( امیدوارم آهنگ پست براتون پخش بشه🔊)
تو زیادی از من دور شدی!
فریاد میزنم و دستامو تا جایی که میتونم بالا میگیرم، باد میوزه، لای موهای کوتاه و مژههای رنگ شده. زمزمه میکنم، بارها انجامش میدم چون میترسم. اگه حتی باد هم به درستی صدامو نشنوه چی؟
_ تو خیلی دور شدی ...
عزیزم، یک سال و نیم برای اینکه باور کنم جرقههای محبت وجود نداره کافیه. چند ثانیه برای اینکه خودم رو وادار به ندیدن و نشنیدن بکنم کافیه. اما برای درک قلبی این موضوع که ما اونقدر از هم دور شدیم که حتی باد هم نمیتونه نقطهی مشترک ما باشه ... هیچ ساعتی نمیتونه انجامش بده. عقربههای حیلهگر ازم رو برمیگردونن و باعث میشن توی رویا با موسیقی باخ والس تک نفره برقصم.
شاید اکه کمتر توی خیال گم میشدم همه چیز بهتر میشد ... اما تقصیر من نیست، باور کن دستای من اونقدر خالیه که حتی نمیتونم ستارههای دنباله دار ذهنم رو در آغوش بگیرم. من موقع زندگی کردن مردم، بدون اینکه بفهمم زندگی دقیقا چطور بود. شبیه یه دسر که روی دورترین میز مهمونی پشت جام های شامپاین داره نگاهت میکنه. از کجا معلوم؟ شاید اون فقط یه انعکاس باشه.
شاید منم همینطور.
شاید تو دور نیستی ... شاید این فراموشی نیست، لیاقت من نیست.
این عذاب به یاد آوردن گذشتههاست.
عزیزم، من نمیتونم از گذشته شفا پیدا کنم ... متاسفم.
این روزها احساس میکنم تا زانو در گل فرو رفتهم. اما این احساس خوشایند خنکی و لمس دستهای خاک نیست. سکون! احساس ناتوانی برای حرکت یا حتی افتادن. نه غرق میشوم و نه نجات پیدا میکنم. پایینتر ... ناتوانتر ... میترسم در این روزهایی که انتظار نتیجهی آزمونم را میکشم ریه هایم را پر از گِل کنم و بخشی از مرداب میانهی جنگل شوم.
فکر میکردم در نهم این ماه همه چیز تمام میشود اما این شروع دردآور ترین انتظار زندگی من بود. همهی خوشحالی های حال و آینده یک گوشهی قلبم جمع شدهاند و من میدانم که اگر نتیجه رضایت بخش نباید تمامشان نابود میشوند.
فکر میکنم، تمام روز به یک ساعت و نیم چهارشنبه صبح برمیگردم و بارها همان کارهایی که دفعهی اول انجام دادم را تکرار میکنم. جواب دادن به چیزهایی که میدانم، استفاده از شانس و سکوت در برابر چیزهایی که آنها را در ذهنم گم کردم. دیدن یک نفر از زندان مدرسه ی گذشته و دیدار با ۲۰ نفر از آدمهایی که ناامیدانه/ شجاعانه درس هایی را از بر کردهاند که هیچ تدریس و پیش زمینهای برایشان وجود نداشته. از دید من ما بسیار متفاوت هستیم. دختر ابرو قهوهای کنار من که با اطمینان برای تغییر به تجربی سوال های سخت فیزیک و شیمی را پاسخ میداد، دختر آرام و خستهای که از رشتهی علوم خانواده ( که به اندازهی رشتهی من غریب و مسخره بنطر میآید ) برای انسانی درخواست داده بود و زمزمهی میز پشت سرم که میگفت علوم خانواده برای کسانیست که نصف درس هایشان را تجدید میشوند! خندیدم ... حتما معارف هم برای کسانیست که میخواهند روز و شب به درگاه خدا بدون هیچ عمل و فکری سجده کنند و مغزهای متعصبشان را با تنفر از قشر ضد خودی گل بگیرند!
بگذریم. امتحان تاحدی ناعادلانه بود که البته بازگو کردنش در جامعهی بی عدالتی شبیه یک لطیفهی تکراری بنظر میرسد. هیچ مراقبی با رشتهی تخصصی انسانی برای ما نبود و فقط یک معلم با ابروهای تیز و خشمگین را به ما تحویل دادند که به سوال های رشتهی تجربی جواب میداد و سوال های ما با گفتن من حتی نمیدونم انسانی چه رشتهای هست! بی جواب میموند. عدهای برگههایشان سفید مانده بود و با چشم های جستجوگر به دنبال امداد غیبی میگشتند، یکی هم مثل من در گوشهای بی یار و یاور نشسته بود و به این فکر میکرد که قرارداد کمپ دیوید را با روش رد گزینه انتخاب کند یا نه! ( انجامش دادم و نتیجهی خوبی داشت) هیچکس جز آن دختر از مدرسهی معارف برای پایهی دوازدهم انسانی درخواست نداده بود و عملا فقط خودم بودم و خدایی که صدای التماس هایم را میشنید. و من ناامیدانه امیدوارم که سرنوشت بر اساس تلاش ها و شب بیداری هایم راهش را به سمت چیزی که میخواهم تغییر دهد.
