باران نمیرقصد
یاسمن از ریشه سوزانده شده
انارها رنگ پریدهتر شدهاند
و آسمان برای درآغوش گرفتن رنگوارههای آبی
بیش از اندازه خاکستری شده
پس چرا در این میان
تو در عین بیفام بودن گردش چشمهایت
اینگونه میخندی؟
- پنجشنبه ۱۰ آذر ۰۱
- بزن بریم ادامه
باران نمیرقصد
یاسمن از ریشه سوزانده شده
انارها رنگ پریدهتر شدهاند
و آسمان برای درآغوش گرفتن رنگوارههای آبی
بیش از اندازه خاکستری شده
پس چرا در این میان
تو در عین بیفام بودن گردش چشمهایت
اینگونه میخندی؟
| اثری از آفرین ساجدی |
غروب به آهستگی در تاریکی محو میشد
ردّی از شبنم بر چمنها نبود
تنها قطره هایی بر پیشانیام فروافتاد
و بر صورتم غلتید
پاهایم، هنوزغرق خواب بودند
انگشتانم بیدار
اما جسمم
اینچنین کوچک چرا به نظر میآمد؟
پیشترها، روشنایی را خوب میشناختم
بهتر از این دم، که میدیدمش
این مرگ است که مرا در بر گرفته
اما دانستنش بیتابم نمیکند.
| امیلی دیکنسون |
سیلویای عزیزم!
در حال حاضر هیچ چیز من رو وادار به گفتن کلمهی بیتابی نمیکنه. من بیشتر از اینکه بیتاب باشم خاکستریم. اما نه خاکستری حاصل از سیاه و سفید، بلکه خاکستری رنگی. میدونی تازگیا فهمیدم نه سیاه و نه سفید هیچکدومشون جزو دسته های رنگی محسوب نمیشن، فقط یه بازتاب کامل و ناقص از نورن که توی چشم ما به شکل تیرگی و روشنی بنظر میرسه. و حالا دونستن این مطلب باعث شد بفهمم که توی چرخهی رنگ زندگیم اتفاقات و آدمهایی که زیادی سیاه یا سفید بنظر میان رو جدی نگیرم. چون برخلاف چیزی که بنظر میاد، و برخلاف چیزی که عده زیادی از مردم نمیدونن...اونها حتی رنگ هم نیستن!
و حالا به این فکر میکنم که من چقدر درگیر و معتاد بودم. انگار توی زندگیم یه سری از موضوعات تبدیل شده بودن به نیکوتین و وجود منو مدام به سمت خودشون میکشیدن. بعد از دود کردن نیکوتین بیکیفیتی که بعد از ساعت ها تلاش بدست میاوردم یه سری توهم توی ذهنم شکل میگرفت. اسمشون رو گذاشته بودم آرزو؟ امیدواری؟ یادم نمیاد. اما خوب میدونم که محتواشون چی بود. یه عالمه آدم، یه مدینه فاضله و یه لبخند کشیده که انگار هیچکس نمیتونه اون رو از بین ببره. و من سال ها قدم برداشتم، زخمی شدم و اشک ریختم تا فقط بتونم توهم رنگ سیاهم رو به توهم سفید تبدیل کنم. و الان یه مدتی میشه که توی بازتاب نور سفید ایستادم و فهمیدم که از اون تصاویر تنها چیزی که برام مونده خودمم. ویلی ونکایی که اون لبخند کشیده رو از روی صورتش برداشته و با هیچ ترین چهرهی ممکن به سمت یه پرتگاه میره.
من اونو رها کردم، در حالی که به چشمهای ناامید و درموندش خیره شده بودم دستشو از توی دستم بیرون کشیدم. منی که یه زمانی با افتخار راجب این بخش از وجودم حرف میزدم حالا دیگه حتی توان فکر کردن بهش رو ندارم.
...
زمانی فکر میکردم که تنها آیینهی شفاف درونم تو هستی، اما حالا بجای بازتاب خود، به لکههای نیمه شفاف روی تو خیره میشوم و میبینم که ریشهی تمام دردهایم به تو میرسد. میدانی دیگر عزیزم؟ دردها شنا کردن را میآموزند و با سماجت تمام دندان هایشان را به رگ های تو گره میزنند.
صدای خرد شدن تکههای های انار سرخ زیر آروارهها...زمانی که نور کوچک و کم سوی درونم را جدا میکردی دقیقا همین صدا را میداد. و من احساس میکردم که در آن لحظه مرگ آغوشش را برایم باز کرده، حتی تو هم برایم احساس ترحم میکنی؟
...
