狂った少女のラブソング

11) سایکوسیس ۰۰:۰۰

​​​​​​?can you guess

تفاوت طراحی‌ها در روزهایی که "یک گوشه ی بدنم مرا به زندگی می خواند و گوشه دیگری به مرگ."

ملکوت|بهرام صادقی

 
bayan tools jack leopard look what you made me do

دانلود موزیک

1)امروز صبح که میخواستم برم سرکار هوا لطیف و نیمه ابری بود، یه دوش کوتاه گرفتم و اماده شدم. قرار بود همه چیز شبیه یه شروع تازه باشه اما توی آسانسور سقوط کردم و برای چند دقیقه توی تاریکی و صدای جرقه‌های برق زندانی شدم. ترسیده بودم ؟ اره اما این ترس آشنا بود، موقعیت چند دقیقه‌ای امروز حس و حال کابوس‌های نگاتیوی رو میداد. حتی برای چند ثانیه با خودم فکر کردم شاید تمام کارهایی که از صبح تاحالا انجام دادم صرفا یه خواب بوده و حالا فقط باید منتظر بیدار شدن یا مردن باشم. خنده‌دار ترین بخشش این بود که به یاد نیک نیمی که فریدا برای مرگ گذاشته بود افتادم: Tia de las muchachas(خاله‌‌ی دخترها) ... فکر میکردم که خاله‌ی دخترها به دیدنم اومده اما همون موقع آسانسور با یه تکون شدید‌تر حرکت کرد و روی راه پله‌ی طبقه‌ی دوم ایستاد. اون لحظه اینطوری بودم که : اوه! من سقوط کردم! اوه! من فوبیای جاهای تنگ و تاریک رو هم دارم! اها ... پس الان باید رنگم بپره و بترسم! یوهو!
ولی وقتی برای ترسیدن نبود، پنج دقیقه از تایم کاریم گذشته بود و ۲۰ تا بچه‌ی کم‌صبر منتظرم بودن و احتمالا هیچکس اهمیتی به دیدار من با Tia de las muchachas نمیداد.
2) نیچه گفت :( هنر برای آن است تا واقعیت‌های زندگی نابودمان نکنند.)
اما چی میشه اگه هنرمون واقعی‌ترین زشتی زندگی زیبایی باشه که میخواستیم بسازیم؟ آه، نیچه جون کاش اینجا بودی و بهم میگفتی باید با این درد چیکار کنم. البته ممکنه‌ توی یکی از کتاب‌هات بهم جواب دادی باشی اما من امروز هیچ کتابی نخوندم. حتی درس هم نخوندم. الان دارم این معجون نسکافه/تورابیکایی غلیظ رو سر میکشم تا شب بیدار بمونم و تاریخ هنر ایران رو بخونم. این یه واقعیته مگه نه؟ پس باید نقاشی بکشم تا نابودم نکنه ...
3) بی‌اسم رو نقاشی کردم و حالا دارم براش دنبال یه اسم برای صدا کردن میگردم. با چهره‌ی اعتراض آمیزش نگاهم میکنه و من هیچی به ذهنم نمیرسه. میتونی فعلا هیچ باشی؟ یه هیچ که فقط متعلق به منه؟
ضمیمه به 3) احتمالا قراره همه بخاطر این حرف بزنن توی دهنم، ولی شما از پشت صحنه‌ی داستان من خبر ندارید و من واقعا این روزها موقع نقاشی کشیدن راحت نیستم و حس میکنم هیچکدوم از کارها نتیجه‌ی لذت بخشی ندارن. فقط میخواستم بنویسمش تا سبک بشم نیازی به حرف اضافه یا انگیزه دادن نیست.
4)*شب
میخوام دوباره سایکوسیس ۴:۴۸ رو بخونم و احساس جنون و شیدایی درونش رو با تمام وجود حس کنم.
احتمالا اسمشو نشنیدید، میدونم. متن پایین رو راجبش بخونید و بدونید که نوشته‌ی من نیست‌. از یه چنل تلگرامی خوب براتون پیستش کردم.
 
