狂った少女のラブソング

26) اتحادیه ابلهان

در اتحادیه‌ی ابهان

بخاطر لکنت زبانت یک گلوله در مغزت رها میکنند

اگر حرف بزنی؟ کنایه‌ها تورا وحشیانه به بند میکشند

تفاوت؟ غیر قابل بخشش

اعتراض؟‌ حق تیر بی چون و چرا

کلمات؟ باید از حصارهای حقیقت آنها رد شود

احساسات؟ مرز‌هایش به کوچکی مغزهایشان است

در این اتحادیه‌ی ابلهان

ناچیز ترین مجازات مرگ است

اگر میخواهی یک مجرم سابقه‌دار باشی

به آنها بگو چقدر ابله هستند

و تو محکوم به حبس ابد در دنیای آنها میشوی.

 

ضمیمه) این روزا حس میکنم یه پیرمردم. درونم در عین اینکه تبدیل به ترکیب رنگ زرد هندی و سبز چمنی با دو قطره سفید شده...خستست. گاهی نگاه درخت‌هایی میکنم که از پنجره میز کلاس بهم خیره شدن و ازشون میپرسم برای اینکار دیگه دیر نیست؟ چقدر دووم میارم؟ چقدر تحمل میکنه؟...و آره...این خیلی درد داره که برای خوشحال بودن شک داشته باشی. خصوصا توی اتحادیه ابلهان. جایی که از ریشه جاکش و کثافته . وقتی به ادمهای رهگذر توی مدرسه نگاه میکنم متوجه مشکل و درد جامعمون میشم...ندیدن، نشنیدن، بولی کردن و نشانه گذاری...اینا براتون آشنا نیست؟ این روزا کف خیابونمون پر شده از اینا...و من به این فکر میکنم که نکنه تمام ما یه روز تبدیل بشیم به وحوش یک نظام که پایه و اساسش بر اساس ابله بودنه؟ ترسناک نیست؟ بهم بگید که دیوانه نشدم...

ضمیمه۲) امروز شیشه ماشین دوستم نارسیس رو مامور خورد و خاکشیر کرد. عه وا نه یه وقت فکر نکنید از قصد بوده، ازونجایی که چشماشون رو میبندن و تیر میزنن این چیزا طبیعیه...یکم ذهناتون رو باز کنید خواهشا!

ضمیمه۳) خیلی سردرگم شدم. 

24) همه چیز صدا دارد/عکس/نگاه

عکس ها فریاد میزنند، نگاه‌ها شعله ور میشوند و مردم مانند گردباد در هم میپیچند. در میان دخترکی با چشم های خسته بخاطر پوششی که در یک محیط دخترانه بر روی سرش ننداخته مجازات میشود، پدر درست مانند تمام مردهایی که به چشم دیده در تحقیر و توهین به او کوتاهی نمیکند و مادر هم چشم هایش را بسته. میگویند اگر موقع سجده چشم هایت را ببندی به خدا نزدیک تر میشوی. او هیچ چیز را نمی‌بیند، اگر هم ببیند دوباره فراموش میکند. فرق ما و شما در همین است، شما حتی ریشه‌ی اعتقادات خود را بیاد ندارید، شما ظلم هایی که در چند قدمی خانه‌تان اتفاق می‌افتد را نادیده میگیرید و تمام وقتتان را صرف ساختن یک ویترین پوشالی میکنید. اما ما؟ درد میکشیم، در نیمه های شب اشک میریزیم و فردا طوری رفتار میکنیم که انگار هنوز هم با شما نسبتی داریم، قضاوت میشویم و ساعت ها در صندلی انتظار روانشناس منتظر می‌مانیم، بعد هم پنهانی قرص هایمان را میخوریم که مبادا باعث شک و تردید شما شود. در کنار تمام اینها...ما فراموش نمیکنیم. حتی اگر مرگ هم باشد، بازهم به یاد می‌آوریم. اما میدانی؟ اگر روزی آزادی را به چشم ببینم و در آن سهیم باشم، اولین کاری که میکنم تلاش برای فراموش کردن تمام چیزهاییست که سال‌ها در گوشه‌ی ذهنم از آنها متنفر بودم، مثل شما و تمام دنیای پوشالی مضحکتان.

 

 

 

 

 

23) روز بخیر آقای کوربه!

درد دارد

وقتی ساعت ها می نشینی

به حرفایی که

هیچ وقت قرار نیست بگویی

فکر می کنی...

گاهی اوقات یه زمان های کوتاهی وارد چرخه‌ی زندگیم میشه. زمانی که مردم نیاز به توضیح دارن. تو وظیفه داری که راجب احساساتت براشون حرف بزنی و این کار میتونه جهت اجتماعی یا دوستانه به خودش بگیره.

چرا اجتماع رو از دوستی جدا کردم؟ چون اگه در برابر اجتماع سکوت کنی عملا نامرئی میشی ( البته اگه سطل زباله‌ی عمومی شدن رو نادیده بگیریم) ولی اگه توی روابط دوستانه سکوت کنی احتمالا اونا با گفتن جمله‌ی درک میکنم یا حتی سکوت از کنارت میگذرن.

مسئله این نیست که من نمیخوام چیزی بگم، موضوع اینه که من از برچسب های جهت داری که ادمها روی همدیگه میزارن خوشم نمیاد. یکیش در رابطه با همین قضایای اخیر...

هرکس احساس درونیش رو به نحو خاص خودش بروز داد، اما خیلیا متهم یا کشته شدن. خیلیا گول خوردن و یه عده‌ای قربانی شدن. اونم فقط بخاطر یه سری برچسب از پیش تعیین شده که کسایی غیر از مردم رنج دیده‌ی حقیقی اونارو آماده کرده بودن.

