狂った少女のラブソング

17) هراس‌های بزرگ تو چیست؟

صفحه‌ی تلگرامم رو باز کردم و با دیدن اولین کلمه‌ی اولین نوتیف بی‌اختیار یکی از اون لبخند‌های حقیقی و شیرینم زدم. سامپه! ۵ حرف ساده که در کنار هم اسم یکی از تاثیرگذارترین آدمهای زندگی من رو میسازه. و حالا من فهمیدم که تو، آقای تصویرگر و کاریکاتوریست محبوب من ... فوت کردی. این واقعی نیست مگه نه؟ داری بهم میگی که دیگه قرار نیست هیچ ادم کوچولوی جدیدی از تو منتشر بشه؟ چه بلایی به سر من میاد؟ چه بلایی به سر رازهای ما میاد؟

رازهایی که لابه‌لای خطوط سیاه و لکه‌های آبرنگ دنیایی شکل میگرفتن که فقط تو کلیدش رو داشتی. همون دنیایی که توش مارتین پیبل با صورت سرخش تونست دست‌های رودی راکت و عطسه‌های همیشگیش رو پیدا کنه. یادته که چقدر از هم دور موندن؟ اون لحظه میخواستم از شدت غم با صفحه‌ی سفید روبروی خودم یکی بشم اما تو بهم ثابت کردی که ما میتونیم دوباره رودی راکت رو پیدا کنیم، اون درست همینجاست و فقط یه خیابون و چندین هزار ادم بینمون فاصله انداخته ... این کمه مگه نه؟ برای ما، برای کسایی که توی جهان آدمک های خطی غرق شدن این اصلا زیاد نیست.

سامپه ... دیگه کسی نمیتونه مثل تو و نیکولا کوچولو بهمون نشون بده که کنار همدیگه بودن چقدر ارزشمنده. انگار هیچ چیز توی این دنیا به اندازه‌ی جرقه‌های دوستی و عشق اهمیت نداره. اینکه یه نفرو داشته باشی که کنارش ویلن بزنی یا باهاش دوچرخه سواری کنی ... کسی که برای رسیدن به دنیای توی قلبت از صفحه‌ی ۱۰۲ به شروع صفحه‌ی ۵ بیاد.

من طراحی ‌های تورو وقتی دیدم که یه بچه‌ی تنها بودم و تو! آقای فرانسوی وقتی از مدرسه فرار کردم پشت شیشه‌ی کتاب فروشی ایستادی و بهم گفتی :( همه چیز پیچیده‌ است، هیچ چیز ساده نیست...)

درست در همون لحظه‌ای که بهت نیاز داشتم پیدات کردم. توی یه چشم بهم زدن تبدیل شدی به تنها دوست مخفی من توی دنیای درونم. عجیبه نه؟ هیچکس از تو خبر نداشت. هیچکس از سوال عجیب تو و من خبر نداشت ...

_ راستی، هراس های تو چیست؟

هراس های من؟ من میترسم که تنها باشم. میترسم که از بین برم و میترسم که کلماتم رو از دست بدم. میترسم که توی پیام‌های جورواجور و مقایسه‌های مبهم خودم رو گم کنم و بیشتر از همه میترسم که تو منو رها کنی. الان یعنی واقعا اتفاق افتاده؟ دیگه نفس نمیکشی؟ دیگه صدای خش خش مدادت روی کاغذهای چاپ شنیده نمیشه؟ 

چه بلایی به سر خانومهای نمایش و پیرمردهای کلاه به سر میاد؟ بچه‌ها چی؟ نکنه سر و صدای قدم‌های کوچولوشون قطع بشه؟