سلام. خیلی وقته که چیزی ننوشتم مگه نه؟ همین الانم حس میکنم دستمو کردم توی حلقم و به زور میخوام یه سری کلمه و جمله که توی راه معدم گیر کردن رو بالا بیارم. (نمیخوام بنویسم، نمیخوام حرف بزنم) توی چشمام موج میزنه. اما خب شما نمیتونید چشمهای منو ببینید پس به همین توصیفات بسنده کنید.
راستش...این چند وقت شبیه انیمیشن های دست ساز کاغذی گذشت. ازونایی که گوشهی یه دفترچه یه آدمک میکشی و بعد همینطور تا آخرین برگه ادامه میدی. حالا اگه تند تند صفحات رو بهم بزنی آدمک شروع به حرکت میکنه. با تمام سرعت خودشو به صفحهی آخر میرسونه و بعد؟ همه چی تموم میشه. آبان همینطور بود. سریع و بیمعنا. و حالا من چند دقیقست که به صفحهی گوشیم خیره شدم و نمیدونم از کدوم اتفاق بنویسم.
...
چند دقیقه گذشت و میدونم که نمیخوام چیزی رو اینجا ثبت کنم.
متاسفم که کامنتای بعضیاتون بی جواب مونده.
اینو بگم که من حالم بد نیست. فقط دارم از خودم زخم میخورم. دارم بخشی از خودم رو که زمانی عزیزترین نور درونم بود رو رها میکنم و کمکم میپذیرم که توی این دنیا نگه داشتن یه سری چیزها فقط باعث بیشتر درد کشیدنم میشه. چیزایی مثل تاریکی های الهام بخش، گرایش به چیزهایی که با معنای نرمال جامعه فرق دارن و چشمهایی که خیره میشن...اما نباید بشن.
و حالا من دقیقا کی هستم؟ ادمی که با تمام وجود میخواد به تنهایی مطلقش برگرده.
...
همین الان رفتم و برای خودم چیپس و نوشیدنی خریدم (به قول پونیو حکم آبجو و مرغ سوخاری رو داره) دراز کشیدم و به این فکر میکنم که تایم صبح درس خوندنم رو برای جبرانیم بزارم. باید یه جوری خودم رو رفرش روحی کنم و دوباره یه سفر کوتاه به استوپاهای هندی و نمایش یونان داشته باشم. میدونم این پست زیادی عجیب غریب و گنگه. اما واقعا شرایط اینکه بهتر بنویسم رو ندارم. سعی میکنم توی تایم خلوتم به وباتون سر بزنم و کامنت بزارم✨ لطفا مواظب خودتون و نورهای هویتی با ارزشتون باشید...
و اینکه، امیدوارم هیچکس حرف هایی که توی این پست نوشتم رو درک نکنه.
شنبه/ساعت ۳:۳۲ بامداد
یانیس ریتسوس زمزمه میکند :
دستت را تکان میدهی
مثلِ همیشه.
میخواهی ببینی ساعت چند است
ولی ساعتی به دستت نبستهای
ساعتت را بردهاند
مثلِ خیلی چیزهای دیگر
دستت را تکان میدهی
با اینکه ساعتی به دست نداری.
با اینکه قراری با کسی نداری.
با اینکه کاری برای انجام دادن نداری.
ساعتهای تو را دزدیدهاند
زمانَت را دزدیدهاند
و تاریکی و ترس را برایت گذاشتهاند
میترسی سرِ وقت نرسی
به قلبت
به آرزویت
به کارت
به مرگَت
میترسی نرسی
میترسی زمان از دست برود…
پست قبلی رو حذف کردم و حالا دارم یکی یکی کلمات پست جدید رو کنار همدیگه میچینم.( درحالی که قالب وب زیادی روی مخمه و حتی وقت عوض کردنش رو ندارم ) استاد درک عمومی پشت گوشم داره با به صدای نویز دار از از زندگی تمدن اژه میگه، تمدنی که نزدیکی به طبیعت باعث شده بود میل به لذت های دنیوی در اونها فوران کنه و برخلاف مصر باستان که همش درحال نیایش و ترس از خدایان بودن...اینا شروع کنن به رقص و شادی و به وجود اوردن نقاشی دیواری ها و سفال هایی که درشون زیبایی شناختی وجود داره.
قبل از اینکه ادامه پست رو بنویسم...به این فکر میکنم که نظر شما چیه؟ شما چه تمدنی هستید؟ اژهای های سرخوش یا مصری های سخت گیر؟ و چقدر نحوه برخورد با زندگی سخته...سخته...سخته!
