狂った少女のラブソング

همینطوری

یکی از عوارض درس خوندن فشرده برای من اینه که یهویی کلماتم رو گم میکنم و لال میشم. انگار هیچ وقت هیچ متنی ننوشتم و بی سوادتر از اونیم که بتونم چندتا کلمه رو کنار هم ردیف کنم، چه برسه به اینکه اون کلمات قشنگ هم بنظر برسن!

برای همینه که هر از گاهی برمیگردم و توی وبلاگ مینویسم، راحت و آزاد و ترسو، بدون فکر کردن به جنبه زیبایی شناختی. مثلا الان، یهو احساس کردم که میترسم. خیلی میترسم. خیلی خیلی خیلی. از کنکور و آیندم. از اینکه بهم اجازه داده نمیشه رویا داشته باشم، از اینکه کل آیندم توی سه ماه بعدی زندگیم خلاصه میشه و من هرروز در حال تغییر کردنم. 

خستم...دارم عقلمو از دست میدم. از ادما بیزار میشم و بیشتر توی پوسته‌ی خودم فرو میرم. آرزو میکردم همه چی متفاوتی باشه اما...حالا دیگه از آرزو کردنم دست کشیدم.

ساعت پنج باید دوباره درس بخونم.

خوابم میاد.

پس کی میتونم بدون هیچ تلاشی خوشحال باشم؟

بالاخره وقتش شد؟

ساعت شیش صبحه و باید حرفمو اینجا بزنم چون توی چنل جای خوبی برای نوشتنش نیست. میدونی، خیلی قابل ترحم بنظر میای. خصوصا الان که دیگه همه چیو از دست دادی. شرایط من کاملا واضحه اما تو فقط چند قدم با سقوط فاصله داری‌. امروز قراره بخاطر تک تک دروغ‌های غیر الهام بخشی که این مدت گفتی و فکر میکردی ازشون خبر ندارم جواب پس بدی. هرچند اهمیتی نداره جوابت چی باشه، نتیجه‌ی کار من یکسانه.

چشمانم را می‌بندم
و تمام جهان مرده بر زمین می‌افتد
پلک می‌گشایم
و همه چیز دوباره زاده می‌شود
Designed By Erfan Powered by Bayan