به من گفتن راجب عشق بنویس. " ویلی ونکا تاحالا عاشق شدی؟ " و من سکوت کردم ... فکر کردم و فهمیدم یکسال از آخرین باری که به این سوال جواب دادم گذشته و حالا دیگه هیچ جواب مشخصی برای اون ندارم.
برای من عشق معنا و مفهوم جدیدی پیدا کرده و این تغییر دقیقا در زمانی اتفاق افتاده که من همه چیزم رو در برابر محتاج به عشق بودن از دست دادم. ۳ بار در زندگیم اتفاق افتاد، راجب بار اول و آخر حرفی نمیزنم. اما بار دوم من رو نابود کرد، احتمالا اون هم همین حس رو داره. هردوی ما به اصطلاح در دورهی young and stupid به سر میبردیم و در عین حال فکر میکردیم که به نهایت عشق رسیدیم. غافل از موضوع که برای اینکه دو نفر با همدیگه خوب باشن اول باید هرکدوم برای خودشون خوب باشن. وقتی تو متوجه تنهایی عمیق درونت نیستی، از بقیه به عنوان یه سپر برای خودت استفاده میکنی و آسیب زدن به اونهارو یه اتفاق عادی میبینی. اما اگر خودت آسیب ببینی؟ تبدیل به بزرگترین قربانی عشق میشی!!
پس اگر بخوام به سوال تاحالا عاشق شدم جواب بدم، میگم فکر میکردم که شدم! اما گمانم اشتباه میکردم. اگر از من بپرسن خب حالا از روابطی که داشتی پشیمونی؟ میگم نه! چون تک تک اونها باعث شدن من بخش هایی از وجود آسیب پذیرم رو کشف کنم و هرچند که خیلی طول کشید اما حالا دارم درمانشون میکنم و پشیمون هم نیستم. هرچند گاهی با خودم میگم کاش توی یه زمان دیگه از زندگیم باهم ملاقات میکردیم و این بار بجای پرسیدن سوالِ :( یعنی این عشقه؟ ) بگیم:( این قطعا عشقه! )
برای من، عشق یعنی چی؟ عشق حالتی از بودنه که در اون فکر مفقود میشه ولی در عین حال هر تعریفی از عشق به وسیلهی فکره. پس این نمیتونه عشق باشه! بنظرم ما باید خود فکر رو بشناسیم نه اینکه تلاش کنیم از طریق فکر کردن عشق رو بدست بیاریم. نفی فکر موجب به وجود اومدن عشق نمیشه، رهایی از فکر و رسیدن به عمیق ترین معنای عشق زمانی امکان پذیره که ماهیت و معنای اون کاملا برامون آشنا و شناخته شده باشه و تنها راهش هم رسیدن به خودشناسی حقیقیه نه خودنمایی های بیهوده.
خود من یه مدتی به شدت معتاد عشق شده بودم، احساس پوچی و کمبودش رو به شدت در درون خودم میدیدم و فکر میکردم خب اگه دوباره برم توی یه رابطه حتما این بار دیگه فرق داره! حتما احساس بهتری پیدا میکنم! ولی خب حالا به هر دلایلی من با هیچ جمعی در ارتباط نبودم و به سختی ادمهارو میشناختم چه برسه به اینکه عاشقشون بشم یا برعکس! اولش خیلی سخت بود، خودم رو میکوبیدم و یه جورایی متهم دادگاه زندگیم شده بودم. البته که به خودم حق میدم، تنهایی منفی آدم رو بیچاره میکنه. ولی حالا یه جورایی از خیرش گذشتم. الان با دوتا باور روزهای تنهاییمو میگذرونم.
برای دوست داشتن باید خودم رو بشناسم. اگه میخوام دیگران رو دوست داشته باشم و به عشق برسم اول باید خودم رو پیدا کنم و به شناخت درونی برسم چون کسی که حتی نمیتونه عاشق خودش باشه چطور میخواد عاشق بقیه باشه؟ ما حقیقتا نه به دیگران بلکه به خودمون در دیگران عشق میورزیم ( آلن بدیو ) پس اگر من نتونم تمام خودم رو بدست بیارم، شخص عزیز زندگیمو تبدیل به یه عروسک خیمه شب بازی میکنم و هم به خودم و هم به اون آسیب میزنم. یه جورایی من با صبر کردن و به رشد رسیدن دارم به عشق آیندم نشون میدم که چقدر برام مهمه.
من فکر میکنم آدم باید دنبال شناخت عشق در زندگی خودش باشه نه به دنبال عشق دیگران، اگر بتونی زندگی و عشق رو در کنار هم پیدا کنی دنیا خودش اون شخص عزیز رو که خواهانش هستی سر راهت قرار میده.
و ... همین! من دیگه دست از افسوس خوردن برای شکست های گذشته و حسود بودن بخاطر روابط دیگران برداشتم. اگر روزی دوباره شخصی عاشقم شد و من هم عاشقش شدم ... چه عالی! سعی میکنم بالغانهتر رفتار کنم و شجاعت بیشتری از خودم نشون بدم. و اگر هم تا مدت طولانی همینقدر تنها موندم هم سعی میکنم باهاش کنار بیام. هرچند امیدوارم اینطور نشه و یه روزی همهی ما نتیجهی تلاش های خودمون رو ببینیم.
ضمیمه۱) تاره علاوه بر تمام اینکارها، من یه پلی لیست مخصوص طی این مدت درست کردم از آهنگ های ناشناختهای که بهم حس فوق العاده آشنایی میدن. اونهارو تاحالا برای هیچکس نفرستادم ... نگهشون داشتم تا با عروس دریایی عزیزم بهشون گوش کنم(TT)
* عروس دریایی یه نیک نیم کلی برای همون شخص عزیزه!
ضمیمه۲) نظر شما راجب عشق چیه؟
- جمعه ۳۱ تیر ۰۱