اره اقای سامپه ... هیچ چیز ساده نیست. قرار نیست به این راحتیا دستای منو رها کنی مگه نه؟ توی دنیای ما صدهاهزار شخصیت خطی وجود داره که در هر شرایطی باعث لبخندمون میشن. نخ پیچ در پیچ داستانای تو هیچوقت بریده نمیشه. کتاب‌های قدیمی تو تا ابد توی کتابخونه‌ی قلبم باقی میمونه و تو همیشه و همیشه بهترین دوست من هستی و خواهی بود. حتی حالا که دیگه نفس نمیکشی ... فکر کردی من فراموشت میکنم؟ حتی فکرشم نکن. از این به بعد تبدیل میشیم به دوست‌های مکاتبه‌ای! برات نامه می نویسم. قول میدم علاوه بر سیلویا برای تو هم بنویسم. جوابمو میدی مگه نه؟ میدونم که میدی. تو هیچوقت بهم دروغ نمیگی، هیچوقت ناامیدم نمیکنی. 

دارم گریه میکنم، از احساساتم نمیترسم، غمگینم و گریه میکنم. احتمالا تا چند روز غمگین باشم و نتونم آدمها رو تحمل کنم‌. سرزنشم نکن، هراس های بزرگ گاهی اوقات بدجور بهمون آسیب میزنن. یکم ناامید کنندست ... اما از پسش برمیام. ولی خودمونیم ... رفتنت خیلی یهویی بود. مثل لکه‌ی جوهر آخر امضای تو ... یه تیکه از منم فروپاشید. راستشو بگم؟ این یکی از بدترین آسیب هایی بود که میتونست بهم وارد بشه.

آه ... دنیای آبرنگی لکه دار سامپه. آدم کوچولوهایی که بین آدم کوچولهای بزرگ نشستن و اطرافشون پر از درخت و بوته‌ی خط دار شده و اونا بدون توجه به چشم های خیره‌ی ما توی یه کتاب یا یه گیتار کوچولو تر از خودشون غرق شدن. چشمامو میچرخونم و رد رودخونه‌ی بلند صفحات ۳۰ تا ۳۲ دنبال میکنم تا میرسم به یه نوشته‌ی ضریف که گوشه‌ی یکی از صفحات منتظرم نشسته.

_ هیچی آدمهارو به اندازه‌ی تنها بودن با آب آروم نمیکنه.

کنار نوشته‌ یه دخترکوچولوی نقاش روی زمین دراز کشیده و دور از شلوغی و سر و صدای صفحات دیگه داره روی زمین با چوب نقاشی فرشته‌های برهنه رو میکشه. دستمو وارد کتاب میکنم و تبدیل به یه آدمک خطی میشم ... حالا دیگه تنها نیستم.

هراس های تو در زندگی چیست؟ کجای این شهر را دوست نداری؟ از کدام بخش این موسیقی لذت نمیبری؟ این زن که پیس روی توست همانی است که دوستش داشتی؟ این شهر پر هیاهو همان جایی است که میخواستی زندگی کنی؟ جواب تو همان جوابی است که میخواستی بدهی؟ هراس های بزرگ تو چیست؟ از دادن پاسخ به این سوال هم می‌هراسی؟

چقدر بد که دنیا هنرمند هاش رو از دست میده💔💔

خیلی دردناکه ... جای خالی بعضی ادما هیچوقت پر نمیشه ...
شنبه ۲۲ مرداد ۰۱ , ۱۴:۱۸ •𝐈𝐦 𝐂𝐡𝐨𝐦𝐢•

چه تصویرسازی های گوگولی ای!

اوهوم ... حس و حال زندگی رو میدن ...
شنبه ۲۲ مرداد ۰۱ , ۱۴:۱۹ •𝐈𝐦 𝐂𝐡𝐨𝐦𝐢•

روحش شاد"))))

از تصویرگری هاش مشخصه چه روح بلند و درخشانی داشته

امیدوارم شاد باشه ...
بله درسته ... برای من که همینطور بود.

دیشب ساعت 11 با دختر عموم رفتیم کتاب فروشی...

بعد همون جا یکی از از کتاب های سامپه به اون معرفی کرد...

بمون گفت که مرده..

اون لحظه تازه من شناختمش..

با اینکه قبلا کاریکاتوریست می خواستم بشوم..اما نمی شناختمش..

