برای سیلویای من!
عزیزم به خانه بازگشتم. تمام کاغذهای روزگار پیشین را با یک نیم پلک سوزاندم و حالا میخواهم از برخوردهایم با این و آن بکاهم. درخت توت کهنسال روبروی اینجا خبر از سکوت میدهد. برگهایش وقت و بیوقت میافتند و من خیره خیره نگاهشان میکنم. آنقدر نگاهشان کردم که بایکدیگر در یک جسم فرو رفتیم. آنقدر به هم شباهت داریم که میترسم در آینه خود و بازتابم را گم کنم. ای کاش تمام رهگذرها مثل برگهای توت سکوت را آموخته بودند ... شاید آنوقت میتوانستم مثل گذشته برایشان قصههایم را تا آسمان هفتم ببافم و مثل پشمینههای دست باف خانم بابونه دورشان بیندازم که مبادا از سرمای کلماتم یخ بزنند.
سیلویا ... میدانم که نباید این را بنویسم اما دیگر شروع و پایان روزم با فکر کردن به او نمیگذرد. حقیقت این است که میترسم باقیماندههای تار و پور قلبم را از دست بدهم، خودم را خاموش میکنم تا مانند گور گنجشک باغ در لایه های خاک پنهان شوم ... اگر حرفی بزنم صدایم شنیده میشود؟ بعید میدانم. اما تو میدانی و میفهمی که چه میگویم. اگر پشت دیوار خزهپوش دیدگان مردم بروی میبینی که من سختکوش و قوی بنظر میآیم، شاید اندکی هم مغرور و بیفکر. اما تو خزهها را کنار میزنی و میبینی که من با تمام وجود برای غرق نشدن در این کشتارگاه ناامیدی تلاش میکنم. حتی دیگر توانایی بیان تنها خواستهام را ندارم چون میدانم قرار است همیشه دور از دسترسم باشد. این روزها انگار تمام حرف های درخشان و آدمهایی که روزگاری همکلامم بودند به دنیای پشت دیوار کوچ کردهاند و فصل به فصل داستانهایی با پایان لبخند آور پیش میروند. آیا این حقیقت که من خودم باید خط به خط داستانم را در تنهایی و سکوت و درد پیش ببرم دیوار روبرویم را خراب میکند؟ خیر. ما فقط با خون مینویسیم و خون گریه میکنیم. اگر هم احساس کردیم که چیزی کم است...فقط نادیدهاش میگیریم چون میدانیم که او همیشه قرار است جای خالی خود را به رخ همگان بکشد. ما دردمان را میدانیم اما چارهای جز زندگی نداریم.
سیلویا، دوباره برایت مینویسم بی آنکه اطلاعی از معنای حرفهایم در آینده داشته باشم. این روزها پابهپای ذهن درگیرم به تو فکر میکنم. لطفاً از اینکه دیر به دیر نامه مینویسم دلگیر نشو. انسانها در زمان درد به یکدیگر نزدیک میشوند و این برای من و تو نیز صدق میکند. به قول سیمین همین که میتوانم برای تو بنویسم و درددل کنم خودش غنیمت است. برگریزان درخت توت هم غنیمت است، آفتاب هم غنیمت است، اگر بدانی با چه چیزهای کوچکی دل خودم را خوش میکنم!
..... روی این نقطهها را چندین بار بوسیده ام. کافی نیست اما تو میدانی که من چقدر از بوسه لذت میبرم. تمامشان تقدیم به تو عزیزترین روح دنیای من.
ضمیمه)سیلویا، این را برای تو میگویم. کسی هست که بتوانی دستش را بگیری ؟ این کار را بکن. زمانی که در سکوت ملال آور سیاهچالههای ارتباطات زندانی شدید، زمانی که چشم ها بجای سخن گفتن میبینند و لبها بجای لمس شدن سخن میگویند ... بگذار همه چیز را دست هایت بیان کنند. دست هایتان را در آغوش شکوفههای استخوانی قرار دهید و خودتان میبینید که ریشه هایشان تا عمیق ترین قسمت های وجود فرو میرود.
افسوس که برای من کمی دیر شده( از خود میپرسی چرا با قاطعیت این را میگویم؟ چون خودت دیدی که چند بار دست هایم را کشیدم و گلبرگهای سرنوشت را زیر پا له کردم. من دیگر هیچ ریشهای را در دست هایم حس نمیکنم و خب، این احتمالا معنایی دارد) ... اما تو شبیه به من نباش. معنای دست هایت را از دست نده. فراموش نکن و لطفا برایم شکوفهی استخوانی بفرست...شکوفههای دیگران هم غنیمت است.
ضمیمه۲) صدا کردن آدم های محبوبم را با نامهایشان دوست دارم. پس اجازه بده بارها و بارها تور را در هر خط صدا کنم.
- پنجشنبه ۲۰ مرداد ۰۱