امروز از سرکارم با تاسف استعفا دادم. برخلاف چیزی که فکر میکردم پولی که آخر کار بهم رسید اونقدرام زیاد و به صرفه نبود و حالا حس میکنم الکی اونهمه زحمت کشیدم. میدونید تعجب میکنم که آدما چطور میتونن اینقدر نسبت به دیگران بیتفاوت باشن؟ میدونید چی شده؟ یک ماه تمام یه دخترکوچولوی ۵ ساله تنها به کلاسم اومد و من حتی چشمم به مامانش نخورده بود. هیچ شهریهای هم برای کلاس پرداخت نکرده بودن و من با خودم گفتم حتما با مدیر هماهنگ کردن. اما امروز روز آخر کلاس بود و فهمیدیم نه تنها هیچ پولی نداده بلکه حتی اسمشم ننوشته! و وقتی سراغشون رو گرفتم فهمیدم اسباب کشی کردن و رفتن =) ظاهرا چون خیلی کوچیک بوده مدیر فکر میکرده برای بچههای مهد کودک طبقهی بالاست و سوال پیچش نکرده. حالا من موندم و بچهای که هفتهای دو روز یک ساعت و خوردهای آموزش رایگان دریافت کرده.
و علاوه بر اون چند نفر دیگه هم بودن که مجبور شدم یکی یکی بهشون زنگ بزنم و بگم سلام! ما اینجا خدمات رایگان عرضه نمیکنیم، حواستون هست؟
چهارشنبه امتحان تغییر رشته دارم و اصلا احساس آمادگی ندارم. نمیتونم این استرس لعنتی رو کنترل کنم. اگه شرایط عادی بود شاید میتونستم باهاش کنار بیام اما مشکل اینه که من قراره با تجدیدیهای یکی از مدارس منطقه امتحان بدم. اونا چون پروندشون توی اون مدرستت و معلمی که سوال میده رو میشناسن طبیعتا وضعشون خیلی بهتره. تازه خیلی از معلما سوالای امتحان شهریور رو به بچهها میدن تا اونا فقط پاس بشن. ولی من هیچکس رو نمیشناسم و تاحالا توی زندگیم تجدید نشدم. پروندمم گوشهی خونست و توی هیچ مدرسهای ثبت نام نیستم. (خندهی عصبی) امشب احتمالا تا صبح بیدار بمونم و فقط سوال حل کنم ... شاید یه چیزایی یادم بمونه و بتونم با استفاده از حافظم وضعمو بهتر کنم.
اگه وقت کنم و بتونم دست به چرخ بشم این گوگولی قراره تبدیل بشه به یه بگ پارچهای ^_^ وقتی تموم شد دوباره ازش عکس میگیرم. دفعه اولم بود که اینکارو میکردم ولی بنظرم خوب شد ... به فکر این افتادم که یکی دیگه با طرح نهنگم درست کنم...شایدم هشت پا؟くコ:彡
امروز به عنوان یه annotation شروع به کار کردم و کتاب بادام تبدیل شد به اولین کتاب چاپیای که بعد از یک سال و نیم با یه روش جدید میخوندمش. حقیقتا حالا فهمیدم که اصلا با نظر زهرا که میگه تندخوانی خیلی مهمتره موافق نیستم. وقتی لبهی بیرونی کاغذا رو با توجه به احساسی که بهم داده رنگ میکنم یا وقتی که شعرامو لابهلای صفحات مینویسم حس زندگی کردن داره. انگار من وجود دارم و قرار نیست هیچوقت فراموش بشم. کتابا قصهگوهای زندگی من میشن و تا ابد داستانم رو برای کسایی که قراره بعدا بخوننشون تعریف میکنن. به این ترتیب بادام با عمیق ترین احساسات درونیم تموم شد و من موندم و کتابخونهای که هیچ ایدهای ندارم قراره با چه چیزایی پر بشه. باورم نمیشه که تمام این مدت فقط کتاب الکترونیکی میخوندم...
رز عزیز، مربای نیم پز زندگی من. هنوز خیلی برای نقطه گذاری داستانت زوده. اهمیتی نداره که چطور پیش بره من میدونم و حس میکنم که یه روز از گودال زیر زمینی رد میشی و میری به دنیای اونور دیوار. پس اینقدر با ناامیدی نگو فعلا خبری نیست! مگه چند سالته؟ مگه چقدر عمر کردی؟ گمشو برو از زندگیت لذت ببر نود ندهی تخت.(^._.^)ノ
ولی بیشوخی(شوخی نمیکنم، لحن صحبم با تو کلا همینه) لطفا دست از نگاه کردن به آسمون برندار. نظرت چیه یه سر با دوستات بری بیرون؟ یا یه مدل موی جدید رو امتحان کنی؟ اصلا برو خرید و بیا برام از دافای شهرتون تعریف کن. اگه اینو میبینی بهم پیام بده و یه ویس با صدای مجری معتاد بفرست.
دوستار تو : گربهی پنجول بزنِ ناتخت.
ضمیمه) من از رنگ آبی و لباسای لش خوشم میاد، اسکچ بوکم بخری خوشحال میشم. :))
ضمیمهی دیگر) به لطف آرایشگاه آوا بیوتی مگنولیا نژاد میخوام موهامو رنگ فانتزی بدون دکلره بزنم. امیدوارم فرمولاسینشون عمل بکنه و یه کلهنارنجی یا حداقل کله قرمز خوشگل بشم.
ضمیمه ۲) موهامو کوتاه کنم؟...نکنم؟...بکنم؟
ضمیمه۳) خیلی خنده داره که اتفاقات زندگیم فقط توی درس و امتحان و استرس و تعلق نداشتن خلاصه میشه. اگه خودم نبودم قطعا میمردم.
ضمیمه۴) الان باید برم سراغ جامعه شناسی، pms شدم و فقط چند دقیقه لازم دارم تا از درون اشک بریزم. با این حال نه دنیا بهم رحم میکنه و نه زمان. قهوهی من کجاست؟ باید اونو دم کنم و بخورم تا نتونم بخوابم. یعنی قراره همه چی تغییر کنه؟ اول مهر چه احساسی دارم؟ اصلا چرا اینقدر دور؟ چهارشنبه چی؟
خدایا کاش بجای اینکه اون بالا باشی میومدی پایین تا باهمدیگه راجب دورهی هلنیسم حرف بزنیم و بستنی بخوریم. شاید اونطوری بخاطر تمام اتفاقایی که اینجا ننوشتم اینقدر دلخور نبودم.
- شنبه ۵ شهریور ۰۱