سایکوسیس ۴:۴۸، آخرین و به نوعی غریب ترین متن سارا کین نمایشنامه نویس انگلیسی است. کین در اوج فروپاشی عصبی و ذهنی خود، و در زمان اقامت گاه و بیگاهش در آسایشگاه روانی، متن را می‌نویسد و سه ماه پس از نوشتن آن خودکشی میکند. 
کین چند روز پس از اضافه کردن آخرین اصلاحات به آخرین نمایشنامه اش، سایکوسیس ۴:۴۸، به اندیشه‌هایش جامه عمل پوشاند و با خوردن صد قرص دست به خودکشی زد، اما به موقع پیدایش کردند و به بیمارستان برده شد و با شست و شوی معده‌اش نجات پیدا کرد. مِل کنیون، ملاقات با او در بیمارستان را به خاطر می‌آورد؛ برای او یک کارتن سیگار برد و چندین ساعت با او گفتگو کرد. اما متاسفانه پس از اینکه کین در بیمارستان یک ساعت بدون مراقبت رها شد، خود را در رخت‌شوی خانه بیمارستان و با استفاده از بند کفش‌هایش به دار آویخت. 
روان پریشی یا سایکوسیس(Psychosis) به معنای وضعیت غیرطبیعی روانی است که در روانپزشکی برای بیان حالتِ «از دست رفتن توانایی تفریق واقعیت از خیال» به کار می‌رود. در این بیماری، فرد دچار توهم و هذیان میشود. هذیان و توهم دو عامل اصلی ساختار نمایشنامه سارا کین هستند. 
کین یک ساعت معین را در نیز در نمایشنامه خود حک کرده است: ۴:۴۸( بامداد). ساعتی که به گفته‌ی اطرافیانش در آن زمان و در هنگام بستری‌اش در آسایشگاه، «او خود را در سالم‌ترین وضع روانی حس میکرد و شروع به نوشتن میکرد. ساعات اولیه‌ی بامداد که در عین حال، در نظر دیگران، سلامت روانی خود را از دست میداد.»
ضمیمه‌ی 5) وقتی این پست منتشر میشه من دارم درس میخونم، بیاید تلاشمونو بکنیم حتی وقتی در سایکوسیس ترین حالت ممکن به سر میبریم. حداقل بیاید امتحان کنیم ببینیم میشه تلاش کرد یا نه!
يكشنبه ۹ مرداد ۰۱ , ۰۰:۵۲ (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠

اولین کامنت این مال من

حیف که اینجا حکومت نظامیه، خبری از کادوی فرستی نیست. فقط میتونی بهش افتخار کنی.
يكشنبه ۹ مرداد ۰۱ , ۰۱:۰۰ (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠

شروع تازه ت جذاب بود. سقوط آسانسور ۰_۰ ولی اتفاق عجیبی ب نظر میاد. یکم بیشتر اگه طول بکشه و تو احساس خفگی کنی، میشه مرز بین سیاهی و سفیدی. مرگ و زندگی. خوشحالم سالمی

چقدر حرف نیچه عجیب و جالب بود...

وقتی طراحیای ظریفت از کمر و صورت یه فرد رو می بینم، واقعا حس می کنم چقدر میتونه لذت بخش باشه که ظرافت های کمر یک فرد، اندامش رو بکشی. واقعا اعجاب آور و شگفت انگیزه. این یکی تز دلایلیه که دوست دارم برم معماری.

۳- درکت میکنم. شاید بعضی وقتا بی دلیل باشه، یا با با دلیل. فقط طوری ای که دلت انحام اون کار رو میخواد، اما نمیتونی با اعماق وجودت انجامش بدی

این عکسی که گردن یه فرده و روش با قرمز نقاشی شده، نمیدونم خودتی یا نه، ولی تصمیم به پرینتش گرفتم

سایکوسیس ۴:۴۸ کتابه؟

سارا کین تو اون دوران، تو به معنای واقعی کلمه، سردرگمی، غرق بوده

کاملا مشخصه یکی که واقعا بخواد خودکشی کنه، حتس اگه تو یه بیمارستان نجات پیدا کنه، تو همون بیمارستان خودکشی میکنه

۵-موفق باشی آلیس پر تلاش عزیزم

فکر کن اگه دور از جون با خاله‌ی دخترها میرفتم اونوقت تا ابد وبلاگم اپدیت نمیشد و هیچکس توی بیان نمیفهمید چی شده. خوشحالم که سالمم و دیگه احمقم اگه با آسانسور رفت و امد کنم.
نیچه حق زیاد میگه.
معماری ... هوم من به ادما بیشتر از ساختمون ها نگاه میکنم در حال حاضر. آخرین باری که سعی کردم یه بنا رو طراحی کنم قبل از ساخته شدن فرو ریخت. تلفات جانی نداشتیم اما اونجا بود که فهمیدم بهتره سرم توی کار بدن ادمها باشه. امیدوارم موفق بشی.
۳) ممکنه ناتوان هم باشی، یا اصلا توی وجودت نباشه ولی بخوای بهش اصرار کنی. اره عکس برای خودمه و خیلی باحاله که میخوای چاپش کنی. اونوقت عکس شونه‌های برهنه‌ی من رو صبح و شب میبینی. یوهو~
نمایشنامست اما به صورت کتاب هم چاپ شده.
به این فکر میکنم که خودکشی توی بیمارستان فراره یا نجات. همه میرن اونجا که زنده بمونن، عجیبه که خودت بری اونجا و بعد با بند کفش خودکشی کنی.
۵) شما نیز آچان
يكشنبه ۹ مرداد ۰۱ , ۱۲:۱۳ (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠

دور از جون -_- نخیرم می فهمیدیم. زهرا بهمون نهایتش خبر می داد

وای تو رو خدا نشو از اینایی که به خاطر یه تجربه دیگه اون کارو نمیکنن. اتفاقه دیگه. با آسانسور برو بیا

