狂った少女のラブソング

18) گل استخوانی

null​​​bone flowernull

چه نمایش ترحم باری!

اگر صورتم را با حقیقت ریشه‌هایم زینت میکردم و در خیابان راه می‌رفتم. همین یک جمله برای اینکه دوستم نداشته باشی کافیست ... اما تو آن من شایسته را نبین. لطفا به رگ پنهان رنگ‌هایم خیره شو، به دختری که مبتلا به جنون حرکات قلم شده. حالا مرا طوری ببوس که احساس کنم یک کنسرتوی فرانسوی هستم. من هم با دست‌هایم تا ابد دنیایت را رنگ میکنم. همین یک کار برای اینکه دوستم داشته باشی کافیست!

 

ضمیمه۱) یک ماهه دارم روی این نقاشی کار میکنم. البته که کار یکی دو روزه ... اما خیلی برام مهمه. این نشون دهنده‌ی تلاش های من برای ساکن نموندن و رها نکردن تنها اتاق امنمه. راستش من با چای صحبت کردم و متوجه شدم تمام مدت سعی داشتم تنها کاری که همیشه باعث آرامشم میشه رو به یه اهرم فشار تبدیل کنم. همین باعث شده بود که ریسک پذیر نباشم و همش توی منطقه‌ای که بهش عادت کردم ساکن بمونم. اما جایی که بهش عادت داریم همیشه اون جایی نیست که لیاقتش رو داریم.

هرشب یک ساعت رنگ میزدم و پادکست گوش میدادم، رنگ میزدم و فکر میکردم ... نتیجش هم برام رضایت بخشه. برای اولین بار یک گل رو کامل کشیدم و بنظرم میتونم توش پیشرفت کنم. فرم چشم های دختر برخلاف چیزیه که بهش عادت داشتم و آستین گیپورشم تجربه‌ی جالبی بود، گواش واقعا دوست صمیمی آبرنگه!

ضمیمه۲) در طی همین راستا میخوام از کارم استعفا بدم. دلم نمیخواد هنرم تبدیل به یه معیار چند ثانیه‌ای بشه تا بقیه ببینن میتونن بهم پول بدن یا نه!! سو ... یاپ. چهارشنبه بهشون میگم و بعد از سه جلسه دیگه نمیرم، خوشحالم. تصمیم درستیه.

مارسیس مرگش را نواخت

آتنا الههٔ خرد، جنگاوری و صنایع دستی فلوت دو سر رو ساخت و وقتی میخواست صدای اون رو امتحان کنه خودش رو میبینه که صورتش بد شکل و پف کرده شده و از چهره‌‌ای که اون ساز براش ساخته بود بیزار میشه. پس فلوت رو به دنیای زمینی پرت میکنه و نفرینی رو در اون قرار میده. اون نفرین چیه؟ افسانه‌ها میگن فلوت سازیه‌ی که رازهای انسانی رو برملا میکنه و قدرت مست کردن روح و اغواگری رو داره. کسی که فلوت رو مینوازه میتونه تغییر چهره‌ی اطرافیانش رو ببینه و از حقیقت درونی اونها، چه سیاه و پلید و چه سفید و درخشان باخبر بشه. این قدرت فلوت برای انسان‌های طمع‌کار زمینی بیش از حد خطرناک بود. اونقدری که باعث یکی از اون‌ها به اسم مارسیس بعد از پیدا کردن فلوت و کشف کردن مهارتش در اون خدای موسیقی یعنی آپولو رو به رقابت دعوت کنه و ادعای سروری بر اون رو داشته باشه.

حقیقت اینه که مارسیس نوازنده‌ی خوبی بود. اما طمع‌کاری و جاه‌طلبی بیش از حد اون که بر اثر قدرت فلوت آشکار شد تمام پیشینه‌ی مهارتش رو از بین برد.

شاید هم فلوت فقط یه بهانه باشه ... کی میدونه به هرحال؟

خلاصه...

مسابقه برگزار شد و در مرحله‌ی اول مارسیس با آواز شاد و دلنشینش تمام تماشاگرها رو وادار به رقص و شادی کرد و اینطوری برنده‌ی مرحله‌ی اول شد. در مرحله‌ی بعدی آپولو با ساز زهی خودش غم و اندوهی رو بر مجلس حاکم کرد که تمام شادی های مارسیس رو از بین برد.