جمعه
بعد از چند روز متوالی ننوشتن بالاخره یک ساعت خالی رو برای خودم پیدا کردم تا بیام و ذهنم رو خالی کنم. متاسفانه کافی نیست، حتی این یک ساعت هم باید در راه درس های هنر قربانی بشه و تایم من رو به هفت ساعت برسونه ... تلاشمو میکنم تا از درس ها لذت ببرم. از بین کتابهایی که میخونیم درک عمومی هنر جهان رو خیلی خیلی دوست دارم. شبیه مرور تمام تحلیلها و نقاشی هایی میمونه که توی زندگیم نوشتم و خوندم و دیدن و کشیدم! انگار نیم ساعت مهمون کارگاه رافائل هستی و در کنارش مفهوم آرامان گرایی ضریف رو درک میکنی و بعد همراه داوینچی به جستجوی طبیعت مشغول میشی و لابهلای اتودزنی های رازآلودش خوابت میبره. یک سری درس دیگه هم با عنوان خلاقیت تصویری داریم که دقیقا تمام زیرشاخههای تحلیل تصویر هستند اما با این فرق که خیلی سخت میشه ازش لذت برد. خصوصا بخش کارگاه هنرش که دل منو حسابی آب میکنه ... فکر کنید! یک کتاب قطور و کامل پر از کارهای عملی هنری و منی که بدون انجام دادنشون باید سعی کنم با خوندن مطالب اونهارو به خوبی تصور و درک کنم. چه میشه کرد؟ بازم جالب بنظر میاد.
کلاسهای درسی کنکورم از هفتهی دیگه شروع میشه و من هنوز نتونستم برای شروع کلاس درک موسیقی به اندازهی کافی خوشحال باشم، رنگ موهایی که سفارش دادم دوشنبه میرسه و من میترسم که ذوق داشته باشم. همه و همه بخاطر نتیجهی آزمونی که مثل طناب دار یک طرف پوست گردنم رو از سقف آویزون کرده. درد میکشم و نمیمیرم، منتظرم تا یک نفر بیاد و بهم بگه قبول شدی! هرچند گردنم هنوز نیم بریده باقی مونده اما حداقل لبخند میزنم. ( یاد نیک بیسر؟ هری پاتر افتادم)
خیلی عجیبه اگه ازتون بخوام برام دعا کنید؟ اگه اره پس برام مهم نیست. لطفا دعا کنید که ویلی ونکا به چیزی که میخواد برسه و بتونه با خوشحالی اینجا بنویسه و موهاشو رنگ کنه و درس بخونه.
روزی که از امتحان برگشتم مَگی ( خواهر بزرگترم ملقب به مگی ) با وسایل گلدوزی و رنگای پارچهای که خریده بود اومد خونمون. معمولا خیلی خوشم نمیاد که وقتی حالم بده دورم شلوغ باشه اما این بار واقعا خیلی خوش گذشت. گاهی اوقات آدمای اطرافمون بخش های از وجودمون رو بهتر از خودمون میشناسن، فقط باید توی یه زمان مناسب بیان پیشمون و بگن میای روی لباسامون نقاشی کنیم؟
و اینطوری بود که کارگاه خواهران اول و آخر به جز خواهر وسط افتتاح شد. مگی گلدوزی میکرد و من روی شلوار و کفشم نقاشی میکشیدم:) هیچوقت فکر نمیکردم که بخوام روی کفشای ونس عزیزم یه خط بکشم به چه برسه به اینکه بیام به صورت تابهتا طراحیش کنم! ( خبر دارید که من چقدر از فشن های تابهتا خوشم میاد؟)
جیب سمت راست/ᐠ。ꞈ。ᐟ\
جیب چپ (^._.^)ノ
فرد و جرج تحول یافتهくコ:彡
پ.ن)کتاب بادام رو با روش حاشیه نویسی تموم کردم و خدا...چقدر لذت بخش بود. کتاب بعدی چی باشه؟ شما پیشنهادی ندارید؟
پ.ن۲)تیلور قراره توی پاییز نجاتمون بده...امیدوارم آلبومش رو توی مدرسهی جدید گوش بدم.
پ.ن۳) ولی من دلم برای نوشتن تحلیل تنگ شده..متاسفانه به اندازهی کل موهای سرم و دست و پام درس دارم.
راستی نظرتون راجب قالب جدید چیه؟ درست کردنش زیادی زمانبر بود چون اصلا نمیشد هدر و بک رو باهم ست کرد...اخرم هدرشو خودم ساختم. حال و هوای این روزهای من دقیقا همینه، در انتظار مسیر پر از گل زندگی. بنظرتون وب چه وایبی میده؟
پ.ن۴) این آهنگ دوست جدید منه، دوستش باشید و قدرشو بدونید.
- جمعه ۱۱ شهریور ۰۱