بگذریم ... دلم نمیخواد با طناب پوسیده گره‌ی ملوانی بزنم، چون دارم با چشمام میبینم که در حال پاره شدنه. طناب های پوسیده از بین میرن حتی اگه زمانی تکیه‌گاه بزرگترین کشتی‌ها بوده باشن.

این روزا هوای نوشتن و حرف زدن زیادی به جونم افتاده بود. اما متاسفانه اون شخص از سفر برگشت و خونه دوباره به روال قبلیش برگشت. حکومت نظامی و گشت خونگی به راه افتاد و تمام چشمه‌های خلاقیت من موقع گرفتن گوشام و نجات دادن مغزم خشک شد. خب ... من فقط سعی کردم بی‌تفاوت باشم‌. روز به روز کتابای اطرافم بیشتر میشن و ساعت برنامم بالاتر میره. ریحانه‌ی صدا قشنگ پشتیبان کمکیم شده و تلاش میکنه بهم امید بده. اما متاسفانه اون فقط کلمات تایپ شده‌ی من رو میبینه نه چشم‌های دروغگوی صورتم رو. فراهانی هم همش سعی میکنه بیشتر به جلو هولم بده، نه فقط من بلکه خیلیای دیگه. و من با چشمای خودم می‌بینم که این راه سیاه لشگرای زیادی داره ... اما ایا من میتونم بالاخره خودمو با این روال وفق بدم؟ نمیدونم.

فعلا که حس میکنم ذهنم خالیه، نه میتونم شعر بخونم و نه بنویسم. عملا به یکی از شخصیت های نقاشی رئال ( روز بخیر آقای کوربه تبدیل شدم!)

اینو میگم 👇

این یه صحنه‌ی رئاله. منظورم از رئال اون مفهومی نیست که بیشتر مردم به اشتباه اونو بکار میگیرن. توی دنیای امروزی ما به یه درخت نقاشی شده که از نظر خودمون طبیعی باشه میگیم رئال. به سیاه قلم های دختر همسایه هم میگیم رئال. اخرشم میگیم ای خدا توی این کشور مردم فقط به رئالیسم توجه میکنن!

( اره دوستان اینطوریه که دارم از حال و احوالم میگم و بعد وارد مکاتب نقاشی میشم ... میو)

رئال به معنای حقیقی یه واقعیت دروغه. اون احساس و رنگی که در ثانیه‌ی اول می‌بینیم خیلی با چیزی که نقاشیش میکنیم فرق داره. نور لحظه به لحظه تغییر میکنه و تمام دنیا در حال حرکته. سوو ... رئالیسمم یه واقعیت بنظر منطقی ولی در عین حال پوشالیه. تازه رئالیسم فقط شامل موضوعات عامیانه مثل بدبخت بیچاره ها یا روستاییا میشه‌. اتفاقات ساده و فقیرانه و تا حدی حوصله سر بر که در اعتراض به تجمل گرایی سبک های پیشین بهشون توجه میشه.

و من دقیقا در اوج این هنر قرار گرفتم، کوله‌پشتی و پیپم رو برداشتم و به آقای گوستاو کوربه صبح بخیر میگم. یک ادم که وظیفه‌ای جز زنده موندن و درس خوندن نباید داشته باشه، آه در بساط نداره و سعی میکنه از دست آدمایی که ازش راجب مشکلاتش توضیح میخوان فرار کنه. آیا من میتونم از این واقعیت مسخره فراتر برم؟ خب این بستگی داره به اینکه امپرسیونیسم ها کی دست بکار بشن و بیان با لکه‌های رنگ آلا پریما طورشون منو نجات بدن.

( حال ندارم این خط رو توضیح بدم⁦(TT)⁩ )

( ولی باید بدم؟)

امپرسیونیسم ها همون ادمای قشنگی هستن که توی نمایشگاه مردودان حاضر شدن. وقتی مردم و اکادمی ها تابلوهای پر از رنگ و نورشون رو دیدم چشماشون رو بستن و گفتن خدا به دور!!! این کصشر ها چیست که بر روی تابلو کشیده‌اید؟

مونه و دوستاشم دستاشون رو کردن توی جیبشون و گفتن این رئالیسم حقیقیه! این واقعیتیه که باید ببینیم! دنیای در حال حرکت با تمام نورها و رنگ های متغیرش ... لکه‌های متفاوتی که در کنار هم تبدیل به خاکستری های رنگی مکمل میشن و امپرسیون، طلوع آفتاب رو تشکیل میدن!

و روزی که من به امپرسیون زندگیم برسم... روز آزادیمه...

( و آلا پریما هم اسم سبک رنگ گذاری امپرسیون ها می‌باشد)

( اینم دوست دختر امپرسیونیسمی منه)

واو...وقتی شروع به نوشتن کردم حالم یکم گرفته بود اما الان حس بهتری نسبت به خودم دارم. درسته که گاهی توی خوندن مطالب درسیم کوتاهی میکنم اما مطالب درسیم هیچوقت مرتکب خیانت نمیشن.