و نوبت به آخرین مرحله یعنی اجرای هماهنگ رسید. مارسیس فلوت رو به دهن گذاشت و شروع به نواختن کرد، نکته دقیقا همین بود. مارسیس فقط میتونست نوازنده باشه. اما آپولو با استفاده از ساز و صدای خداگونه‌ی خودش قدرت رو بدست گرفت و اینطوری شد که صدای فلوت در بین نوای آپولو گم شد.

برنده‌ی مسابقه آپولو بود. طبق قراری که از قبل مسابقه گذاشته بودن برنده میتونست هر کاری دلش خواست با بازنده انجام بده. آپولو هم به عنوان مجازات مارسیس رو به درختی بست و زنده زنده پوستش رو کند تا با اون مشک شراب بسازه. 

منبع اولیه‌ی این تحلیل چنل تلگرامی هستش که براتون در این متن لینک کردم.

 

ضمیمه۱) خیلی جالبه که توی این نقاشی چهره مارسیس منو به یاد تمثیل شیطان میندازه. شخصیت های گناهکار در هنر کلاسیک مثل نقاشی های مصری منفور و پر از تحرک کشیده میشن. تازه پوشش بدنشون رو هم از دست میدن ... 

ضمیمه۲) میدونی چیه، حال روحی منو از انتخاب هایی که میکنم میشه فهیمد. این روزا دستامو تکون میدم و تنها چیزی که بدست بیارم نقاشی هایی با مفهوم درد و رنج و عذابه. من مارسیس نیستم و سازی توی دستام ندارم. اما حس میکنم به عنوان شخصیت دنیای خودم محکوم به کنده شدن پوستم هستم.

نارسیس گفت و اخو تکرار کرد

«اخو» کلمه‌ای که احتمالا به چشم وگوش بیشترتون آشنا نیست. اما طبیعتا کلمه‌ی اِکو رو میشناسید. مثل اکوی صدای ساز توی یه فضای خالی یا اکوی فریاد در کوهستان. در واقع اکو و اخو یک کلمه هستن با این تفاوت که اخو ریشه‌ی اصلی واژه و با هویت یونانی هستش. و میدونید چی باعث میشه که من راجبش بنویسم؟ اینکه اخو داستان های جالبی برای گفتن داره.

دافنه، دست کم درخت من باش!

اروس خدای عشق در اساطیره که معمولا به صورت یه مرد خوش چهره یا یه نوزاد برهنه به تصویر کشیده میشه، اسطوره‌ای که در باورهای مردم اگر تیر عشقش به قلب ما اصابت بکنه، عشق در قلب ما به وجود میاد و قلبمون برای معشوق شکوفه میزنه.💘🏹

اما آیا همیشه داستان به همین قشنگی پیش رفته؟نوپ! اساطیر و داستان‌هاشون همونقدر که قشنگ و سرگرم کنندن میتونن ترسناک و هشدار دهنده باشن. خیلی اتفاقی نقاشی یک زن رو دیدم که دست‌هاش به شاخه تبدیل شده بود، تعجب آوره ولی چندتا نقاشی دیگه دقیقا با همین موضوع به چشمم اومد و وقتی دنبالش رفتم فهمیدم حتی یک مجسمه هم ازش ساخته شده! و همین موضوع تبدیل شد به یه ماجراجویی جدید توی دنیای هنر اساطیری و پیدا کردن راز نقاشی‌هایی که در اونها یک زن به درخت تبدیل میشه!

17) هراس‌های بزرگ تو چیست؟

صفحه‌ی تلگرامم رو باز کردم و با دیدن اولین کلمه‌ی اولین نوتیف بی‌اختیار یکی از اون لبخند‌های حقیقی و شیرینم زدم. سامپه! ۵ حرف ساده که در کنار هم اسم یکی از تاثیرگذارترین آدمهای زندگی من رو میسازه. و حالا من فهمیدم که تو، آقای تصویرگر و کاریکاتوریست محبوب من ... فوت کردی. این واقعی نیست مگه نه؟ داری بهم میگی که دیگه قرار نیست هیچ ادم کوچولوی جدیدی از تو منتشر بشه؟ چه بلایی به سر من میاد؟ چه بلایی به سر رازهای ما میاد؟

