعد روزها فکر کردن تونستم برای شروع به کار ببرم. همونجا روی انبوه کتابهایی که توی این مدت خوندم و کاغذهای گلوله شده دراز میکشم.
سلام، من هنوز هم زندم. زنده و پشیمون از اینکه بعد از شروع چنل نویسی نوشتن نامههای طولانی و متنهای روزانهی وبلاگم رو رها کردم. حقیقت رو بگم، حس میکردم دارم وقتم رو تلف میکنم، دلم میخواست تحلیلهای بیشتری بنویسم و ادمای بیشتری اونهارو ببینن و تحسینهای بیشتری دریافت کنم. و این اتفاق هم افتاد، خیلی بیشتر و بزرگتر از اونی که فکر میکردم. شاید برای همین بود که اینجارو رها کردم، چون معمولا برای بدست آوردن یک چیز بهتر، باید چیزی که بهش عادت کرده بودی رو رها کنی، غافل از اینکه عادتهای کوچولو گاهی مهمتر از اونین که فکر میکردیم. و قبل از اینکه متوجه بشم، یه حفرهی خالی توی قلبم ایجاد شد. هیچکس حتی خودم اونقدرام بهش اهمیت ندادیم. حالا یه خونهی جدید داشتیم، یه حفرهی احمقانه چه ارزشی داره؟
اما حالا دارم برای ورود به اون حفره مغزمو از بین میبرم، و این مسیر بیش از اندازه تنگ و محدوده. به چی فکر میکنی؟ این جاییه که قبلا بهش میگفتم خونه. اما حالا فقط یه اتاقک خاک گرفتهای متروکست، با نوشتههایی که نشون میدن من مدت زمان زیادیه که زندم. من زنده بودم، و افسرده، و شاد، غمگین، شاکی، بدبخت و قابل ترحم و در عین حال شگفت انگیز و باهوش. و در کنار تمام اینها، به شدت تنها. و حالا من حتی نمیتونم چیزی که هستم رو جداگونه شرح بدم، مغزم خالیه و با وجود تمام کتابایی که خوندم و میلیونها کلمهی جدیدی که یاد گرفتم بازم بیسواد و بیمهارت بنظر میرسم.
اینا همش تقصیر خودمه، وقتی که نوشتن توی وبلاگ رو رها کردم، باید فکر اینجاشو میکردم...و حالا فراموش کردم که یه زمان چطور چیزی غیر از تحلیل هنری مینوشتم و این باعث میشه بخوام تا ابد توی سکوت به گذشته خیره بشم و دنبال قلم گمشدم بگردم.
پس...متوجه شدید که این پست چه معنایی داره؟ بله درسته، من دوباره برگشتم، با هر جون کندنی که بود وارد حفرهی قدیمیم شدم، درحالی که بدنم تیکه تیکه شده و تنها چیزی که ازم باقی مونده تکه فریادهاییه که باید میکشیدم و بجاش سکوت کردم. ولی خب، هنوزم دیر نشده. حتی با وجود اینکه این دنیا زیادی خلوت بنظر میرسه، اما برام عجیبه که به دنبال کنندههای وب اضافه شدم! نکنه وقتی من نبودم یکی اینجارو جارو میکشیده و چراغارو روشن میزاشته تا بگه ویلی هنوز خونست! یه وقت نیاید دزدی!
هاها، بامزه نبود.
خب، از کجا شروع کنم؟ از اینکه قراره مثل زمانایی که تحت درمان بودم هروز اینجا بنویسم، حالا هرچی که بود. اونقدر تلاش میکنم تا بالاخره قلمم رو پیدا کنم. حقیقتش میخواستم امروز رو با یه متن شروع کنم، راجب ارتباط زندگی این روزهام با نمایش نو و کیوگن ژاپن. ولی میگم که...حتی نتونستم شروعش کنم. پس فقط گذاشتمش یه گوشه تا به عنوان تحلیل بزارمش توی چنل. اگه توی چنل هستید که میخونیدش، اگرم نه خصوصی پیام بدید آدرسش رو بهتون بدم! به طرز عجیبتری، اونجا هم داریم زیاد میشیم، تصور اینکه حدودا ۱۵۰ نفر آدم غریبه به حرفهام گوش میدن اونقدر غیر قابل باوره که گاهی میرم توی لیست ممبرا و یکی یکی از واقعی بودنشون مطمئن میشم.
جدا از همهی اینا...یه سری اتفاقا افتاده که فقط اینجا میتونم خیلی واضح راجبشون حرف بزنم.