!shame on me

بگذریم. فعلا که نوشتن راجب رنگ و نور قرار نیست تاثیر زیادی بزاره چون هنوزم یه مسافر خسته‌ کننده‌ی رئالیستم که با آقای کوربه توی بار جاده‌ی گندم‌ها مست کرده و با ناامیدی به یه گوشه خیره شده. صد البته که باید عادت مست کردن با افکار عجیب غریبم رو کنار بزارم چون از شنبه باید برم مدرسه و هنوز هیچ خبری مبنی از تعطیل شدنش بهم نرسیده‌. این چند روز همش درگیر انتقال مدارک تغییر رشته و مرجوع کردن کتابام بودم و حدس بزن چیشد؟ زندگی برای اخرین بار راه منو به مدرسه‌ی معارف کشوند تا من بتونم با خیال راحت توی ذهنم یه تف بندازم دم در اونجا (تف انداختن کار دادائیسمه نه من!) ( دادا... اسم یه سبک هنری داغانه، مونالیزا با سبیل رو دیدید؟ اون کار دادائیسماست)

اره خلاصه...از همون لحظه که چشمم به حیاط کوچیک مدرسش افتاد حالم بد شد. تمام گلای عزیزم ... اسکارلت و رت باتلر و بانی... همشون رو کنده بودن و ازشون فقط چندتا شاخه‌ی خشک قلمه زده باقی مونده بود. تنها چیزی که من توی مدرسه دوست داشتم گیاهای قشنگش بود که به لطف انرژی های منفی اونجا به فاک رفت. ( البته کاکتوسا و برگ انجیری سالم بودن، چندتا نی‌نی جدیدم بهشون اضافه شده بود) اما خب زیبایی این گیاها اصلا به چشم نمیومد و همش به لطف دکور دفاع مقدسی ناشیانه‌ای بود که این حضار ساخته بودن. ( بیشتر شبیه تونل وحشت بود) اوج خلاقیشون این بود که کف دستاشون رو قرمز کرده بودن و کل مدرسه با دستای مثلاخونی دیزاین شده بود. اون گوشه کنارم چندتا گونی خاکی گذاشته بودن به عنوان سنگر... خلاصه که خیلی تاثیر گذار بود. دیگه گذشت و کارای اداری رو انجام دادیم. دیگه رفتم که رفتم و بدون هیچ تف انداختنی راه من از اون مدرسه جدا شد. تنها چیزی که برام باقی مونده یه سری عکس از دوستای گل و گیاهیم و کلی خاطره‌ی بده :")

این کوچولو اسمش بانیه :)

امیدوارم توی بهار بازم به دنیا بیاد ...

هرچند من دیگه نیستم تا ازش عکس بگیرم.

و حالا که میخوام ادامه‌ی این پست رو بنویسم به آخر هفته رسیدیم. روزی که قد و آستین مانتوی آخرین سال تحصیلیم رو کوتاه کردم و گزارش درسی اخر هفتم رو نوشتم. از شنبه قراره یه سری ادم جدید وارد دنیای من بشه و من مثل سگ پنیک زدم. و حالا دارم به این فکر میکنم که با این موهای قرمز زیادی توی چشم میام ... فاک ... ( حالا اگه به چشم یه سری جداب بیام...عیبی نداره، این بار رو میبخشم) ولی امیدوارم همه چی خوب پیش بره، البته که همچین چیزی امکان نداره. پس باید برای قوی‌تر شدن تلاش کنم تا دردا کمتر به چشم بیان. کاش یکم شرایط روانیم بهتر بشه و بتونم دوباره قلم قلبیم رو بدست بیارم. اون روزایی که افسردگی داشتم خیلی راحت ازش استفاده میکردم، اینو با خوندن پستای اول وب فهمیدم. اما من اونو نمیخوام، اون کلمات زیادی درد دارن‌‌. افسردگیم حالا کمرنگ شده و من دارم سعی میکنم یه سری رنگ جدید به خودم اضافه کنم... اما اینکار آسون نیست، میدونی که؟

 

ضمیمه) توی این بی‌نتی های اخیر یه سری به اکانت های قدیمیم زدم. چشمم افتاد به اکانت ایزومی و آکانه و اینطوری بودم که ودف؟ از کجا اینا به ذهنم رسیده بود؟ اصلا چی مینوشتم؟ چیکار میکردم؟

22) دخترک قرمز بود! قرمز!قرمز!

شب هارا به یاد بیاور

دختر و چشمهای خیره به آسمانش

_شاید با ستاره ها یکی شوم

_شاید آنها بازتابشان را انعکاسی از آغوش پندارند

در آن دنیا

داشتن یک ستاره برای دخترهای خوب ننگ بود

درخششی وجود نداشت

زیرا درخشش لبخند می‌آورد

لبخندی نبود

زیرا لبخند دست در دست عشق می‌آید.

دیگران میگفتند که گرما‌ی ستاره ها سرآغاز ارتداد است

زمزمه‌هایشان مثل پیچک تندر تمام شهر را فرا گرفت

و نور بزرگترین خیانتکار شناخته شد

اما درون دخترک نور بود

و نور را باید دید

نور را باید دوست داشت و پرستید

به راستی که ما چشم هایمان را چه ساده بر درخشش های پنهان میبندیم‌‌. آخر هیچکس نمیداند که در پس خیرگی به خورشید چه پیش می‌آید.

کوتاهش کنم‌.

چند سال بعد

ستاره ها تنها یک افسانه بودند

و دختر برای نجات نور

آن را در یخدان کلیسا مخفی کرد

کنار مسیح و شراب‌های پنهانش

اما یک روز که بیدار شد

هیچکس را ندید

چشم ‌هایش سفید بود و سفیدی انتهایی نداشت

دست هایش را چرخاند

با پاهایش قدم برداشت

دنیا گرم بود

انگار که جام حرارت در زمین و آسمان سرازیر شده باشد

تنها سکوت بود

دخترک سردرگم شد

نمی‌دانست

اما من میدانم

که حتی مسیح هم مینوشد

و در میان مستی دل به نور میدهد

و چه چیزی زیباتر از نوری که از میان یخدان بهشت سرازیر میشود؟

به رنگ های قرمز، بنفش و طلایی

همه چیز را ذوب کرد

تمام آدمهای پیچک‌دار

 اعلان خیانت

و زمزمه‌های شب نشین‌

به طلای سختی تبدیل شدند

حالا همه چیز میدرخشید

و درخشش باعث دیده شدن ستاره ها شد

ستاره ها در چشمان سفید دخترک بازتابشان را دیدند. اما دیگر هیچ انعکاس شبح واری وجود نداشت. دخترک خودش ستاره بود، ستاره‌ای که میخندید.