رازهایی که لابه‌لای خطوط سیاه و لکه‌های آبرنگ دنیایی شکل میگرفتن که فقط تو کلیدش رو داشتی. همون دنیایی که توش مارتین پیبل با صورت سرخش تونست دست‌های رودی راکت و عطسه‌های همیشگیش رو پیدا کنه. یادته که چقدر از هم دور موندن؟ اون لحظه میخواستم از شدت غم با صفحه‌ی سفید روبروی خودم یکی بشم اما تو بهم ثابت کردی که ما میتونیم دوباره رودی راکت رو پیدا کنیم، اون درست همینجاست و فقط یه خیابون و چندین هزار ادم بینمون فاصله انداخته ... این کمه مگه نه؟ برای ما، برای کسایی که توی جهان آدمک های خطی غرق شدن این اصلا زیاد نیست.

سامپه ... دیگه کسی نمیتونه مثل تو و نیکولا کوچولو بهمون نشون بده که کنار همدیگه بودن چقدر ارزشمنده. انگار هیچ چیز توی این دنیا به اندازه‌ی جرقه‌های دوستی و عشق اهمیت نداره. اینکه یه نفرو داشته باشی که کنارش ویلن بزنی یا باهاش دوچرخه سواری کنی ... کسی که برای رسیدن به دنیای توی قلبت از صفحه‌ی ۱۰۲ به شروع صفحه‌ی ۵ بیاد.

من طراحی ‌های تورو وقتی دیدم که یه بچه‌ی تنها بودم و تو! آقای فرانسوی وقتی از مدرسه فرار کردم پشت شیشه‌ی کتاب فروشی ایستادی و بهم گفتی :( همه چیز پیچیده‌ است، هیچ چیز ساده نیست...)

درست در همون لحظه‌ای که بهت نیاز داشتم پیدات کردم. توی یه چشم بهم زدن تبدیل شدی به تنها دوست مخفی من توی دنیای درونم. عجیبه نه؟ هیچکس از تو خبر نداشت. هیچکس از سوال عجیب تو و من خبر نداشت ...

_ راستی، هراس های تو چیست؟

هراس های من؟ من میترسم که تنها باشم. میترسم که از بین برم و میترسم که کلماتم رو از دست بدم. میترسم که توی پیام‌های جورواجور و مقایسه‌های مبهم خودم رو گم کنم و بیشتر از همه میترسم که تو منو رها کنی. الان یعنی واقعا اتفاق افتاده؟ دیگه نفس نمیکشی؟ دیگه صدای خش خش مدادت روی کاغذهای چاپ شنیده نمیشه؟ 

چه بلایی به سر خانومهای نمایش و پیرمردهای کلاه به سر میاد؟ بچه‌ها چی؟ نکنه سر و صدای قدم‌های کوچولوشون قطع بشه؟

اره اقای سامپه ... هیچ چیز ساده نیست. قرار نیست به این راحتیا دستای منو رها کنی مگه نه؟ توی دنیای ما صدهاهزار شخصیت خطی وجود داره که در هر شرایطی باعث لبخندمون میشن. نخ پیچ در پیچ داستانای تو هیچوقت بریده نمیشه. کتاب‌های قدیمی تو تا ابد توی کتابخونه‌ی قلبم باقی میمونه و تو همیشه و همیشه بهترین دوست من هستی و خواهی بود. حتی حالا که دیگه نفس نمیکشی ... فکر کردی من فراموشت میکنم؟ حتی فکرشم نکن. از این به بعد تبدیل میشیم به دوست‌های مکاتبه‌ای! برات نامه می نویسم. قول میدم علاوه بر سیلویا برای تو هم بنویسم. جوابمو میدی مگه نه؟ میدونم که میدی. تو هیچوقت بهم دروغ نمیگی، هیچوقت ناامیدم نمیکنی. 

دارم گریه میکنم، از احساساتم نمیترسم، غمگینم و گریه میکنم. احتمالا تا چند روز غمگین باشم و نتونم آدمها رو تحمل کنم‌. سرزنشم نکن، هراس های بزرگ گاهی اوقات بدجور بهمون آسیب میزنن. یکم ناامید کنندست ... اما از پسش برمیام. ولی خودمونیم ... رفتنت خیلی یهویی بود. مثل لکه‌ی جوهر آخر امضای تو ... یه تیکه از منم فروپاشید. راستشو بگم؟ این یکی از بدترین آسیب هایی بود که میتونست بهم وارد بشه.