مسخرست،نیست؟!!؟

مسخره نیست. شناخت ادما و ورودشون به زندگی ما بر طبق یه نظم خاصی اتفاق میوفته. عیبی نداره اگه دیر شناختیش، حالا میتونی بری و پیداش کنی.
لطفا بشناسش ... پشیمون نمیشی.
شنبه ۲۲ مرداد ۰۱ , ۱۵:۳۷ (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠

این واقعی بود یا از زبون یه شخصیت خیالی؟ واقعا کاریکاتوریست مورد علاقه ت از دنیا رفته؟

واقعیه

متاسفم عزیزم.

واقعا متاسفم.

فکر نمیکردم اینقدر اذیتم کنه این خبر. بدیش اینه که هیچکس نمیتونه باور کنه بخاطر مرگش اینقدر بد دلم بشکنه. دلم میخواست موقعی که فهمیدم یکی پیشم باشه که بفهمه منو ...

احتمالا ادمای دورت یه عده ادم بزرگ اندیشن یا اداشو درمیان که دلشون برای چیزای بزرگتر و جدی تر میشکنه

میتونم ارتباطت رو و حالت رو درک کنم عزیزم.

برای خودت چای بریز

یه موزیک بی کلام بزار

خودکارتو دست بگیر و اولین نامتو براش بنویس

اولش آرومه بعد بغضه بعدگریه بعد آرومتر میشی حتما

این ادم بزرگای رو مخ دلشون برای هیچی تنگ نمیشه .. ولی خب من ادمای زیادی رو توی زندگیم ندارم. پس طبیعتا اونقدرام واکنش ندیدم، همون چند نفر از خانوادم بودن فقط.
ای جیرانی، میدونم تو درکم میکنی بوبزی من💙
از صبح فقط دویدم و توی باشگاه عرق ریختم تا از ذهنم بپره. بدنم که درد میگیره روحم اروم تر میشه ... خوب شد گفتی، امشب توی وب براش نامه مینویسم ...

ولی این ورزش رو و دوشگرفتن رو وقت ناراحتی هیچوقت نتوستنم درک کنم

راستش بخوای حتی ورزش کردن باعث تغییر میل جنسیمم نمیشه

بازخوبه برای تو تاثیر داره

من وقت غم فقط گریه میکنم

ماهی یه بار که جمع میشه گریه میکنمااا

روحمم آروم نمیشه فقط انگار درهای جدید برام اضاضه میشه و میره روظرفیتم و الا چیزی کم نمیشه

حقیقت راجب میل جنسی اینه که هیچ چیزی در من باعث کم شدنش نمیشه:))) تازه وقتی میرم باشگاه بیشترم میشخ از بس داف جلوم خم و راست میشن ... کلا میل جنسی رو کم کردن چرته، باید بزاری بمونه پدر وجود ادم رو دربیاره، خیلیم سرگرم کنندست.
ولی ورزش خصوصا خصوصااا فیتنس کاملا ذهن ادمو خالی میکنه. چون از بس حرکاتش سنگین و سخته بعد از ده دقیقه کار کردن فقط یه چیز توی ذهنت وول میخوره و اونم جمله‌ی : گوه خوردم هستش :)
وای خیلی جالبه ... من خیلی سخت میتونم گریه کنم. وقتیم گریم میاد به شدت سر درد میگیرم و انگار بیشتر اعصابم خورد میشه.
خب جیرانی روحت با چی میتونه اروم بشه؟

خیلی خوب بود

یاد کلاسای ووشوم افتادم

از یه ساعت تایم  ورزش 40 دقیقش بدنسازی سنگین بود

واقعا گوه خوردم داشت مخصوصا با تمرینای الهه

ولی آخ بشر چه حس و حال باحالی داشت

تف به این زندگی.