شاید تمام این داستان وهم من باشد

اما یک چیز را خوب میدانم

اگر یک نفر همان اول شمعی را درون دختر روشن میکرد

همه چیز آسان تر میشد.

nullnullnull

بیاید آسون بگیریم، مهم اینه که خودم معنی این متن رو خوب میدونم. معمولا چیزایی که مینویسم رو کلی ادیت و ویرایش میکنم و بعد میبینم توی اونها با صراحت چیزهایی رو گفتم که قابل انتشار توی وب نیست. برای همین معمولا خیلی کم چیزی رو منتشر میکنم که حاوی دست نوشته‌ی دلی خودم باشه. اما یغما گلرویی میگه ساده نویسی نشان از ساده دلی نیست. پس متن اولیه رو نوشتم و فقط پیستش کردم اینجا. یه جورایی یه داستان وهم آلود و سورئالی از اتفاقات این یک سالی هستش که به من گذشت. از اون روزی که بهم گفتن نمیشه، نمیتونی، اجازه نداری، از پسش برنمیای. از اون زمانایی که بهم گفتن خسته نمیشی؟ چقدر ملال‌آور، چقدر متفاوت! اما حالا این صداها تا حد زیادی آروم شدن، منم همینطور. حالا باسمه‌ی موج عظیم کاناگاوای درونم با خیال راحت حرکت میکنه و باعث میشه تمام استرسم رو روی کتابای هنرم خالی کنم.

باید یکم ساده‌تر بگم نه؟ خب ... امتحان تغییر رشته رو قبول شدم :) از رشته‌ای که دوسش نداشتم نجات پیدا کردم :) از زندانم بیرون اومدم و شکوفه های قرمز رنگ قلبم از سرم بیرون ریختن :) وقتی میگم بیرون ریختن یعنی به معنای واقعی :

حتی یک بار هم توی زندگیم با خودم نگفتم موهامو قرمز میکنم و حالا موهام قرمزه و میخوام تا ابد نگهش دارم ⁦o((*^▽^*))o⁩ البته قرمزش یکم آتیشی تره ... اینجا من مقادیری افکت وارد عکس کردم‌... راستی موهامم کوتاه کردم! شماهم وقتی کوتاه میکنید قسم میخورید که تا ابد کوتاه نگهش دارید؟ حنانه نیستم اگه بزار یک سانت بیاد پایین‌تر ...

خب ... همین! این پست صرفا برای ثبت کردن دوتا اتفاق بعید و قشنگ توی زندگیم بود. بیشتر ارزش و افتخار درونی داره. اگه محتوای اجتماعی‌تر میخواید برید پست قبلی رو بخونید.( T_T)\^-^ 

null

ضمیمه۱) ولی من از الان استرس مدرسه جدید سال آخری رو دارم ... آی!

ضمیمه۲) حس میکنم راه زندگیم کلا عوض شده، دارم از اتوبان متروکه میرم به سمت نور. :))

21)𝑚𝑒𝑙𝑜𝑑𝑒𝑟𝑎𝑚𝑎 ✨🏹

( امیدوارم آهنگ پست براتون پخش بشه🔊)

 

تو زیادی از من دور شدی!

فریاد میزنم و دستامو تا جایی که میتونم بالا میگیرم، باد میوزه، لای موهای کوتاه و مژه‌های رنگ شده. زمزمه میکنم، بارها انجامش میدم چون میترسم. اگه حتی باد هم به درستی صدامو نشنوه چی؟

annotation(20/مربا/احوالات دیگر

امروز از سرکارم با تاسف استعفا دادم. برخلاف چیزی که فکر میکردم پولی که آخر کار بهم رسید اونقدرام زیاد و به صرفه نبود و حالا حس میکنم الکی اونهمه زحمت کشیدم. میدونید تعجب میکنم که آدما چطور میتونن اینقدر نسبت به دیگران بی‌تفاوت باشن؟ میدونید چی شده؟ یک ماه تمام یه دخترکوچولوی ۵ ساله تنها به کلاسم اومد و من حتی چشمم به مامانش نخورده بود. هیچ شهریه‌ای هم برای کلاس پرداخت نکرده بودن و من با خودم گفتم حتما با مدیر هماهنگ کردن. اما امروز روز آخر کلاس بود و فهمیدیم نه تنها هیچ پولی نداده بلکه حتی اسمشم ننوشته! و وقتی سراغشون رو گرفتم فهمیدم اسباب کشی کردن و رفتن =) ظاهرا چون خیلی کوچیک بوده مدیر فکر میکرده برای بچه‌های مهد کودک طبقه‌ی بالاست و سوال پیچش نکرده. حالا من موندم و بچه‌ای که هفته‌ای دو روز یک ساعت و خورده‌ای آموزش رایگان دریافت کرده.

و علاوه بر اون چند نفر دیگه هم بودن که مجبور شدم یکی یکی بهشون زنگ بزنم و بگم سلام! ما اینجا خدمات رایگان عرضه نمیکنیم، حواستون هست؟

چهارشنبه امتحان تغییر رشته دارم و اصلا احساس آمادگی ندارم. نمیتونم این استرس لعنتی رو کنترل کنم. اگه شرایط عادی بود شاید میتونستم باهاش کنار بیام اما مشکل اینه که من قراره با تجدیدی‌های یکی از مدارس منطقه امتحان بدم. اونا چون پروندشون توی اون مدرستت و معلمی که سوال میده رو میشناسن طبیعتا وضعشون خیلی بهتره. تازه خیلی از معلما سوالای امتحان شهریور رو به بچه‌ها میدن تا اونا فقط پاس بشن. ولی من هیچکس رو نمیشناسم و تاحالا توی زندگیم تجدید نشدم. پروندمم گوشه‌ی خونست و توی هیچ مدرسه‌ای ثبت نام نیستم. (خنده‌ی عصبی) امشب احتمالا تا صبح بیدار بمونم و فقط سوال حل کنم ... شاید یه چیزایی یادم بمونه و بتونم با استفاده از حافظم وضعمو بهتر کنم.