خب ببین تو وقتی معماری میخونی، بخش عظیمی ش طراحیه.و نه لزوما طراحی ساختمان. من میتونم از معماری برا طراحی آدما هم استفاده کنم. و هر دو رو دوست دارم

خوبه که تلفات جانی نداشته

اوهوم میشه. بح بح ! هر چند که تحریک نمیشم، ولی امیدوارم برا خانواده هم موردی نداشته باشه. بعدشم من به خاطر گردنت دارم می گیرم نه شونه هات

اره...پارادوکس عجیبیه

5- :)

اینم میشه ولی فکر نکنم کسی به زهرا خبر بده
+
اتفاقا ازون ادمام
+
اها
+
راجب تحریک شدن حرفی نزدم، صرفا جنبه‌ی زیبایی مد نظرم بود.
+
👍

یاخدا ، خوشحالم زنده ای:| ❤️

اره ... منم همینطور!.

ولی کلا وایب نوشته و نقاشی هات :))+++++❤️

خوشحال شدم.
يكشنبه ۹ مرداد ۰۱ , ۱۷:۴۶ (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠

زیبایی که بله قطعا. به خاطر همین زیبایی شه که میخوام پرینت کنم

.
يكشنبه ۹ مرداد ۰۱ , ۲۰:۵۴ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌

وایب پستای روز مره ت *اشک ریختن*

یه وایب اشک آور؟ ....
يكشنبه ۹ مرداد ۰۱ , ۲۱:۰۰ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌

خوشحالم خاله ی دخترارو ملاقات نکردی ، تصورش هم وحشتناکه که توی اسانسور گیر کنی ( سلام! یه بار تویه یک مرکز خرید کهنه توی پایین شهر ‌ نزدیکیای حرم رفتم توی یک اسانسور -از همونا که نصفش شیشه س- و به پایین نگاه کردم و گفتم یا قودا ! باید چشمامو ببندم تا سکته نک .. بله. همین موقع بود که داداشم دکمه ی طبقه هم کف رو زد و من قبل اینکه وقت کنم چشمامو ببندم با سرعته احتمالا صد کیلومتر در ساعت به طرف زمین سقوط کردم ، اسانسورش  خراب بود و قبل اینکه فرصت کنم بیهوش بشم تا اخرین طبقه پایین رفت و بعد متوقف شد، اونقدر پایین بود که نصف در اسانسور بود که باز مونده بود و بالاخره منو داداشمو ازون تو کشیدن بیرون و بلافاصله بالا اوردم . صرفا جهت تعریف کردن گفتم هاها)

و اینکه ، نقاشی هات زیادی قشنگنTT

این سایکوسیس ۴:۴۸ خیلی بنظرم جالب بود .‌. منم میخام بخونمششش وسپسمس>>

اوه، ممنون که زنده موندی! روز وحشتناکی بنظر میرسیده ... بنطرم دیگه سوار اسانسورای قدیمی نشیم ...( امیدوارم دیگه خاطره‌ی بدی برای تعریف کردن نداشته باشیم)
خیلی ممنون، اینا فقط اسکچن، حتی کاملشون هم نمیکنم.
وقتی خواستی بخونیش از سلامت روح و روانت مطمئن شو، چون بدجور ادمو بهم میریزه.
يكشنبه ۹ مرداد ۰۱ , ۲۱:۰۱ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌

یه وایب چرخ آورㅜㅜ

.

خداروشکر که سالمی! چقدر وحشتناکه! من همیشه فوبیای آسانسور داشتم😂یبارم گیر افتادم توش-_- 
این همون جمله ی اگر هنر نبود حقیقت مارا میکشت نیست؟

"چی میشه اگه هنرمون واقعی‌ترین زشتی زندگی زیبایی باشه که میخواستیم بسازیم"

ومن چقدر این تیکه رو حس کردم..! 
+
من همه ی پستهاتو میخونم خیلیم لذت میبرم ازشون. اگر کامنت نمیدم به معنی نخوندن نیست. فقط خب هر وقت بتونم حسمو به کلمه تبدیل کنم کامنت میذارم. بعضی وقتا بنظرم سکوت واکنش قشنگتریه.

من از همون موقعی که بازیای جنگی میکردم همیشه ترس اسانسور افتاده بود به جونم. میترسم درش که باز میشه یکی با تفنگ بزنن بهم بعدم پرتم کنه پایین.
+
نه دوتا جمله‌ی جدان.
حس کردی ؟ خوشحال باشم یا غمگین؟ ...
+
نه ببین من واقعا اهمیتی به کامنتام نمیدم خیلی. هروقت دادید خوشحال میشم هروقت ندادید هم عیبی نداره. اینا دفترچه‌ی منه، اجباری ندارم :))
ولی هروقت کامنت میدی خوشحال میشم چون خیلی دقیق و جذابن. 
نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
چشمانم را می‌بندم
و تمام جهان مرده بر زمین می‌افتد
پلک می‌گشایم
و همه چیز دوباره زاده می‌شود
Designed By Erfan Powered by Bayan