اول از همه اینکه، من بایسکشوالم. شاید خیلی ساده بنظر بیاد، یه زمان لزبین بودی، الان بایسکشوالی. بیشتر واکنشا اینطور بود که وای یعنی ویلی از چجور پسرایی خوشش میاد؟؟!! خب حقیقت اینه که من هنوزم از هیچ پسری خوشم نمیاد. چشمهاتون رو ببندید بیانی هایی که هنوز به عشق افلاطونی و داستان های رمانتیک توی فن فیکها باور دارید، دلیل اثبات بایسکشوال بودن من فقط یه چیزه اونم سکسه. یا به قول زهرا، سکس نامحدود. آخیش!! بالاخره تونستم یه جا بهش اعتراف کنم!! مطمئنا من خیلی توی مقولهی درک احساسات عاشقانهی معمولی ناتوانم. ولی شماها درک میکنید که در واقع چقدر برام سخته و چقدر توی این مدت بخاطر این مسئله دراما داشتم. دیگه حرف زدن راجب این موضوع رو تموم میکنم چون حتی هنوزم برام سخته که این تغییر رو قبول کنم.
دوم!
همین الان که دارید این متن رو میخونید، من در حال کنار اومدن با یکسری مسئلهی هویتی پیچیدهی درونیم. حتی تایپ کردنشم سخت بنظر میاد، مسئله اینه که من این روزا با این حقیقت مواجه شدم که هنوز توی مسئلهی ارتباط اجتماعی به شدت ناشیم! خیلی ناشی! اونقدری که اگه با یه موز توی اتاق تنها باشم بهتر باهاش کنار میام تا یه ادم جدید. تا همین حالا هر واکنشی که باعث نجات پیدا کردنم شده چیزی جز تظاهر نبوده. و در آخر بیشتر ادما هیچوقت قرار نیست وارد منطقهی حقیقی و امنم بشن و ببینن چقدر با چیزی که توی تصورشون بوده فرق داشتم.
تصور...مثلا اینطوریه که : واهای! یه دختر بیبی فیس کوچولوی ۱۸ ساله! چقدر کیوت و ملایم بنظر میاد! چقدر پاک و معصوم! ( این تصور کساییه که منو با حجاب اجباری خانواده دیدن)
یا برای مثال : چقدر خشک و بی درک! ای موجود بیاحساس خبیث! برو تا ابد بین تحلیلای هنری و کتابات زندگی کن مفلوک بیلیاقت! (یه نفر همین چند روز پیش دقیقا یه همچین چیزایی بهم میگفت صرفا چون من عاشقش نشده بودم. هاها، خاک تو سرم که جواب پیامشو دادم.)
و فکر میکنید واقعیت چیه؟ خودمم نمیدونم! فقط میدونم من هنوز خیلی چیزا برای یاد گرفتن دارم، من هنوزم از تنهایی میترسم ولی دورم رو خلوت کردم چون نمیخوام مثل گذشته آسیب ببینم و میدونم که هیچکس جز دوتا دوست عزیزم رز و زهرا نمیتونه کنارم دووم بیاره، من خیلی دردسر درست میکنم ولی در آخر دنبال تقصیرای خودم میگردم و کاملا کینههامو فراموش میکنم، من دلم میخواد بالغ بشم ولی راهی که باید طی کنم خیلی برام طاقت فرساست، ولی دارم تلاشمو میکنم. اما ادما خیلی باورم ندارن، ولی خب...خودم خودمو باور دارم. و اینا فقط یه سری از چیزاییه که توی دنیای من میگذره و الان نمیتونم خیلی طولانیش کنم چون واقعا مغزم قفله و باید یکم بیشتر خودمو ریکاوری کنم.
دیگه برای امروز بسه، از همون عنوان شروع معلوم بود که با چه پستی طرفید مگه نه؟ :)) هاها. روزای دیگه بهتر انجامش میدم. هدفم اینه که حداقل تا آخر تابستون بتونم به روال گذشته برگردم.
خیلی مونده... هوم؟
عا راستی، سلام کردم؟ به قول حنانهی توی چنل : سلام سلام~
ضمیمه) به این سرامیک خاکی وب قسم، از این به بعد هرچی کامنت بگیرم جواب میدم، ولی توروخدا مجبورم نکنید کامنتای قبلی رو جواب بدم، چون اصلا یادم نمیاد داشتید راجب چی حرف میزدید(TT)
ضمیمه۲) این قالبو کی یادشه؟ همونیه که خودم هدرشو ساختم :)) اون زمان سریال ال وورلد رو میدیدم و منتظر روزی بودم که بمیرم، یا عاشق بشم. ولی خب هیچکدوم اتفاق نیوفتاد و حالا این قالب یه معنای جدید بدست اورده.
- دوشنبه ۲ مرداد ۰۲