اگه وقت کنم و بتونم دست به چرخ بشم این گوگولی قراره تبدیل بشه به یه بگ پارچه‌ای ^_^ وقتی تموم شد دوباره ازش عکس میگیرم. دفعه اولم بود که اینکارو میکردم ولی بنظرم خوب شد ... به فکر این افتادم که یکی دیگه با طرح نهنگم درست کنم...شایدم هشت پا؟⁦くコ:彡

امروز به عنوان یه annotation شروع به کار کردم و کتاب بادام تبدیل شد به اولین کتاب چاپی‌ای که بعد از یک سال و نیم با یه روش جدید میخوندمش. حقیقتا حالا فهمیدم که اصلا با نظر زهرا که میگه تندخوانی خیلی مهم‌تره موافق نیستم. وقتی لبه‌ی بیرونی کاغذا رو با توجه به احساسی که بهم داده رنگ میکنم یا وقتی که شعرامو لابه‌لای صفحات مینویسم حس زندگی کردن داره. انگار من وجود دارم و قرار نیست هیچوقت فراموش بشم. کتابا قصه‌گوهای زندگی من میشن و تا ابد داستانم رو برای کسایی که قراره بعدا بخوننشون تعریف میکنن. به این ترتیب بادام با عمیق ترین احساسات درونیم تموم شد و من موندم و کتابخونه‌ای که هیچ ایده‌ای ندارم قراره با چه چیزایی پر بشه. باورم نمیشه که تمام این مدت فقط کتاب الکترونیکی میخوندم...

رز عزیز، مربای نیم پز زندگی من. هنوز خیلی برای نقطه گذاری داستانت زوده. اهمیتی نداره که چطور پیش بره من میدونم و حس میکنم که یه روز از گودال زیر زمینی رد میشی و میری به دنیای اونور دیوار. پس اینقدر با ناامیدی نگو فعلا خبری نیست! مگه چند سالته؟ مگه چقدر عمر کردی؟ گمشو برو از زندگیت لذت ببر نود نده‌ی تخت.⁦(^._.^)ノ⁩

ولی بی‌شوخی(شوخی نمیکنم، لحن صحبم با تو کلا همینه) لطفا دست از نگاه کردن به آسمون برندار. نظرت چیه یه سر با دوستات بری بیرون؟ یا یه مدل موی جدید رو امتحان کنی؟ اصلا برو خرید و بیا برام از دافای شهرتون تعریف کن. اگه اینو میبینی بهم پیام بده و یه ویس با صدای مجری معتاد بفرست.

دوستار تو : گربه‌ی پنجول بزنِ ناتخت.

ضمیمه) من از رنگ آبی و لباسای لش خوشم میاد، اسکچ بوکم بخری خوشحال میشم. :)) 

ضمیمه‌ی دیگر) به لطف آرایشگاه آوا بیوتی‌ مگنولیا نژاد میخوام موهامو رنگ فانتزی بدون دکلره بزنم. امیدوارم فرمولاسینشون عمل بکنه و یه کله‌نارنجی یا حداقل کله قرمز خوشگل بشم.

ضمیمه ۲) موهامو کوتاه کنم؟...نکنم؟...بکنم؟

ضمیمه۳) خیلی خنده داره که اتفاقات زندگیم فقط توی درس و امتحان و استرس و تعلق نداشتن خلاصه میشه‌. اگه خودم نبودم قطعا میمردم.

ضمیمه۴) الان باید برم سراغ جامعه شناسی‌، pms شدم و فقط چند دقیقه لازم دارم تا از درون اشک بریزم. با این حال نه دنیا بهم رحم میکنه و نه زمان. قهوه‌ی من کجاست؟ باید اونو دم کنم و بخورم تا نتونم بخوابم. یعنی قراره همه چی تغییر کنه؟ اول مهر چه احساسی دارم؟ اصلا چرا اینقدر دور؟ چهارشنبه چی؟

خدایا کاش بجای اینکه اون بالا باشی میومدی پایین تا باهمدیگه راجب دوره‌ی هلنیسم حرف بزنیم و بستنی بخوریم. شاید اونطوری بخاطر تمام اتفاقایی که اینجا ننوشتم اینقدر دلخور نبودم. 

18) گل استخوانی

null​​​bone flowernull

چه نمایش ترحم باری!

اگر صورتم را با حقیقت ریشه‌هایم زینت میکردم و در خیابان راه می‌رفتم. همین یک جمله برای اینکه دوستم نداشته باشی کافیست ... اما تو آن من شایسته را نبین. لطفا به رگ پنهان رنگ‌هایم خیره شو، به دختری که مبتلا به جنون حرکات قلم شده. حالا مرا طوری ببوس که احساس کنم یک کنسرتوی فرانسوی هستم. من هم با دست‌هایم تا ابد دنیایت را رنگ میکنم. همین یک کار برای اینکه دوستم داشته باشی کافیست!