آخه میدونید چرا؟ آخر هردوتاش نابودی بود! تمدن مصر که مستعمره و جنگ زده شد و خشکسالی جلوی پیشرفتش رو گرفت، هیچکدوم از اون خدایان مثلا قدرتمندشون هم کمکی بهشون نکردن. اژهای های بیخدا و به قول استادمون بی ناموس هم اتشفشان زد پودرشون کرد! یعنی اگه این مردم پایانشون رو میدونستن...بازم با این روش پیش میرفتن؟
به مدت یک ماه توی دورهی روکوکو زندگی کردم. مدرسهی قبلی من ( اره دوستان دوباره مدرسم رو عوض کردم ) دقیقا شکل و شمایل سنگ ریزههای مصنوعی غارهارو داشت. انگار از زمانی که چشماتو روی ادمهای پر زرق و برق اونجا باز میکردی کلمهی روکوکو با تجملگرایی احمقانش گردنت رو فشار میداد و وادارت میکرد که بخاطر درخشندگیش دوباره چشماتو ببندی.
اول راجب سبک روکوکو بهتون بگم؟ روکوکو از واژهی فرانسوی روکای به معنی سنگ ریزه گرفته شده. یه شیوهی تزیینی، ظریف و حساس که جای خودشو توی نقاشی و طراحی لباس و زیورآلات و دکوراسیون باز کرد و پا جای پای سبک قبلی خودش یعنی باروک گذاشت.
در میان تار و پود ساتن سفید
روی کهکشان پوستش گام میزنم
و هر بار عجولانه
به سمت لبهای سیاهش باز میگردم
خشم
وهم
مرگ
همه چیز در برابر شهوت گلگون ما رنگ میبازد
فراموش کن!
فراموش میکنم؟
گدازهی آغوشمان
چشمهای بیجانم را حیات میبخشد
فراموش میکنی؟
فراموش میکنم!
بدنهایمان عجولانه بر روی یکدیگر میلغزند
دیگر کلماتم توان شرح دادن ندارند
تنها میدانم که تا پاسی از شب
با او گام میزنم
و اینگونه مزهی فساد آن شراب گندیده را فراموش میکنم.
چشمهایم را میبندم و تمام جهان مرده بر زمین میافتد
پلک میگشایم و همه چیز دوباره زاده میشود
(فکر میکنم تو را در ذهنم ساخته بودم)
ستارگان در جامههای سرخ و آبی والس میرقصند
و سیاهی مطلق به درون میتازد
چشمانم را میبندم
و تمام جهان مرده بر زمین میافتد.
سلام سیلویا، حدسم درست بود. صدای جیغهای قلبم بیدلیل بلند نشده بود. دکتر بعد شنیدن حرفام گفت چندسالته؟ چرا باید توی این سن و سال شرایطت این باشه؟
هیچی برای گفتن نداشتم. باد خنک کولر عرق سرد بدنم رو قلقلک میداد، شقیقههام تیر میکشید.
_اگه بعد یکی دو هفته خوب نشدی برو پیش دکتر اعصاب.
دکتر اعصاب...اعصاب...مثل بابا، مثل مامان، مثل فاطمه...
_ کجا اذیتت میکنه؟ چی اذیتت میکنه؟ فقط ازش دور شو. خیلی فشار میارن بهت؟ کی بهت فشار میاره؟
_...
بابا گفت مدرستو عوض میکنم، معصومه میگه قلقش رو بلدم، میکشمت بیرون. من پشتتم، خوب باش. عیبی نداره.
باد کولر هنوزم اذیت کنندست. انگار توی دنیا فقط منم و باد و قلبم. قلب من؟ سیلویا این دیگه قلب من نیست...نمیشناسمش. قلب من با یه همچین اتفاقاتی اینقدر وحشیانه نمیتپید، اون یاد گرفته بود آروم باشه، خونسرد باشه. اما حالا...چه بلایی داره به سرم میاد؟
من هیچکسم! تو کیستی؟
آیا تو نیز هیچکسی؟
پس اینگونه ما دوتاییم، فاش مکن
زیرا تبعیدمان میکنند
چقدر ملالت آور است کسی بودن
چقدر مبتذل بمانند قورباغهای
تمام روز یک بند اسم خود را برای لجن زاری ستایشگر، تکرار کردن
| امیلی دیکنسون |
سیلویا بهم بگو چطور میتونم هیچکس باشم. من بهت نیاز دارم چون تنها بیرون اومدم از این لجنزار کافی نبود، چطور میشه بوی گندش رو از بین ببرم؟ سیلویا نیاز دارم که هیچکس باشم، دور از کلمات سیاه و حشرات پچپچ کننده. میخوام از این مهمونی ستایشگرانه فرار کنم. میخوام این دامن مجلسی پر چین رو بکنم و گردنبند مرواریدی رو یه گوشه پرت کنم. باید برگردم سیلویا ولی سخته. باید قلبمو در آغوش بکشم و بگم آروم باش! چرا اینقدر سروصدا میکنی؟ اما به حرفم گوش نمیده. با هر تپش یه درد عمیق توی کل قفسه سینم میپیچه و من صدای فریادش رو میشنوم. سرم داد میزنه و میگه برای چی اینقدر راحت منو فروختی؟ چرا؟ چرا این بار رو شک نکردی؟ چرا وقتی به من رسید اینقدر لطیف و مهربون شدی؟
من هیچی برای گفتن ندارم. از نوک انگشت تا جمجمه پشیمونم و حالا باید بجنگم. یاد اون شعر محبوبم میوفتم که میگفت برقص! حتی اگر مرگ باشد بازهم برقص!
