برای عقب انداختن لحظهای که کلمات روی لبها میخشکند بهتر است کم حرف بزند، البته تا جای ممکن خلاصه کند، به این ترتیب آدم همیشه چیزی برای گفتن دارد، و تا وقتی چیزی برای گفتن دارد نمیمیرد.
خیلی ساده، یه روز از خواب بیدار شدم و دیدم دلم نمیخواد حرف بزنم، با هیچکس، حتی روح هنرمندا، یا حتی سیلویا. یه روز گذشت و هیچی ننوشتم، دو روز و سه روز. کم کم عجیب بنظر میاد و چند نفر بهم پیام میدن، هرچند من نمیدونم اونا کین، چون حتی زحمت چک کردن به اصطلاح سوشال مدیا رو به خودم ندادم. اخرین بار که چکش کردم، یه ادم که دیگه هیچ ربطی به زندگی من نداره زیر یکی از نوشتههای من توی یه گروه هنری هیت داده بود، اوه نه، هیتش راجب تحلیل من نبود، بلکه برای تحقیر کردن شخصیت، مهارت و زندگی من بود. یه نوشتهی کاملا بیربط، در انتظار یه جواب احمقانه یا دندون شکن، فرقی نداشت، به هرحال اینجور آدما طوری جوابت رو میدن که تو مقصر بنظر برسی. بخوام دقیقتر بگم، پسرها زیاد اینکارو میکنن، دخترا کمتر از این راه وارد میشن. برای همین سکوت کردم، اگه چیزی میگفتم، ادامه میداد و وجهی منو بین اون همه آدم خراب میکرد. چند روز بعد از اون گروه لفت دادم چون دیگه دلم نمیخواست هیچکس حرفای منو بشنوه. یا شایدم دیگه برام مهم نبود که اون ادم یا آدمای دیگه راجبم چی فکر میکنن و چطور سعی دارن ذهنم رو بهم بریزن، من فقط دستمو میزارم توی جیبم و از یه جایی به بعد دیگه هیچی نمیگم. هیچی.
ولی از اون گروه، یه همصحبت جالب پیدا کردم، حتی همین الانم توی چنلم عضوه، با اینکه نمیدونم چرا، چون...وقتی فهمیدم چجور آدمیه خیلی تعجب کردم. شخصی که من سه ساعت تمام باهاش راجب جنسیت زدگی و اروتیک ایگون شیله و فلسفهی مخاطب در هنر و اثار مارک روتکو و هنر معاصر بحث کردم_ و کل گروه بخاطر صحبتهای ما به هیجان اومده بودن، یکسریا طرفدار من بودن و بعضیهاهم طرفدار اون_ در واقع یک شاعر، نویسنده و سخنران بوده که کلی افتخار در ادبیات و تحلیل کسب کرده و دو برابر من سن داره. و من هیچی نمیدونستم و فقط با خوشحالی و رضایت سعی میکردم راجب نظراتم حرف بزنم و اونم خیلی با حوصله جوابم رو داد، در اخر شاید بنظر بیاد که بخاطر اختلاف نظر دعوامون شد، اما صلح آمیز ترین بحث دنیا رو انجام دادیم و با یه نفس عمیق و یه خسته نباشید تمومش کردیم.
این دو اتفاق، توی یک فاصلهی سه روزه توی زندگی من ظاهر شدن. یک نفر که بهتره چیزی راجبش اینجا ننویسم، مدام فکرش درگیر تحقیر کردن منه، حتی وقتی دیگه توی زندگیش نیستم و بهش کوچکترین اهمیتی نمیدم. و یه ادم تحسین آمیز بعد از ساعتها بحث راجب موضوعات مختلفی که هیچ تفاهم نظری در اونها دیده نمیشد، بهم حرفای قشنگی زد و تصمیم گرفت وارد چنلم بشه. (اگه لفت بده تعجب نمیکنم، هنوزم باورم نمیشه)
دو رفتار متفاوت از دو سطح متفاوت. و در آخر، من چیزی جز یه ادم معمولی ۱۸ ساله نیستم که داره زندگیشو میکنه. متوجه نکتهی حرفم میشید؟ قابل توضیح نیست...فقط اینکه...زندگی عجیبه، اما در حال حاضر نه از نوع خوبش.
