
درد دارد
وقتی ساعت ها می نشینی
به حرفایی که
هیچ وقت قرار نیست بگویی
فکر می کنی...
گاهی اوقات یه زمان های کوتاهی وارد چرخهی زندگیم میشه. زمانی که مردم نیاز به توضیح دارن. تو وظیفه داری که راجب احساساتت براشون حرف بزنی و این کار میتونه جهت اجتماعی یا دوستانه به خودش بگیره.
چرا اجتماع رو از دوستی جدا کردم؟ چون اگه در برابر اجتماع سکوت کنی عملا نامرئی میشی ( البته اگه سطل زبالهی عمومی شدن رو نادیده بگیریم) ولی اگه توی روابط دوستانه سکوت کنی احتمالا اونا با گفتن جملهی درک میکنم یا حتی سکوت از کنارت میگذرن.
مسئله این نیست که من نمیخوام چیزی بگم، موضوع اینه که من از برچسب های جهت داری که ادمها روی همدیگه میزارن خوشم نمیاد. یکیش در رابطه با همین قضایای اخیر...
هرکس احساس درونیش رو به نحو خاص خودش بروز داد، اما خیلیا متهم یا کشته شدن. خیلیا گول خوردن و یه عدهای قربانی شدن. اونم فقط بخاطر یه سری برچسب از پیش تعیین شده که کسایی غیر از مردم رنج دیدهی حقیقی اونارو آماده کرده بودن.
بگذریم ... دلم نمیخواد با طناب پوسیده گرهی ملوانی بزنم، چون دارم با چشمام میبینم که در حال پاره شدنه. طناب های پوسیده از بین میرن حتی اگه زمانی تکیهگاه بزرگترین کشتیها بوده باشن.
این روزا هوای نوشتن و حرف زدن زیادی به جونم افتاده بود. اما متاسفانه اون شخص از سفر برگشت و خونه دوباره به روال قبلیش برگشت. حکومت نظامی و گشت خونگی به راه افتاد و تمام چشمههای خلاقیت من موقع گرفتن گوشام و نجات دادن مغزم خشک شد. خب ... من فقط سعی کردم بیتفاوت باشم. روز به روز کتابای اطرافم بیشتر میشن و ساعت برنامم بالاتر میره. ریحانهی صدا قشنگ پشتیبان کمکیم شده و تلاش میکنه بهم امید بده. اما متاسفانه اون فقط کلمات تایپ شدهی من رو میبینه نه چشمهای دروغگوی صورتم رو. فراهانی هم همش سعی میکنه بیشتر به جلو هولم بده، نه فقط من بلکه خیلیای دیگه. و من با چشمای خودم میبینم که این راه سیاه لشگرای زیادی داره ... اما ایا من میتونم بالاخره خودمو با این روال وفق بدم؟ نمیدونم.
فعلا که حس میکنم ذهنم خالیه، نه میتونم شعر بخونم و نه بنویسم. عملا به یکی از شخصیت های نقاشی رئال ( روز بخیر آقای کوربه تبدیل شدم!)
اینو میگم 👇

این یه صحنهی رئاله. منظورم از رئال اون مفهومی نیست که بیشتر مردم به اشتباه اونو بکار میگیرن. توی دنیای امروزی ما به یه درخت نقاشی شده که از نظر خودمون طبیعی باشه میگیم رئال. به سیاه قلم های دختر همسایه هم میگیم رئال. اخرشم میگیم ای خدا توی این کشور مردم فقط به رئالیسم توجه میکنن!
( اره دوستان اینطوریه که دارم از حال و احوالم میگم و بعد وارد مکاتب نقاشی میشم ... میو)
رئال به معنای حقیقی یه واقعیت دروغه. اون احساس و رنگی که در ثانیهی اول میبینیم خیلی با چیزی که نقاشیش میکنیم فرق داره. نور لحظه به لحظه تغییر میکنه و تمام دنیا در حال حرکته. سوو ... رئالیسمم یه واقعیت بنظر منطقی ولی در عین حال پوشالیه. تازه رئالیسم فقط شامل موضوعات عامیانه مثل بدبخت بیچاره ها یا روستاییا میشه. اتفاقات ساده و فقیرانه و تا حدی حوصله سر بر که در اعتراض به تجمل گرایی سبک های پیشین بهشون توجه میشه.
و من دقیقا در اوج این هنر قرار گرفتم، کولهپشتی و پیپم رو برداشتم و به آقای گوستاو کوربه صبح بخیر میگم. یک ادم که وظیفهای جز زنده موندن و درس خوندن نباید داشته باشه، آه در بساط نداره و سعی میکنه از دست آدمایی که ازش راجب مشکلاتش توضیح میخوان فرار کنه. آیا من میتونم از این واقعیت مسخره فراتر برم؟ خب این بستگی داره به اینکه امپرسیونیسم ها کی دست بکار بشن و بیان با لکههای رنگ آلا پریما طورشون منو نجات بدن.
( حال ندارم این خط رو توضیح بدم(TT) )
( ولی باید بدم؟)