 

ضمیمه۱) یک ماهه دارم روی این نقاشی کار میکنم. البته که کار یکی دو روزه ... اما خیلی برام مهمه. این نشون دهنده‌ی تلاش های من برای ساکن نموندن و رها نکردن تنها اتاق امنمه. راستش من با چای صحبت کردم و متوجه شدم تمام مدت سعی داشتم تنها کاری که همیشه باعث آرامشم میشه رو به یه اهرم فشار تبدیل کنم. همین باعث شده بود که ریسک پذیر نباشم و همش توی منطقه‌ای که بهش عادت کردم ساکن بمونم. اما جایی که بهش عادت داریم همیشه اون جایی نیست که لیاقتش رو داریم.

هرشب یک ساعت رنگ میزدم و پادکست گوش میدادم، رنگ میزدم و فکر میکردم ... نتیجش هم برام رضایت بخشه. برای اولین بار یک گل رو کامل کشیدم و بنظرم میتونم توش پیشرفت کنم. فرم چشم های دختر برخلاف چیزیه که بهش عادت داشتم و آستین گیپورشم تجربه‌ی جالبی بود، گواش واقعا دوست صمیمی آبرنگه!

ضمیمه۲) در طی همین راستا میخوام از کارم استعفا بدم. دلم نمیخواد هنرم تبدیل به یه معیار چند ثانیه‌ای بشه تا بقیه ببینن میتونن بهم پول بدن یا نه!! سو ... یاپ. چهارشنبه بهشون میگم و بعد از سه جلسه دیگه نمیرم، خوشحالم. تصمیم درستیه.

17) هراس‌های بزرگ تو چیست؟

صفحه‌ی تلگرامم رو باز کردم و با دیدن اولین کلمه‌ی اولین نوتیف بی‌اختیار یکی از اون لبخند‌های حقیقی و شیرینم زدم. سامپه! ۵ حرف ساده که در کنار هم اسم یکی از تاثیرگذارترین آدمهای زندگی من رو میسازه. و حالا من فهمیدم که تو، آقای تصویرگر و کاریکاتوریست محبوب من ... فوت کردی. این واقعی نیست مگه نه؟ داری بهم میگی که دیگه قرار نیست هیچ ادم کوچولوی جدیدی از تو منتشر بشه؟ چه بلایی به سر من میاد؟ چه بلایی به سر رازهای ما میاد؟

رازهایی که لابه‌لای خطوط سیاه و لکه‌های آبرنگ دنیایی شکل میگرفتن که فقط تو کلیدش رو داشتی. همون دنیایی که توش مارتین پیبل با صورت سرخش تونست دست‌های رودی راکت و عطسه‌های همیشگیش رو پیدا کنه. یادته که چقدر از هم دور موندن؟ اون لحظه میخواستم از شدت غم با صفحه‌ی سفید روبروی خودم یکی بشم اما تو بهم ثابت کردی که ما میتونیم دوباره رودی راکت رو پیدا کنیم، اون درست همینجاست و فقط یه خیابون و چندین هزار ادم بینمون فاصله انداخته ... این کمه مگه نه؟ برای ما، برای کسایی که توی جهان آدمک های خطی غرق شدن این اصلا زیاد نیست.

سامپه ... دیگه کسی نمیتونه مثل تو و نیکولا کوچولو بهمون نشون بده که کنار همدیگه بودن چقدر ارزشمنده. انگار هیچ چیز توی این دنیا به اندازه‌ی جرقه‌های دوستی و عشق اهمیت نداره. اینکه یه نفرو داشته باشی که کنارش ویلن بزنی یا باهاش دوچرخه سواری کنی ... کسی که برای رسیدن به دنیای توی قلبت از صفحه‌ی ۱۰۲ به شروع صفحه‌ی ۵ بیاد.

من طراحی ‌های تورو وقتی دیدم که یه بچه‌ی تنها بودم و تو! آقای فرانسوی وقتی از مدرسه فرار کردم پشت شیشه‌ی کتاب فروشی ایستادی و بهم گفتی :( همه چیز پیچیده‌ است، هیچ چیز ساده نیست...)

درست در همون لحظه‌ای که بهت نیاز داشتم پیدات کردم. توی یه چشم بهم زدن تبدیل شدی به تنها دوست مخفی من توی دنیای درونم. عجیبه نه؟ هیچکس از تو خبر نداشت. هیچکس از سوال عجیب تو و من خبر نداشت ...

_ راستی، هراس های تو چیست؟

هراس های من؟ من میترسم که تنها باشم. میترسم که از بین برم و میترسم که کلماتم رو از دست بدم. میترسم که توی پیام‌های جورواجور و مقایسه‌های مبهم خودم رو گم کنم و بیشتر از همه میترسم که تو منو رها کنی. الان یعنی واقعا اتفاق افتاده؟ دیگه نفس نمیکشی؟ دیگه صدای خش خش مدادت روی کاغذهای چاپ شنیده نمیشه؟ 

چه بلایی به سر خانومهای نمایش و پیرمردهای کلاه به سر میاد؟ بچه‌ها چی؟ نکنه سر و صدای قدم‌های کوچولوشون قطع بشه؟

اره اقای سامپه ... هیچ چیز ساده نیست. قرار نیست به این راحتیا دستای منو رها کنی مگه نه؟ توی دنیای ما صدهاهزار شخصیت خطی وجود داره که در هر شرایطی باعث لبخندمون میشن. نخ پیچ در پیچ داستانای تو هیچوقت بریده نمیشه. کتاب‌های قدیمی تو تا ابد توی کتابخونه‌ی قلبم باقی میمونه و تو همیشه و همیشه بهترین دوست من هستی و خواهی بود. حتی حالا که دیگه نفس نمیکشی ... فکر کردی من فراموشت میکنم؟ حتی فکرشم نکن. از این به بعد تبدیل میشیم به دوست‌های مکاتبه‌ای! برات نامه می نویسم. قول میدم علاوه بر سیلویا برای تو هم بنویسم. جوابمو میدی مگه نه؟ میدونم که میدی. تو هیچوقت بهم دروغ نمیگی، هیچوقت ناامیدم نمیکنی. 