سیلویا من نمیخوام درد ها کمتر بشن، چنین انتظاری خیلی پوچ و احمقانست. من میخوام قوی تر بشم. همیشه و هر لحظه دارم بهش فکر میکنم و ای کاش قلبم هم بهم گوش بده. من فرصتی برای مرگ ندارم من زمان زیادی برای بد بودن حال ندارم. باید از تخت بیرون بیام، باید برم و نوار قلبم رو بیرون بکشم و داروهامو بخورم. باید این سه کیلو کاهش وزن عصبی رو جبران کنم و باید در آخر...لبخندم رو نگه دارم. نه برای شخص خاصی، دیگه هرچی بشه عمرا بگم یه روزی یکی میاد و بلا بلا. بهم ثابت شد که این کتاب ژانر عاشقانه کلاسیک نداره. این کتاب بر باد رفته نیست بلکه به معنای واقعی باد همه چیز رو میبره، همه چیز رو!
سیلویا، سیلویای من تو چه حسی داری؟ ازم عصبانیای؟ وقتی بهم نگاه میکنی چی میبینی؟ میدونم که تو کنار نمیکشی و تا وقتی که خورشید از بند آسمون رها بشه برام مینویسی، منم همینطور. برام دعا کن که بهتر بشم. دعا کن که بیام و از بهبودی بنویسم. بهبودی از آدمهای کثافتی که بهشون اجازه وارد شدن به زندگیم رو دادم. از آدمها بیزارم.
(این روزا وب شبیه دفتر خاطراتم شده، هروقت بخوام میام و مینویسم، پاک میکنم و دوباره مینویسم. هیچوقت اینقدر آزاد نبودم)
در یک صبحگاه پاییزی
راهام را بر گندمزارهای بهِشت
متوقف میکنم
با نارسیس حرف زدم، با ریحانه حرف زدم. یادم نمیاد آخرین بار کی تونسته بودم به بقیه تکیه کنم و اونا بهم بگن که باید خیالم راحت باشه. و من حالا احساس آبی رو دارم که توی پلت شیشهای با رنگ بنفش روشن ترکیب شده...یاسی! هیچوقت نمیتونی بفهمی که یاسی داره چیکار میکنه. و من الان در یاسی ترین حالت ممکن دراز کشیدم و احساس گرسنگی نمیکنم. بجاش دونه دونه ورقههای چیپس رو توی دهنم میزارم و مینویسم. بنظرتون چی مینویسم؟ تحلیل!
الان مثل یه تابلوی کوبیسم شدم، از هر بعدی بهم نگاه کنی یک چیز میبینی، هرکس نگاه متفاوتی داره و نگاه خودم بیشتر از همه منو میسوزونه. ذهنم خالیه و قلبمم همینطور. برای اولین بار با بقیهی وجودم همراه شده و نمیدونم باید بهش چی بگم. ازش خجالت میکشم که اینقدر راحت رهاش کردم. میدونم که دیگه نباید اتفاقی بیوفته، دوباره برگشتم به همون مسیر قبلی و این بار با پاهای خودم اومدم. یاد اسکارلت میوفتم وقتی که میگفت امروز بهش فک نمیکنم، فردا بهش فکر میکنم!
و من میدونم که حتی فردا هم بهش فکر نمیکنم. درست مثل همون کاری که اسکارلت میکرد. راستی...کسی رت باتلر رو ندیده؟
ضمیمه) از وقتی مدرسه تموم شده تا الان شیش بار بالهی دریاچه قو رو پلی کردم. صدای ویالن و سازهای دیگه توی سکوت خونمون میپیچه. میدونی؟ هیچکس هیچ ایدهای نداره که چه چیزهای عجیبی مارو آروم میکنه.