تنها چیزی که میتونم بهش پناه ببرم خوابه

وقت درد وقت غم زیاد وقت هرچیزیبا خوابیدن ریستارت میشم

رمم پاک میشه همون حافظه موقت

 

الان دقیقا یه همچین حسی دارم ... بدنم توی یه حالت وات د هل گیر کرده و از کوفتگی بدنم میخوام جر بخورم. ولی خوبیش اینه که عذاب وجدان چاقی ندارم.
تف نکن عه، درسته خیلی گوه و عنتره ولی بیا به چیزای خوبش شکلات پرت کنیم. اگه اثر نداشت دوتایی تف میکنیم بهش.
وای جیران خواب که دوای هر دردیه. من از صبح تا قبل باشگاهم یه سره خوابیدم فکر کنم حدود ۱۰ یا ۱۱ ساعت. وقتایی که خانوادم میرینن به روح و روانم( همیشه ) یا وقتایی که افسردگیم داغونم میکنه فقط خواب میتونه بهم ارامش بده. حتی باشگاهم در برابر افسردگیم کم میاره. راستشو بخوای امروز بعد دو هفته ترس از مکان عمومی دوباره رفتم و خیلی سخت بود.
دقیقا حافظه موقت رو خوب اومدی.
خواب ایز مای لایف
این جمله رو رل سابقم همیشه می‌گفت. یادش بخیر همیشه خواب بود.

وای نگو

خواب تو رل خیلی بده

مثلا من اونی ام که همیشه خوابه

هم حس از دست دادن دارم هم حس خوب توام میخوابید هم یه کم عذاب وجدانکه خیلی نخوابم حالا

از کجا این ترستو شناختی؟

 

نه والا من اونیم که همیشه حشریه. البته یه مدته توی رابطه نبودم نمیدونم تغییر کردم یا نه.
تراپیستم بهم گفت اسمش اینه. یه زمانایی بودش که دلم میخواست تا ابد روی تخت دراز بکشم و حالم بد باشه. بعد وقتی به زور میرفتم بیرون یهویی حس منفی وحشتناکی از تمام ادما حس میکردم، همش افکار نگاتیوی داشتم و تپش قلب دیوونم میکرد. انگار اینم یه جور ترس از ادمای زیاد توی یه مکان عمومی محسوب میشه. حداقلش الان میدونم چه مرگمه میشینم اوکیش میکنم.

چه جالب اگه قراربود آدمارو همه با یه نسخه بپیچن منم ازین ترسه دارم

ولی خب من اسمشو گذاشتم انزوا طلبی و گوشه گیری و زندگی انفرادی

میدونی اسما اونقدرام مهم نیستن، مثل وقتایی که داری از یه حسی رنج میبری یهویی یکی میاد یه سری کلمه آلمانی و انگلیسی مینویسه برات و میگه اسم این حسی که داری اینه. خب به چپم. راه حل بگو.

توی روان درمانی از پروسه زمانبرش متنفرم.

بخاطر همین همیشه سعی میکنم خودم مشکلمو حل کنم

حالا یا حل میشه یا نمیفهمم که مثل خر تو گل گیر کردم

نه بابا همیشه اونقدرام طول نمیکشه. برای من توی هر جلسه یا حداقل دو جلسه پرونده یه مشکل یا موضوع باز میکنیم و میبندیم. بجاش یکم آرامش پیدا میکنم. مثل مریضی جسمه، چطوری برای اون چندین ماه میریم دکتر و میایم ولی برای روحمون نه؟
به شدت پینشهاد میکنم حتی همینطوریم شده بری یه تراپیست خوب پیدا کنی هروقت عشقت کشید بری باهاش از در و دیوار حرف بزنی. خیلی اثر داره‌

هرجا رفتم با شکست مواجه شدم!