دارم گریه میکنم، از احساساتم نمیترسم، غمگینم و گریه میکنم. احتمالا تا چند روز غمگین باشم و نتونم آدمها رو تحمل کنم‌. سرزنشم نکن، هراس های بزرگ گاهی اوقات بدجور بهمون آسیب میزنن. یکم ناامید کنندست ... اما از پسش برمیام. ولی خودمونیم ... رفتنت خیلی یهویی بود. مثل لکه‌ی جوهر آخر امضای تو ... یه تیکه از منم فروپاشید. راستشو بگم؟ این یکی از بدترین آسیب هایی بود که میتونست بهم وارد بشه.

آه ... دنیای آبرنگی لکه دار سامپه. آدم کوچولوهایی که بین آدم کوچولهای بزرگ نشستن و اطرافشون پر از درخت و بوته‌ی خط دار شده و اونا بدون توجه به چشم های خیره‌ی ما توی یه کتاب یا یه گیتار کوچولو تر از خودشون غرق شدن. چشمامو میچرخونم و رد رودخونه‌ی بلند صفحات ۳۰ تا ۳۲ دنبال میکنم تا میرسم به یه نوشته‌ی ضریف که گوشه‌ی یکی از صفحات منتظرم نشسته.

_ هیچی آدمهارو به اندازه‌ی تنها بودن با آب آروم نمیکنه.

کنار نوشته‌ یه دخترکوچولوی نقاش روی زمین دراز کشیده و دور از شلوغی و سر و صدای صفحات دیگه داره روی زمین با چوب نقاشی فرشته‌های برهنه رو میکشه. دستمو وارد کتاب میکنم و تبدیل به یه آدمک خطی میشم ... حالا دیگه تنها نیستم.

هراس های تو در زندگی چیست؟ کجای این شهر را دوست نداری؟ از کدام بخش این موسیقی لذت نمیبری؟ این زن که پیس روی توست همانی است که دوستش داشتی؟ این شهر پر هیاهو همان جایی است که میخواستی زندگی کنی؟ جواب تو همان جوابی است که میخواستی بدهی؟ هراس های بزرگ تو چیست؟ از دادن پاسخ به این سوال هم می‌هراسی؟

16) همه چیز غنیمت است

برای سیلویای من!

عزیزم به خانه بازگشتم. تمام کاغذهای روزگار پیشین را با یک نیم پلک سوزاندم و حالا میخواهم از برخوردهایم با این و آن بکاهم. درخت توت کهنسال روبروی اینجا خبر از سکوت میدهد. برگ‌هایش وقت و بی‌وقت می‌افتند و من خیره خیره نگاهشان میکنم. آنقدر نگاهشان کردم که بایکدیگر در یک جسم فرو رفتیم. آنقدر به هم شباهت داریم که میترسم در آینه خود و بازتابم را گم کنم. ای کاش تمام رهگذرها مثل برگ‌های توت سکوت را آموخته بودند ... شاید آنوقت میتوانستم مثل گذشته برایشان قصه‌هایم را تا آسمان هفتم ببافم و مثل پشمینه‌های دست باف خانم بابونه دورشان بیندازم که مبادا از سرمای کلماتم یخ بزنند.

سیلویا ... میدانم که نباید این را بنویسم اما دیگر شروع و پایان روزم با فکر کردن به او نمیگذرد. حقیقت این است که میترسم باقی‌مانده‌های تار و پور قلبم را از دست بدهم، خودم را خاموش میکنم تا مانند گور گنجشک باغ در لایه های خاک پنهان شوم ... اگر حرفی بزنم صدایم شنیده میشود؟ بعید میدانم. اما تو میدانی و میفهمی که چه میگویم. اگر پشت دیوار خزه‌پوش دیدگان مردم بروی میبینی که من سخت‌کوش و قوی بنظر می‌آیم، شاید اندکی هم مغرور و بی‌فکر. اما تو خزه‌ها را کنار میزنی و میبینی که من با تمام وجود برای غرق نشدن در این کشتارگاه ناامیدی تلاش میکنم. حتی دیگر توانایی بیان تنها خواسته‌ام را ندارم چون میدانم قرار است همیشه دور از دسترسم باشد. این روزها انگار تمام حرف های درخشان و آدمهایی که روزگاری هم‌کلامم بودند به دنیای پشت دیوار کوچ کرده‌اند و فصل به فصل داستان‌هایی با پایان لبخند آور پیش میروند. آیا این حقیقت که من خودم باید خط به خط داستانم را در تنهایی و سکوت و درد پیش ببرم دیوار روبرویم را خراب میکند؟ خیر. ما فقط با خون مینویسیم و خون گریه میکنیم. اگر هم احساس کردیم که چیزی کم است...فقط نادیده‌اش میگیریم چون میدانیم که او همیشه قرار است جای خالی خود را به رخ همگان بکشد. ما دردمان را میدانیم اما چاره‌ای جز زندگی نداریم.

سیلویا، دوباره برایت مینویسم بی آنکه اطلاعی از معنای حرف‌هایم در آینده داشته باشم. این روزها پابه‌پای ذهن درگیرم به تو فکر میکنم. لطفاً از اینکه دیر به دیر نامه مینویسم دلگیر نشو. انسان‌ها در زمان درد به یکدیگر نزدیک میشوند و این برای من و تو نیز صدق میکند. به قول سیمین همین که میتوانم برای تو بنویسم و درددل کنم خودش غنیمت است. برگریزان درخت توت هم غنیمت است، آفتاب هم غنیمت است، اگر بدانی با چه چیزهای کوچکی دل خودم را خوش میکنم!