آه ... دنیای آبرنگی لکه دار سامپه. آدم کوچولوهایی که بین آدم کوچولهای بزرگ نشستن و اطرافشون پر از درخت و بوته‌ی خط دار شده و اونا بدون توجه به چشم های خیره‌ی ما توی یه کتاب یا یه گیتار کوچولو تر از خودشون غرق شدن. چشمامو میچرخونم و رد رودخونه‌ی بلند صفحات ۳۰ تا ۳۲ دنبال میکنم تا میرسم به یه نوشته‌ی ضریف که گوشه‌ی یکی از صفحات منتظرم نشسته.

_ هیچی آدمهارو به اندازه‌ی تنها بودن با آب آروم نمیکنه.

کنار نوشته‌ یه دخترکوچولوی نقاش روی زمین دراز کشیده و دور از شلوغی و سر و صدای صفحات دیگه داره روی زمین با چوب نقاشی فرشته‌های برهنه رو میکشه. دستمو وارد کتاب میکنم و تبدیل به یه آدمک خطی میشم ... حالا دیگه تنها نیستم.

هراس های تو در زندگی چیست؟ کجای این شهر را دوست نداری؟ از کدام بخش این موسیقی لذت نمیبری؟ این زن که پیس روی توست همانی است که دوستش داشتی؟ این شهر پر هیاهو همان جایی است که میخواستی زندگی کنی؟ جواب تو همان جوابی است که میخواستی بدهی؟ هراس های بزرگ تو چیست؟ از دادن پاسخ به این سوال هم می‌هراسی؟

16) همه چیز غنیمت است

برای سیلویای من!

عزیزم به خانه بازگشتم. تمام کاغذهای روزگار پیشین را با یک نیم پلک سوزاندم و حالا میخواهم از برخوردهایم با این و آن بکاهم. درخت توت کهنسال روبروی اینجا خبر از سکوت میدهد. برگ‌هایش وقت و بی‌وقت می‌افتند و من خیره خیره نگاهشان میکنم. آنقدر نگاهشان کردم که بایکدیگر در یک جسم فرو رفتیم. آنقدر به هم شباهت داریم که میترسم در آینه خود و بازتابم را گم کنم. ای کاش تمام رهگذرها مثل برگ‌های توت سکوت را آموخته بودند ... شاید آنوقت میتوانستم مثل گذشته برایشان قصه‌هایم را تا آسمان هفتم ببافم و مثل پشمینه‌های دست باف خانم بابونه دورشان بیندازم که مبادا از سرمای کلماتم یخ بزنند.

سیلویا ... میدانم که نباید این را بنویسم اما دیگر شروع و پایان روزم با فکر کردن به او نمیگذرد. حقیقت این است که میترسم باقی‌مانده‌های تار و پور قلبم را از دست بدهم، خودم را خاموش میکنم تا مانند گور گنجشک باغ در لایه های خاک پنهان شوم ... اگر حرفی بزنم صدایم شنیده میشود؟ بعید میدانم. اما تو میدانی و میفهمی که چه میگویم. اگر پشت دیوار خزه‌پوش دیدگان مردم بروی میبینی که من سخت‌کوش و قوی بنظر می‌آیم، شاید اندکی هم مغرور و بی‌فکر. اما تو خزه‌ها را کنار میزنی و میبینی که من با تمام وجود برای غرق نشدن در این کشتارگاه ناامیدی تلاش میکنم. حتی دیگر توانایی بیان تنها خواسته‌ام را ندارم چون میدانم قرار است همیشه دور از دسترسم باشد. این روزها انگار تمام حرف های درخشان و آدمهایی که روزگاری هم‌کلامم بودند به دنیای پشت دیوار کوچ کرده‌اند و فصل به فصل داستان‌هایی با پایان لبخند آور پیش میروند. آیا این حقیقت که من خودم باید خط به خط داستانم را در تنهایی و سکوت و درد پیش ببرم دیوار روبرویم را خراب میکند؟ خیر. ما فقط با خون مینویسیم و خون گریه میکنیم. اگر هم احساس کردیم که چیزی کم است...فقط نادیده‌اش میگیریم چون میدانیم که او همیشه قرار است جای خالی خود را به رخ همگان بکشد. ما دردمان را میدانیم اما چاره‌ای جز زندگی نداریم.

