狂った少女のラブソング

فقط ۵ ماه دیگه منتظرم بمون..

صرفا برای ثبت شبی که قراره ۵ ماه دیگه دوباره تجربش کنم. راستش...من انرژیمو برای چیزهایی که تاثیر گذار نیستن هدر نمیدم، پس فردا قراره برم و خوش بگذرونم. بعد از اینکه این اتفاق از سرگذشت، میتونم مثل گذشته دیوانه‌وار برای چیزی که میخوام تلاش کنم. ویلی! لطفا توی تیرماه بیا و این پست رو دوباره منتشر کن، امیدوارم که دفعه دیگه هم همینقدر آروم و باحال بنظر برسی. من بهت باور دارم، چه حالا و چه در آینده.

...continues

ضمیمه) ... ... عزیز، ممنون که به یادم بودی و بهم انرژی دادی، فردا اگه سوالی از مبحث سینما اومده باشه به یادت میوفتم و لبخند میزنم.

فکر کنم فقط...تصمیمم رو گرفتم، شاید

چای میگه حنانه با تجربه کردن بزرگ شو. اما گاهی فکر میکنم که من با تجربیاتم خودم و روحمو سلاخی میکنم و بعد از بین تیکه های متلاشی شده‌ی مغزم یه نور کوچولو بیرون میارم و میگم آها! اینم از تجربه‌ی ایندفعه!

46) فکر میکردم از طعم آبنبات لیمو متنفرم

بعد از شنیدن صدای ساعت ۳:۵۵ دقیقه از تو دست کشیدم. رفتم و برایت از آن آبنبات های لیمویی آوردم. تنها ده قدم طول کشید و حالا دیگر با خوابیدن فاصله‌ای نداری.

_ میدونی چیه؟ همه چیز میتونه تورو از من بگیره.

_ قدم ها؟

_ قدم‌ها.

آبنبات را بین حصار لب های نم دارت میگزارم، زخم‌های روی پوستت به راحتی خودشان را به من نشان میدهند.

_ متوجه شدی؟

_ حتی این زخم‌ها.

_ اما تو خودت اونها رو به وجود میاری!

_ میخوام فراموش نکنی، بی رحمانست؟ نمیدونم. فقط میخوام بهشون خیره بشی و طعم لیمو رو تا مغز استخونت حس کنی.

بلند میشوی و با قدم هایت سر سرای اتاق کوچکم را طی میکنی، همینطور بی هدف تا بالاخره انگار بعد از تمام این مدت متوجه پنجره‌ی خیالیم میشوی. چطور ممکن است که هرچیزی _ حتی معمولی ترین وقایع و لحظه‌ها _ بعد از گذشتن از کنار چشم‌های تو اینقدر متفاوت بنظر می‌آیند؟

نگاهم نمیکنی اما من میبینمت. مهره های روی کمرت را یکی یکی میشمارم. یک...دو...سومی کمی برجسته‌تر بنظر میرسد. چهار، اوه! این رد دست های منه؟

میخندی و با تکان دادن سرت حرفم را تایید میکنی. یعنی باز هم بلند بلند فکر کردم؟

صدای شکسته شدن آبنبات لیمویی سکوتمان را خدشه دار میکند.

صدای تیک تاک ساعت؛

و قدم ها.

تمام چیزهایی که بدن برهنه‌ی تو را  از من دریغ می‌کنند. همه‌ی چیزهای کوچکی که بعد از گذشتن از کنار تو بیش از حد درخشان بنظر میرسند. حتی دری که به نیمه باز میشود و نوری که از دریچه‌ی آن بی‌هوا در اتاق گام میزند.

نگاهت میکنم...

و تو به بدترین وجه ممکن وانمود میکنی که خوابی.

...

ضمیمه) این متن توی یکی از پوشه های گمنام یادداشت های گوشیم تک و تنها نشسته بود. دلم براش سوخت، منتشرش کردم.

45) آبی اکسپرسیونیستی

آه، کلماتم ته کشیدن. حداقل در حال حاضر اینطور فکر میکنم که به آخرین حد رسیدم و برگشتم.