امپرسیونیسم ها همون ادمای قشنگی هستن که توی نمایشگاه مردودان حاضر شدن. وقتی مردم و اکادمی ها تابلوهای پر از رنگ و نورشون رو دیدم چشماشون رو بستن و گفتن خدا به دور!!! این کصشر ها چیست که بر روی تابلو کشیدهاید؟
مونه و دوستاشم دستاشون رو کردن توی جیبشون و گفتن این رئالیسم حقیقیه! این واقعیتیه که باید ببینیم! دنیای در حال حرکت با تمام نورها و رنگ های متغیرش ... لکههای متفاوتی که در کنار هم تبدیل به خاکستری های رنگی مکمل میشن و امپرسیون، طلوع آفتاب رو تشکیل میدن!
و روزی که من به امپرسیون زندگیم برسم... روز آزادیمه...
( و آلا پریما هم اسم سبک رنگ گذاری امپرسیون ها میباشد)

( اینم دوست دختر امپرسیونیسمی منه)
واو...وقتی شروع به نوشتن کردم حالم یکم گرفته بود اما الان حس بهتری نسبت به خودم دارم. درسته که گاهی توی خوندن مطالب درسیم کوتاهی میکنم اما مطالب درسیم هیچوقت مرتکب خیانت نمیشن.
!shame on me
بگذریم. فعلا که نوشتن راجب رنگ و نور قرار نیست تاثیر زیادی بزاره چون هنوزم یه مسافر خسته کنندهی رئالیستم که با آقای کوربه توی بار جادهی گندمها مست کرده و با ناامیدی به یه گوشه خیره شده. صد البته که باید عادت مست کردن با افکار عجیب غریبم رو کنار بزارم چون از شنبه باید برم مدرسه و هنوز هیچ خبری مبنی از تعطیل شدنش بهم نرسیده. این چند روز همش درگیر انتقال مدارک تغییر رشته و مرجوع کردن کتابام بودم و حدس بزن چیشد؟ زندگی برای اخرین بار راه منو به مدرسهی معارف کشوند تا من بتونم با خیال راحت توی ذهنم یه تف بندازم دم در اونجا (تف انداختن کار دادائیسمه نه من!) ( دادا... اسم یه سبک هنری داغانه، مونالیزا با سبیل رو دیدید؟ اون کار دادائیسماست)

اره خلاصه...از همون لحظه که چشمم به حیاط کوچیک مدرسش افتاد حالم بد شد. تمام گلای عزیزم ... اسکارلت و رت باتلر و بانی... همشون رو کنده بودن و ازشون فقط چندتا شاخهی خشک قلمه زده باقی مونده بود. تنها چیزی که من توی مدرسه دوست داشتم گیاهای قشنگش بود که به لطف انرژی های منفی اونجا به فاک رفت. ( البته کاکتوسا و برگ انجیری سالم بودن، چندتا نینی جدیدم بهشون اضافه شده بود) اما خب زیبایی این گیاها اصلا به چشم نمیومد و همش به لطف دکور دفاع مقدسی ناشیانهای بود که این حضار ساخته بودن. ( بیشتر شبیه تونل وحشت بود) اوج خلاقیشون این بود که کف دستاشون رو قرمز کرده بودن و کل مدرسه با دستای مثلاخونی دیزاین شده بود. اون گوشه کنارم چندتا گونی خاکی گذاشته بودن به عنوان سنگر... خلاصه که خیلی تاثیر گذار بود. دیگه گذشت و کارای اداری رو انجام دادیم. دیگه رفتم که رفتم و بدون هیچ تف انداختنی راه من از اون مدرسه جدا شد. تنها چیزی که برام باقی مونده یه سری عکس از دوستای گل و گیاهیم و کلی خاطرهی بده :")
این کوچولو اسمش بانیه :)
امیدوارم توی بهار بازم به دنیا بیاد ...
هرچند من دیگه نیستم تا ازش عکس بگیرم.
و حالا که میخوام ادامهی این پست رو بنویسم به آخر هفته رسیدیم. روزی که قد و آستین مانتوی آخرین سال تحصیلیم رو کوتاه کردم و گزارش درسی اخر هفتم رو نوشتم. از شنبه قراره یه سری ادم جدید وارد دنیای من بشه و من مثل سگ پنیک زدم. و حالا دارم به این فکر میکنم که با این موهای قرمز زیادی توی چشم میام ... فاک ... ( حالا اگه به چشم یه سری جداب بیام...عیبی نداره، این بار رو میبخشم) ولی امیدوارم همه چی خوب پیش بره، البته که همچین چیزی امکان نداره. پس باید برای قویتر شدن تلاش کنم تا دردا کمتر به چشم بیان. کاش یکم شرایط روانیم بهتر بشه و بتونم دوباره قلم قلبیم رو بدست بیارم. اون روزایی که افسردگی داشتم خیلی راحت ازش استفاده میکردم، اینو با خوندن پستای اول وب فهمیدم. اما من اونو نمیخوام، اون کلمات زیادی درد دارن. افسردگیم حالا کمرنگ شده و من دارم سعی میکنم یه سری رنگ جدید به خودم اضافه کنم... اما اینکار آسون نیست، میدونی که؟
ضمیمه) توی این بینتی های اخیر یه سری به اکانت های قدیمیم زدم. چشمم افتاد به اکانت ایزومی و آکانه و اینطوری بودم که ودف؟ از کجا اینا به ذهنم رسیده بود؟ اصلا چی مینوشتم؟ چیکار میکردم؟