اینم مثل همون موقست. دراز کشیدم و به سقف نگاه میکنم، سرم تیر میکشه و پشت سر هم بغض میکنم. شاید بهتره یه چیزی بخوری؟ اما پنج دقیقهی بعد همش بیرون اومد. دوباره روی تخت دراز کشیدم، از دیشب تاحالا فقط دو ساعت تونستم بخوابم. آخرین باری که دقیقا همین حالتهارو داشتم وقتی بود که نمیدونستم در آینده چی پیش میاد، الانم همینه. حداقل برای چند ساعت کوتاه از درس خوندن دست میکشم، تنها جایی که خالی مونده تشک تخته، زیر پاهام پر از جزوهها و خلاصه نویسیهاییه که دور نکاتشون هزار بار خط کشیدم. ارکستر سمفونیک ۱ رو باید مرور کنم، عکاسی و خواص مواد هم همینطور. امروز چندمه؟ نمیدونم، فقط میدونم هنوز روز کنکور نرسیده. کی فکرشو میکرد یه روز درحالی که بدنم میلرزه و صورتم پر از اشکه از چنلم بیام بیرون و روی زمین سرد اتاقک وبلاگم دراز بکشم؟ اینجا مثل یه پناهگاه میمونه. اینجا میتونم ماسک اون دختر قوی و بیتفاوت و تحلیلگر رو بزارم پایین و فقط یه دختر کوچولوی ترسو باشم.
میترسم. از اینکه در آینده مجبورم با چیزای بدتر از قبل دست و پنجه نرم کنم میترسم. تمام دوران کنکورم در حال تلاش کردن و امید دادن بودم، اگه حرفامو بخونی قطعا متوجه میشی که چقدر با اعتماد بنفس بنظر میام. اما...خودم میدونم ضعفی که دارم چقدر بزرگه. ضعف؟ بهتره بهش بگیم یه بخش از شخصیتم. مداد رنگی نارنجی نمیتونه آبی باشه، آبی هم نمیتونه زرد باشه. حنانه یه تحلیلگر عالی و یه حافظهی خوب داره، حنانه خیلی خوب از پس سوالای درک و حفظیا بر میاد. اما مغز حنانه توی محاسبات قفل میکنه. حنانه به راحتی فرمولارو یادش میره، اعداد جلوی چشماش میرقصن و کلمات دندونای تیزشون رو توی گزینهها فرو میکنن. همه چیز قر و قاطیه، مهم نیست چقدر تلاش کنی، بازم همه چیز آشفتست. و این آشفتگی مهمه، چون ضریبش بالاست. چون بچه های تجربی و ریاضی از پسش برمیان، تو نه. تو نه. نه به اندازهی اونا.
چقدر احمقی، چرا باید چند روز مونده به کنکور اینقدر ضعفت رو بزرگ ببینی؟ نمیشه فقط روی نقطه قوتت تمرکز کنی و انجامش بدی؟
خودم اینارو میدونم. اما کنترلش از دستم خارج شده. باید بخوابم و بیدار بشم تا همه چیز از نو شروع بشه. که یادم بیاد من میتونم ازاد برم، حتی اگه افتضاح ترین درصد هارو هم داشته باشم، میتونم یه جا توی علمی کاربردی برای خودم دست و پا کنم. من بخاطر هیچکدوم از اینا خجالت نمیکشم، تصورات کلیشهای دیگران رو راجب دانشگاهها قبول ندارم، تا همینجاشم تمام توانم رو گذاشتم، برای خرید کتاب و پول کلاسام کار کردم، یکسال تمام جون کندم و تبدیل به یه خونه نشین درونگرا شدم. من از همه چی مایه گذاشتم و مهم نیست چی بشه من هنوزم هدفم مشخصه.
اما...اما...اون ته قلبم، دلم میخواست منم برای یه بارم که شده شخصیت اصلی باشم. اون کسی که با نتیجش دهن تمام کسایی که اذیتش میکردن و دست کمش میگرفتن رو میبنده. اون شب رو یادم نمیره...وقتی محمدعلی لعنتی بهم گفت یعنی نمیدونی من کیم؟ چرا من باید کارایی که یکی مثل تو انجام میده رو تکرار کنم؟ یعنی نمیدونی من کیم؟ مگه نمیدونی من کیم؟ لعنت بهت. لعنت به تو و استعداد تو و شرایط تو و هرکسی که هستی. لعنت به من که میخوام پا بزارم روی صورت این ادمای خودخواه و حداقل برای یه ذره هم که شده احساس بهتری داشته باشم. انگار میخوام با نتیجهی کنکورم انتقام بگیرم! میفهمی چی میگم؟ میخوام نابودشون کنم. اما...این دیگه از دست من خارجه. متوسط بودن تواناییم از دست من خارجه. اینکه من با تمام توانم میدوم و تو فقط برای بدست آوردنش قدم میزنی دست من نیست.
همهی اینارو میدونم.
فقط کاش این حنانه دست از کینه توزی برمیداشت. کاش فقط خیلی راحت و آروم کنکورش رو میداد و نتیجه رو قبول میکرد. حسودی نمیکرد، حالش بد نمیشد، بدبین نبود، اینقدر...زندگی رو برای هردومون سخت نمیکرد.
من واقعا خستم، نمیدونم دارم چی میگم.
فقط میخوام یه گوشه دراز بکشم و یکم بخوابم. بازم دارم گریه میکنم. تنهایی جنگیدن واقعا سخته، تغییر دادن سرنوشت سخته، برخلاف جریان آب شنا کردن سخته. همه چی...همه چی برام سخته.
امیدوارم وقتی دوباره برمیگردم اینجا...حرفای بهتری برای گفتن داشته باشم. مثلا اینکه هیچ چیز اونطوری که فکر میکردم نبود، خیلی عالیتر بود. نتیجهی تلاشم رو گرفتم. منم خوشحالم، منم تونستم. منم موفق شدم. مثل خیلی از ادمای دیگه...منم لیاقتش رو داشتم و ثابتش کردم، نه به دیگران بلکه به خودم.
- شنبه ۱۰ تیر ۰۲