سیلویا، دوباره برایت مینویسم بی آنکه اطلاعی از معنای حرف‌هایم در آینده داشته باشم. این روزها پابه‌پای ذهن درگیرم به تو فکر میکنم. لطفاً از اینکه دیر به دیر نامه مینویسم دلگیر نشو. انسان‌ها در زمان درد به یکدیگر نزدیک میشوند و این برای من و تو نیز صدق میکند. به قول سیمین همین که میتوانم برای تو بنویسم و درددل کنم خودش غنیمت است. برگریزان درخت توت هم غنیمت است، آفتاب هم غنیمت است، اگر بدانی با چه چیزهای کوچکی دل خودم را خوش میکنم!

..... روی این نقطه‌ها را چندین بار بوسیده ام. کافی نیست اما تو میدانی که من چقدر از بوسه لذت میبرم. تمامشان تقدیم به تو عزیزترین روح دنیای من.

ضمیمه)سیلویا، این را برای تو میگویم. کسی هست که بتوانی دستش را بگیری ؟ این کار را بکن. زمانی که در سکوت ملال آور سیاه‌چاله‌های ارتباطات زندانی شدید، زمانی که چشم ها بجای سخن گفتن می‌بینند و لب‌ها بجای لمس شدن سخن میگویند ... بگذار همه چیز را دست هایت بیان کنند. دست هایتان را در آغوش شکوفه‌های استخوانی قرار دهید و خودتان می‌بینید که ریشه ‌هایشان تا عمیق ترین قسمت های وجود فرو میرود. 

افسوس که برای من کمی دیر شده( از خود می‌پرسی چرا با قاطعیت این را میگویم؟ چون خودت دیدی که چند بار دست هایم را کشیدم و گلبرگ‌های سرنوشت را زیر پا له کردم. من دیگر هیچ ریشه‌ای را در دست هایم حس نمیکنم و خب، این احتمالا معنایی دارد) ... اما تو شبیه به من نباش. معنای دست هایت را از دست نده. فراموش نکن و لطفا برایم شکوفه‌ی استخوانی بفرست...شکوفه‌های دیگران هم غنیمت است.

ضمیمه۲) صدا کردن آدم های محبوبم را با نام‌هایشان دوست دارم. پس اجازه بده بارها و بارها تور را در هر خط صدا کنم.

گوستاو کلیمت و نقاشی مستهجن بوسیدنی!

 

دانلود ویدیو

کنیچوا ⁦(人*´∀`)。*゚+⁩ صدای منو از بیابون‌های بی آب و علف ناکجا آباد میشنوید. جایی که قطار برگشتمون خراب شده و قراره یه چند ساعتی معطلمون کنه. خب چه وقتی از این بهتر برای نوشتن تحلیل نقاشی های هنرمند محبوب شماره‌ی۲ ویلی ونکا؟ ( shame on me )

ازتون خواهش میکنم که با تمام عشقی که توی وجودتون پیدا میشه این تحلیل رو بخونید، راستی ویدیوی پست رو حتما ببینید و آهنگ رو موقع خوندنش پلی کنید⁦.

تحلیل نقاشی عصرعاشورا

هیچ ایده‌ای ندارم که چرا از حد معمول فراتر رفتم و دارم راجب یه شاهکار نگارگری تحلیل مینویسم.( تا پنج دقیقه پیش اصلا قرار نبود همچین پستی نوشته بشه ولی دیگه شد ...) هرچند که علم من خیلی ناچیزه اما تمام تلاشمو کردم که بتونم یه سری اطلاعات رو به زبون ساده براتون بنویسم تا برای تمام سنین قابل فهم باشه. اول از اینکه تابلوی عصرعاشورا تنها یک اثر مذهبی نیست که صرفا بخاطر اینکه حول محور یکی از امامان مذهب شیعست بهش بی‌توجهی کنیم. پس بهش به دید متفاوت و بی‌طرف نگاه کنید تا با تمام وجود درکش کنید.