_ من حشره‌هارو می‌بینم. عنکبوتای خیلی خیلی بزرگ توی سقف راه میرن و من دیگه تشخیص نمیدم که خوابم یا بیدار.

+ روی بدنت‌م حسشون میکنی ؟

_ نه اونا نزدیکم نمیان. همونجا سر جاشون میمونن و پاهای بلندشون رو تکون میدن. قبلا فقط شاخک میدیدم، شاخکایی که از لای در کمد و روزنه‌های پنجره خودشون رو نشون میدادن. اما حالا اونا وارد اتاقم میشن و بهم زل میزنن...و من میترسم، چون دیگه با دیدنشون جیغ نمیکشم.

اینطور که معلومه قراره چندتا قرص به مجموعم اضافه بشه. چای میگه روانپزشکی که معرفی کردم خوبه...چون داروهای زیاد و بی‌فایده نمیده. هرچند من فکر میکنم که همه‌ی داروها در آخر بیفایده میشن، اما اون میگه اگه درست و سر موقع بخورمشون میتونم اروم باشم. یه اروم بودن تفننی. چون بعید میدونم وقتی اون آدما دور و برم باشن بتونم خودم رو کنترل کنم. نه توی خونه و نه مدرسه. حقیقتش بخاطر سوابق کنکورم دارم جلوی خودم رو میگیرم. واگرنه خیلی دلم میخواد یه مشت توی صورت یه نفر بزنم و بعد مثل جابامی یومکو یه قهقهه‌ی سادیسمی نثارش کنم. میخوام توی صورتش مشت بزنم، درحالی که اون هنوز هیچکاری نکرده. اما من حس میکنم که همیشه قراره قربانی باشم. امیدوارم این بار چند روز نگذره و با خودم نگم بازم حسم درست دراومد. هرچند من میتونم بی‌تفاوت باشم، حداقل توی صورتم که اینطور بنظر میرسه. ولی بازم از ته دل میخوام که همه وجودم رو فراموش کنن تا بتونم با خیال راحت از در برم بیرون و ترس تعقیب شدن رو نداشته باشم.

خیلی جالبه، توی این دوره‌ای که همسن و سالام ( یا حداقل همسن و سالای رز ) دارن به این فکر میکنن که رابطشون با دوست پسرای سن بالای متاهل و پولدارشون چطور پیش میره، من دارم به سایه‌های عنکبوتی زل میزنم و به این فکر میکنم که کاش میشد تا ابد تنها و نامرئی باشم. یا کاش توهم حشره‌ای نداشتم، کاش مجبور نبودم برم پیش روانپزشک. کاش میشد بیدار بشم و ببینم مجبور نیستم با این مشکلات روحی و جسمی مضخرفی که توی به وجود اوردنشون نقشی ندارم دست و پنجه نرم کنم.

میدونی الان یاد یه چیزی افتادم. یه سری اتفاقات هستن توی زندگیم، که خیلی وقت پیشا فکر میکردم که وای، این قطعا برای من اتفاق نمیوفته.

ساده‌ترینش میشه درس خوندن توی یه رشته به غیر از هنر. یادمه که تا اخرین روزای سال نهم باورم نشده بود که هیچوقت قرار نیست برم هنرستان. برای منی که همیشه به بچه های دیگه دلداری و انگیزه میدادم که برای خواسته های تحصیلیشون بجنگن...این خیلی سخت بود که هیچکس پشتم نباشه.

سخت ترینش میشه مشکلات روحیم. هرچند اینام مثل سرماخوردگی میمونن. همونطور که وقتی سرفه میکنیم و گلومون چرک میکنه میریم پیش دکتر عمومی، با دیدن حشره هایی که هیچکس نمیبینه هم میریم پیش روانپزشک تا یه سری قرص که حکم پیف پاف دارن بخوریم و از شرشون خلاص بشیم. خیلی عادی، درست مثل یکی از اون شخصیت های سایکوپسی که توی انیمه های دوران قدیم میدیدم و با خودم فکر میکردم که چقدر باحالن.