اخه قربونت برم درستشم همینه. من فکر کنم توی دوران نوجوونیم که حالا میشه پیش ۵ تا مشاور رفتم و همشم با شکست مواجه شد.
یکیشون که به شدت مذهبی بود داغونم کرد، بهم میگفت نماز شب بخون خودش درست میشه:/
یکی میگفت سرتو بکن توی بالشت جیغ بزن :/
یکیشون که تا ساعتم تموم میشد پرتم میکرد بیرون اتاق و اصلا به تخمش بودم
نمیدونی من چقدر دلم شکست و داغون شدم. ولی بازم گشتم تا بالاخره چای رو توی زندگیم پیدا کردم. تراپیست عین رل زدن یا پیدا کردن دوست صمیمی یا حتی پیدا کردن وب مورد علاقته. چند بار باید هی شکست بخوری و قلقت دستت بیاد تا بتونی اونی که میخوای رو پیدا کنی.
شنبه ۲۲ مرداد ۰۱ , ۲۲:۱۸ زی زی گولو بلاسم

روح ش شاد و یادش گرامی.

واقعا از دست دادن هنرمند ها یه چیز دیگه ست. انگار مثل اون دیگه نمیشه پیدا کرد. نه اینکه میشه از عزیزترین کس مون بازم پیدا کرد نه ها. در مورد هنر خاص شون حرف میزنم. 

منم ترس از دست دادن یه هنرمند که تو روز های تاریکی ام. بهم روشنایی و تاریکی رو فهموند رو دارم. 

:")
میدونی اثرشون مثل یه شربت شیرین میمونه. میاد و تموم میشه ولی شهدش همیشه توی قلبت باقی میمونه.
چقدر قشنگ ... میبینی چقدر تاثیرات قشنگی توی زندگیمون دارن؟
شنبه ۲۲ مرداد ۰۱ , ۲۲:۱۸ (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠

عزیزم، امیدوارم روحش در آرامش باشه

چقدر ویانا حق گفت، دنیا هنرمندهاش رو از دست میده...

نقاشیاش تلفیقی از کودک درون و شادی های کوچک زندگیه. خیلی زیباست. بین بادهای اون نقاشی ش، حس زندگی جریان داره...

نقاشیاش همه چیزه. همه چیز. اینا فقط یه میلیونم دنیای رنگارنگ سامپه‌ی عزیزه ...
شنبه ۲۲ مرداد ۰۱ , ۲۲:۴۷ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌

این درد داشت=))

زندگیه توی نقاشیاش ::::))

.
شنبه ۲۲ مرداد ۰۱ , ۲۳:۳۳ چوی زینب دمدمی

چقدر توی این متن عشق بود..

من اولین کتاب درست حسابی ای که رسما خوندم،نیکولا کوچولو بود"""

ولی من درکت میکنم. تاحالا برای خودم اتفاق نیفتاده،اما همیشه به این فکر میکنم که اگر هنرمند،نویسنده،بازیگر های مورد علاقم بمیرن چیکار کنم😔😞

.
نیکولا کوچولو از کتابای محبوب بچگی‌های منه.
امیدوارم اتفاق نیوفته برات یا حداقل بتونی باهاش کنار بیای💙

هووم. باشه

.
يكشنبه ۲۳ مرداد ۰۱ , ۱۶:۴۹ 𝙆𝙞𝙢 𝙨𝙚𝙤𝙝𝙮𝙪𝙣

دلم نمیخاس اینو بگم...

ولی تقریبا ادبیاته ایران منقرض شد ... همه ی شاعرا رفتن...

نه هنوز ادمای قشنگی مثل احمد رضا احمدی رو در بین خودمون داریم.

منم. هنوز یکی از جلداش تو کمدم مونده(مال کتابخونه ی دبستانمونه هنوز نبردم پسشون بدم😂تقصیر من نیست. تقصیر خودشونه که هیچ وقت نمیذاشتن ما بریم کتابخونه)

فکر میکنم بالاخره یه روزی برای همه پیش میاد. امیدوارم بتونم باهاش کنار بیام.

منم ازین کتابا دارم ... خداروشکر تنها نیستم. گاهی بهشون نگاه میکنم و عذاب وجدان میگیرم که پسشون ندادم ولی بعدش دوباره یادم میره۰_۰
+
عیبی نداره :"""
نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
چشمانم را می‌بندم
و تمام جهان مرده بر زمین می‌افتد
پلک می‌گشایم
و همه چیز دوباره زاده می‌شود
Designed By Erfan Powered by Bayan