اینم مثل همون موقست. دراز کشیدم و به سقف نگاه میکنم، سرم تیر میکشه و پشت سر هم بغض میکنم. شاید بهتره یه چیزی بخوری؟ اما پنج دقیقهی بعد همش بیرون اومد. دوباره روی تخت دراز کشیدم، از دیشب تاحالا فقط دو ساعت تونستم بخوابم. آخرین باری که دقیقا همین حالتهارو داشتم وقتی بود که نمیدونستم در آینده چی پیش میاد، الانم همینه. حداقل برای چند ساعت کوتاه از درس خوندن دست میکشم، تنها جایی که خالی مونده تشک تخته، زیر پاهام پر از جزوهها و خلاصه نویسیهاییه که دور نکاتشون هزار بار خط کشیدم. ارکستر سمفونیک ۱ رو باید مرور کنم، عکاسی و خواص مواد هم همینطور. امروز چندمه؟ نمیدونم، فقط میدونم هنوز روز کنکور نرسیده. کی فکرشو میکرد یه روز درحالی که بدنم میلرزه و صورتم پر از اشکه از چنلم بیام بیرون و روی زمین سرد اتاقک وبلاگم دراز بکشم؟ اینجا مثل یه پناهگاه میمونه. اینجا میتونم ماسک اون دختر قوی و بیتفاوت و تحلیلگر رو بزارم پایین و فقط یه دختر کوچولوی ترسو باشم.
- شنبه ۱۰ تیر ۰۲
- بزن بریم ادامه