اما من باحال نیستم.

فقط خیلی خسته و حوصله سر برم.

null

امروز وقتی داشتم با چای حرف میزدم پست رنگ‌ موی جدیدم رو آورد. گفته بودم که میخوام تغییرات اساسی درونم رو با رنگ کردن موهام نشون بدم مگه نه؟ خب...در حال حاضر قرمز نیستم. این رنگ درخشان و قدرتمند که نشون دهنده‌ی انقلاب و شورشه. برای همین فقط پاکش میکنم تا بیشتر از این اذیتم نکنه. میدونید...وقتی توی آینه به خودم نگاه میکردم خیلی درد داشت. من دیگه قدرت جنگیدن در برابرشون رو ندارم. من الان یه لکه‌ی نور میگرنیم. یه لکه‌ی آبی شل و ول که هروقت سردرد میگیرم و چشمامو میبندم جلوی پلکای سیاهم ظاهر میشه و برای خودش میچرخه.

برای همین موهامو آبی میکنم.

اما آبی من گرمترین رنگ نیست.

یه آبی مالیخولیایی با لایه های اکسپرسیونیستیه.

null

امشب بعد چندین ماه اتود یه نقاشی رو زدم و در کمال تعجب شروع کردم به لایه گذاری آسترش. چون هیچکس رو ندارم که برای کارهای بی‌مکتبم لقب بزاره، پس میخوام خودخواه باشم و بگم بدون اینکه متوجه بشم لکه های خیس و شفاف آبرنگم تبدیل شدن به یک سری خاکستری رنگی پست امپرسیونیستی. واضح ترش میشه...لکه گذاری ونگوکی. امشب با تمام وجود حس کردم یه تیکه از قلبم سر باز کرد و از توش یه آفتاب گردون مواج و مضطرب بیرون اومد. و اون لحظه بود که فهمیدم اتاق سرد و کوچیک‌ من هیچ فرقی با اتاق تیمارستان ونگوک نداره.

آه، نوشتن یک سری وصفیات که همیشه آرزو میکردم دیگران متوجهشون بشن و بهم نسبشون بدن زیادی سخته. باعث میشه با خودم فکر کنم که دیگه هیچ درخواستی از غیر ندارم. 

حتی از خودمم هیچی نمیخوام.

ای کاش میتونستم حالم رو بهتر کنم.

اما از عنکبوت خیلی میترسم.

null

ضمیمه) یکی از معدود دریچه های خیالی که برام باقی مونده اینه که یه روز وقتی روی صندلی انتظار مطب چای نشستم یه نفر مثل خودم رو ببینم تا بالاخره بهم ثابت بشه که رنج بیرون از وجود منم ریشه میزنه. اما متاسفانه تا الان هیچکس رو جز یه پسر قد بلند و کمی بی‌دست و پا، یه زن و شوهر ناراضی، یه خانم شاغل کارمند، یه زن و شوهر با یه بچه‌ی کوچیک و یه مرد چشم خمار ندیدم.

چای میگه یه مراجع داره که نقاشی های ترسناک و وهم آلود میکشه، جالبه.

 

ضمیمه ۲) من خودنگاره نمیکشم، اما حالات روحیم رو با عکس رفتن و ادیت زدن ذخیره میکنم، عکس پست برای همین اواخره.

سارا رو میشناسید؟ نویسنده‌ی وبلاگ نامتولد. بهم پیام داد و نوشت پس کی میخوای صورتت رو نشون بدی؟

اینکه هنوز یک سری ادم هستن که متوجه معنای پروفایل هایی که از خودت میزاری میشن خیلی عجیبه. حداقل برای من که تاحالا اتفاق نیوفتاده بود.

چشمانم را می‌بندم
و تمام جهان مرده بر زمین می‌افتد
پلک می‌گشایم
و همه چیز دوباره زاده می‌شود
Designed By Erfan Powered by Bayan