15) حنانه و سرما

جورج واتس در دوران سخت و عذاب آور قرن نوزدهم بریتانیا نقاشی امید رو کشید. نماد امید برخلاف تمام سنت‌هایی که بخاطر داریم، به شکل زنی نابینا کشیده شده که به روی گوش سیاره‌ مانندی نشسته و با تمام وجود به صدای بی‌صدای چنگی گوش میده که فقط یک تار از اون باقی مونده...در پس زمینه‌ی نقاشی کورسوی نور ستاره‌ی خسته و بی‌رمقی به چشم میخوره ...

null

ضمیمه۱) میدونم روند پست گذاری توی وبلاگ به این صورته که باید یه مدت از پستت بگذره و بازدید و کامنتت به یه حد مشخص برسه. اما دیگه علاقمو به این الگو از دست دادم. اگر به نوشته‌های من علاقه‌مند هستید بجای چک کردن ستاره‌ها صفحه‌ی اصلی وب رو چک کنید.

ضمیمه۲) چند ساعت پیش آهنگ still with you جونگ کوک رو روی دور تکرار گذاشتم و به حالت دراز کش زیر پتو به منظره‌ی بیرون پنجره خیره شدم. نورهای گرد و متحرک از پشت شیشه شبیه یه عالمه آدم کوچولوی اسب سوار بنظر میرسیدن ... یادم نمیاد کی وارد خواب سبک و عجیبم شدم. فقط میدونم که گرمای یه بدن ثانویه رو احساس کردم و بعد خندیدم. وقتی چشمامو باز کردم آهنگ بازم داشت پخش میشد، من هنوز داشتم میخندیدم اما دیگه هیچ گرمایی وجود نداشت. بجاش هوا سرد بود، خیلی سرد. از اونموقع تاحالا نتونستم بخوابم، خوابیدن توی قطار خیلی سخته. تنها کاری که از دستم برمیاد فکر کردن و فشار دادن هنذفری توی گوشامه. راجب چنگ یک تار قلبم فکر میکنم ... راجب تمام آدمهایی که بدست آوردم و از دست دادم ... راجب پادکست‌های جافکری که تمام این مدت از گوش دادن بهشون وحشت داشتم و نقاشی هایی که با اسیر شدن توی یادداشت های تحلیل باعث میشن یه مدت شخصیت عذاب آور درونم رو فراموش کنم. میدونم که باید بهتر خودم رو مورد خطاب قرار بدم اما امشب شبش نیست. 

این مدت بخاطر یه سری از مشکلات و این سفر یهویی نتونستم برم پیش چای. اما یه سری از حرفامون همش توی ذهنم میپیچه ... من بهش گفتم:( من خیل بدجنسم. من لایق این عذابیم که داره بهم وارد میشه. احساس میکنم تمام ساعت هایی که از زندگیم میگذره تاوان کارهاییه که کردم. انگار اونقدر مرتکب جنایت شدم که وقتیم هیچ کاری نمیکنم باید جواب پس بدم.) لحنش وقتی داشت بهم جواب میداد خیلی عجیب بود ... یه نگاهی به دست نوشته ها و من انداخت و گفت:( ولی من میدونم که تو در کنار تمام این اتفاقات مهربون بودی ... اگه من بودم حتما برمیگشتم و دستاتو میگرفتم. )

چای ... تو فکر میکنی من لایق اینم که دستام گرفته بشه؟ این روزا نمیدونم دیگه چی میخوام. حتی نمیدونم در برابر دیگران لایق چی هستم یا لایق چی نیستم. به شدت در حال تبدیل به تک نفر زندگی خودم شدن هستم و میترسم یه روزی حتی نتونم به یاد بیارم که آدم مورد علاقم چطور شخصیه ... میترسم همیشه فقط من باشم ... فقط حنانه و سرما.

الژبت باتوری بانوی حمام خون!

اگه کتاب گینس رو باز کنیم و به بخش رکورد های کشور مجارستان بریم، قطعا ترسناک‌ترین و معروف ترین رکورد اونجا متعلق به الژبت باتوری ( یا به انگلیسی همون الیزابت)هستش.

۱ ۲
چشمانم را می‌بندم
و تمام جهان مرده بر زمین می‌افتد
پلک می‌گشایم
و همه چیز دوباره زاده می‌شود
Designed By Erfan Powered by Bayan