هنگامی که تو را میبوسم، تنها دهان تو نیست که بر آن بوسه میزنم تنها ناف تو نیست، تنها شکم تو نیست که میبوسماش. من حتی پرسشهای تو را میبوسم،آرزوهای تو را،عکسالعمل تو را میبوسم.شکهای تو را، شهامتات را، عشقات را به من و رهاییات را از من. من به پاهای تو بوسه میزنم که به اینجا آمدهاند و دوباره از اینجا خواهند رفت.من تو را میبوسم همینگونه که هستی همانگونه که خواهی بود...فردا و فرداها هنگامی که حتی هنگامهی من نیز گذشته است._
اریش فرید _
خب، به خودم قول داده بودم قبل از شروع مکالمه با خودم توی اینجا، یه داستان یا موضوع جالب رو یاد بگیرم یا حتی چند صفحه کتاب بخونم و بعد حرفامو با اون شروع کنم. اینطوری هم به دانستههام اضافه شده و هم احساس بهتری نسبت به حرفام دارم. داستان امروز راجب آهنگایی هستش که این زیر براتون گذاشتم، به شخصه اعتقاد دارم دونستن داستان آهنگ ها باعث میشه بتونیم بهتر با خواننده و عواطفش ارتباط برقرار کنیم. اما بعضی از موسیقی ها فراتر از قصههای ساختشون هستن، اونها احساساتی رو در ما لمس میکنن که حتی خودمون هم از وجودشون بیخبریم. باعث میشن دچار احساساتی بشیم که دلیلشون رو نمیدونیم و طوری لبخند بزنیم و اشک بریزیم که در زندگیمون بیسابقه بوده.
داستان soko و keaton از انتشار یه موسیقی شروع شد. اسم اون آهنگ از بزرگترین پایانهی فرانسه گرفته شده و در اون خوانندهای به اسم Keaton به یه خوانندهی فرانسوی به اسم soko ابراز علاقه میکنه :") تصور کنید، یه موسیقی رو گوش میدید و میفهمید در واقع اون یه نامهی عاشقانه برای شما بوده.( اهنگ دوم ) میدونید چی برام جالبه؟ soko همجنسگرا بوده و احتمالا Keaton هم اینو میدونسته، ولی بازم سعی کرد به عشق و احساسش احترام بزاره و به نحوی اون رو با حرفهی مورد علاقش به فرد مورد علاقش تقدیم کنه. میدونم ... غمگینه، اما قشنگه و این درد داره. :") و درست دو سال بعد از انتشار این آهنگ، soko هم یه اهنگ به اسم Keaton song منتشر میکنه و جواب احساساتش رو میده. لطفا این آهنگ هارو با تمام وجود بشنوید و دوستشون داشته باشید، جزو پلی لیست مخصوصم هستن :)
این روزها میگذرند، اما همین گذشتن گاهی تنم را میلرزاند. صبح ها با خستگی بدنم را به روح پیوند میدهم و زیر دوش آب داغ بوی شامپوی شکلات را تا آخرین حد شش هایم میبلعم. با خود میگویم امروز آرام است، نگران نباش. همه چی آرام است.
اما نیست. شاگردان کوچک و بزرگ همزمان با یکدیگر نامم را فریاد میزنند. مادرها از بچههای بینوا انتظارات بیجا دارند و معلم مهد کودک با بیفکری از من میخواهد بیست بچهی شیطان و پرسرو صدا را در دخمهی طبقهی پایین زندانی کنم. در روزهای شنبه و چهارشنبه هیچ چیز آرام نیست، اما من سعی میکنم درونم را از این اشوب دور نگه دارم. به شاگردان لبخند میزنم، با معلم بحث میکنم و به ۴ ساله های آنجا یادآوری میکنم که بدون ثبت نام کردن اجازهی ورود ندارند!
میدانید، از دید اطرافیان شاغل بودن در سن و سال من یک موهبت الهیست ( که هست، خداروشکر ) اما هیچکس لایههای پنهان این موهبت را نمیبیند. جلب اعتماد والدین سخت است، چون از سن خود چندین برابر کوچکتر بنظر میرسم. کنار آمدن سخت است چون کم سن ترین معلم آنجا هستم. استرس کاری زیاد است چون افکار نگاتیوی مرا محکوم به ناتوانی میکنند و من در آن لحظه نیازمند صدای چای هستم که به من یاداوری کند که لایق شغل و اختیاراتم هستم. چه میشود کرد؟ خداروشکر که اندک درآمدی دارم و میتوانم کمی ( بله فقط کمی، در سال دوازدهم مدرسه و سال کنکور همیشه پرخرجترین شخص خانواده شما هستید ) از بار هزینههای خود بکاهم.
امسال برایم کمی رنگ تازهتری گرفته، انگار یک سال زمان را به عقب کشیدم و حالا فقط یک سال فرصت برای جبران آسیب های گذشته وقت دارم. حقیقت این است که من دروغ های زیادی راجب خودم میگفتم. ( متاسف نیستم، اقتضای آن زمان بود ) من بخاطر مشکلات پای راست و جراحی مفصل هایم یک سال به مدرسه نرفتم و این یک سال همیشه برایم شبیه یک کابوس بود. کابوس سن و پایهی ناهماهنگ، کابوس سوال های دیگران و شکهای گزندهی روح. و حالا من آخرین تلاش هایم را برای از بین بردن آثار دروغ هایم میکنم و در کنار آن پروندههای تغییر مدرسهی کذایی را از این اداره به آن اداره میبرم تا شاید نجات پیدا کنم، شاید.
تعجب کردید؟ آیا شما هم با خود میگویید چرا یک نفر اینقدر در متنهایش غمگین و شکسته بنظر میرسد ولی در عین حال مثل ویلی ونکای دیوانه و آبی رنگ قصهها بیدغدغه قهقهه میزند؟ خب، این شما و این آواز عاشقانهی دختر دیوانه!آواز عاشقانه اسم مستعار دو دوست ناباب من یعنی افسردگی و پارانویید است و همچنین اسم وبلاگ( هیچکدام زیبا و دارای ارزش برتر و متعالی نیستن، افسوس افسوس ) و حالا من سعی میکنم آنها را از ارتباطم با آدمهای این دنیا جدا کنم و برای بهتر شدن بجنگم. میجنگم تا مجبور نشوم آن قرص های نفرت انگیز قدیمی را در دهانم جا بدهم و بغض چشم هایم را بجایش پس بگیرم.
میبینید؟ گاهی باید با خود و اطرافیان کمی روراستتر باشیم. من افتخاری ندارم اما سعی میکنم شجاع باشم. مشکلات روحی شبیه راهپلهای بی انتها هستند که در هر شخص و در هر زمان نمود متفاوتی دارند، پس چقدر خوب میشود که بدون ترس از قضاوتهای ترسناک دیگران راجب راه پلهی خودمان صحبت کنیم و آگاهی ببخشیم. خیلی دلم میخواهد راجب ضرورت های مراجعه به مشاور خوب و سختیهای این دورهی درد اجباری بنویسم...اما هنوز قدرتش را ندارم، شاید بعدا، شاید هیچوقت.
امشب حال گنگی دارم، نه خوب و نه بد. باشگاه رفتن کار خودش را کرده و حالا ذهنم خالی شده. شاید بنویسم شاید بخوانم شاید ببینم، هنوز معلوم نیست اما حداقل میدانم که زندهام.
ضمیمه۱) میگویم شجاع باشید اما گاهی فکر میکنم از تمام جهان ترسوتر و به اندازهی آسیا در برابر کلمات بیسوادم.