چون به معنای واقعی، هربار که معنی زندگی رو فهمیدم عوضش کردن!(اسم یکی از کتابامه) هربار فکر کردم دیگه حد و حدود و مرزهامو توی ارتباط با ادما فهمیدم، یکی پیداش شد و بهم نشون داد هنوزم کلی نقطه ضعف دارم. بعد بهم آسیب زد و متقابلا ممکنه من هم اینکارو با خیلیا کرده باشم. هربار فهمیدم چطور میتونم بهتر بشم، یه احوال جدید به وجود اومد و زمین گیرم کرد...خلاصه بگم، هربار یه جواب پیدا کردم، یه سوال جدید مطرح شد و بهم نشون داد هیچی نمیدونم. و حالا من خیلی خستم، خیلی بیشتر از اونی که بخوام دوباره این سوال جدید رو حل کنم. از همیشه برنامه ریزی کردن برای آینده خستم، از اینکه باید اینقدر حرف بشنوم و تحقیر بشم و تحمل کنم خستم، از این تلاش صدبرابر بیشتر از توانم خستم. گاهی دیگه دلم نمیخواد برای هیچ چیزی قدم بردارم. میخوام دفتر طراحیمو بسوزونم و دورههای اینستاگرامم رو بیخیال بشم، اصلا میخوام کلا بزنم زیر زندگی کردن. چون گاهی وقتا نمیخوام به این فکر کنم که چقدر باید تلاش کنم، بنویسم و ببینم و یاد بگیرم، چقدر باید خیاطی تمرین کنم و چندبار باید تت بگهامو روی همدیگه بزارم، چند ساعت باید دورههایی که خواهرم پولش رو داده ببینم و بخاطرش شکرگذار باشم؟ چقدر از روزم باید صرف گشتن توی اینستگرام و پاکسازی اکسپلور و الگوریتم کوفتی بشه؟
فکر میکنید همهی اینا برای چیه؟ برای اینکه تبدیل به یک چیزی بشم، یک جواب قطعی برای زندگی. یه دختر که بالاخره تونست به همه نشون بده موفقیت اون چیزی نبود که دیگران براش تعیین کرده بودن. اینارو میدونم و قطعا فردا که بشه بازم صبح زود بیدار میشم و تمرین و کار میکنم. ولی ای کاش...اشکالی نداره اگه رویاپردازی کنم؟ ای کاش یه نفر دستمو میگرفت و برای چند ساعت بهم اجازه میداد که هیچی باشم. یه دختر صرفا یک ۱۸ ساله.
_ بعدا_
مردهها کمتر از هرجای دیگهای تو گورستان هستن. اونا تو هوا هستن، تو شراب، توی سنگها، همهجا؛ مخصوصا درون ما. ولی اینجا نه، هیچکس اینجا نیست. دلیلش اینه که خود من هم اینجا نیستم.
راستش چیزای زیادی این زیر نوشته بودم، اما همشون رو پاک کردم. این پست صرفا جهت تخلیهی فشارهای زندگی بود. متنای صورتی هم بخشهایی از کتابی هستن که خیلی وقت پیش خونده بودم. و ازونجایی که فعلا توی چنل چیزی نمینویسم، معرفیشون رو اینجا پست میکنم.
راستی، بعد یه مدت طولانی قالب وب رو عوض کردم، تقریبا راضی کنندست...نمیدونم، دیگه مثل قبلنا سختگیری نمیکنم و برام مهم نیست. فقط درست کردن بخش هدرش لذت بخش بود، شبیه یه مود برد از زندگی الانم شده، هرکدوم از برچسبای هدر یه معنی خاص دارن...شاید باید بیشتر از اینجور بیل بیلکا درست کنم هوم؟
- جمعه ۱۳ مرداد ۰۲