..... روی این نقطه‌ها را چندین بار بوسیده ام. کافی نیست اما تو میدانی که من چقدر از بوسه لذت میبرم. تمامشان تقدیم به تو عزیزترین روح دنیای من.

ضمیمه)سیلویا، این را برای تو میگویم. کسی هست که بتوانی دستش را بگیری ؟ این کار را بکن. زمانی که در سکوت ملال آور سیاه‌چاله‌های ارتباطات زندانی شدید، زمانی که چشم ها بجای سخن گفتن می‌بینند و لب‌ها بجای لمس شدن سخن میگویند ... بگذار همه چیز را دست هایت بیان کنند. دست هایتان را در آغوش شکوفه‌های استخوانی قرار دهید و خودتان می‌بینید که ریشه ‌هایشان تا عمیق ترین قسمت های وجود فرو میرود. 

افسوس که برای من کمی دیر شده( از خود می‌پرسی چرا با قاطعیت این را میگویم؟ چون خودت دیدی که چند بار دست هایم را کشیدم و گلبرگ‌های سرنوشت را زیر پا له کردم. من دیگر هیچ ریشه‌ای را در دست هایم حس نمیکنم و خب، این احتمالا معنایی دارد) ... اما تو شبیه به من نباش. معنای دست هایت را از دست نده. فراموش نکن و لطفا برایم شکوفه‌ی استخوانی بفرست...شکوفه‌های دیگران هم غنیمت است.

ضمیمه۲) صدا کردن آدم های محبوبم را با نام‌هایشان دوست دارم. پس اجازه بده بارها و بارها تور را در هر خط صدا کنم.

15) حنانه و سرما

جورج واتس در دوران سخت و عذاب آور قرن نوزدهم بریتانیا نقاشی امید رو کشید. نماد امید برخلاف تمام سنت‌هایی که بخاطر داریم، به شکل زنی نابینا کشیده شده که به روی گوش سیاره‌ مانندی نشسته و با تمام وجود به صدای بی‌صدای چنگی گوش میده که فقط یک تار از اون باقی مونده...در پس زمینه‌ی نقاشی کورسوی نور ستاره‌ی خسته و بی‌رمقی به چشم میخوره ...

null

ضمیمه۱) میدونم روند پست گذاری توی وبلاگ به این صورته که باید یه مدت از پستت بگذره و بازدید و کامنتت به یه حد مشخص برسه. اما دیگه علاقمو به این الگو از دست دادم. اگر به نوشته‌های من علاقه‌مند هستید بجای چک کردن ستاره‌ها صفحه‌ی اصلی وب رو چک کنید.

ضمیمه۲) چند ساعت پیش آهنگ still with you جونگ کوک رو روی دور تکرار گذاشتم و به حالت دراز کش زیر پتو به منظره‌ی بیرون پنجره خیره شدم. نورهای گرد و متحرک از پشت شیشه شبیه یه عالمه آدم کوچولوی اسب سوار بنظر میرسیدن ... یادم نمیاد کی وارد خواب سبک و عجیبم شدم. فقط میدونم که گرمای یه بدن ثانویه رو احساس کردم و بعد خندیدم. وقتی چشمامو باز کردم آهنگ بازم داشت پخش میشد، من هنوز داشتم میخندیدم اما دیگه هیچ گرمایی وجود نداشت. بجاش هوا سرد بود، خیلی سرد. از اونموقع تاحالا نتونستم بخوابم، خوابیدن توی قطار خیلی سخته. تنها کاری که از دستم برمیاد فکر کردن و فشار دادن هنذفری توی گوشامه. راجب چنگ یک تار قلبم فکر میکنم ... راجب تمام آدمهایی که بدست آوردم و از دست دادم ... راجب پادکست‌های جافکری که تمام این مدت از گوش دادن بهشون وحشت داشتم و نقاشی هایی که با اسیر شدن توی یادداشت های تحلیل باعث میشن یه مدت شخصیت عذاب آور درونم رو فراموش کنم. میدونم که باید بهتر خودم رو مورد خطاب قرار بدم اما امشب شبش نیست. 

این مدت بخاطر یه سری از مشکلات و این سفر یهویی نتونستم برم پیش چای. اما یه سری از حرفامون همش توی ذهنم میپیچه ... من بهش گفتم:( من خیل بدجنسم. من لایق این عذابیم که داره بهم وارد میشه. احساس میکنم تمام ساعت هایی که از زندگیم میگذره تاوان کارهاییه که کردم. انگار اونقدر مرتکب جنایت شدم که وقتیم هیچ کاری نمیکنم باید جواب پس بدم.) لحنش وقتی داشت بهم جواب میداد خیلی عجیب بود ... یه نگاهی به دست نوشته ها و من انداخت و گفت:( ولی من میدونم که تو در کنار تمام این اتفاقات مهربون بودی ... اگه من بودم حتما برمیگشتم و دستاتو میگرفتم. )

چای ... تو فکر میکنی من لایق اینم که دستام گرفته بشه؟ این روزا نمیدونم دیگه چی میخوام. حتی نمیدونم در برابر دیگران لایق چی هستم یا لایق چی نیستم. به شدت در حال تبدیل به تک نفر زندگی خودم شدن هستم و میترسم یه روزی حتی نتونم به یاد بیارم که آدم مورد علاقم چطور شخصیه ... میترسم همیشه فقط من باشم ... فقط حنانه و سرما.

چشمانم را می‌بندم
و تمام جهان مرده بر زمین می‌افتد
پلک می‌گشایم
و همه چیز دوباره زاده می‌شود
Designed By Erfan Powered by Bayan