狂った少女のラブソング

15) حنانه و سرما

جورج واتس در دوران سخت و عذاب آور قرن نوزدهم بریتانیا نقاشی امید رو کشید. نماد امید برخلاف تمام سنت‌هایی که بخاطر داریم، به شکل زنی نابینا کشیده شده که به روی گوش سیاره‌ مانندی نشسته و با تمام وجود به صدای بی‌صدای چنگی گوش میده که فقط یک تار از اون باقی مونده...در پس زمینه‌ی نقاشی کورسوی نور ستاره‌ی خسته و بی‌رمقی به چشم میخوره ...

null

ضمیمه۱) میدونم روند پست گذاری توی وبلاگ به این صورته که باید یه مدت از پستت بگذره و بازدید و کامنتت به یه حد مشخص برسه. اما دیگه علاقمو به این الگو از دست دادم. اگر به نوشته‌های من علاقه‌مند هستید بجای چک کردن ستاره‌ها صفحه‌ی اصلی وب رو چک کنید.

ضمیمه۲) چند ساعت پیش آهنگ still with you جونگ کوک رو روی دور تکرار گذاشتم و به حالت دراز کش زیر پتو به منظره‌ی بیرون پنجره خیره شدم. نورهای گرد و متحرک از پشت شیشه شبیه یه عالمه آدم کوچولوی اسب سوار بنظر میرسیدن ... یادم نمیاد کی وارد خواب سبک و عجیبم شدم. فقط میدونم که گرمای یه بدن ثانویه رو احساس کردم و بعد خندیدم. وقتی چشمامو باز کردم آهنگ بازم داشت پخش میشد، من هنوز داشتم میخندیدم اما دیگه هیچ گرمایی وجود نداشت. بجاش هوا سرد بود، خیلی سرد. از اونموقع تاحالا نتونستم بخوابم، خوابیدن توی قطار خیلی سخته. تنها کاری که از دستم برمیاد فکر کردن و فشار دادن هنذفری توی گوشامه. راجب چنگ یک تار قلبم فکر میکنم ... راجب تمام آدمهایی که بدست آوردم و از دست دادم ... راجب پادکست‌های جافکری که تمام این مدت از گوش دادن بهشون وحشت داشتم و نقاشی هایی که با اسیر شدن توی یادداشت های تحلیل باعث میشن یه مدت شخصیت عذاب آور درونم رو فراموش کنم. میدونم که باید بهتر خودم رو مورد خطاب قرار بدم اما امشب شبش نیست. 

این مدت بخاطر یه سری از مشکلات و این سفر یهویی نتونستم برم پیش چای. اما یه سری از حرفامون همش توی ذهنم میپیچه ... من بهش گفتم:( من خیل بدجنسم. من لایق این عذابیم که داره بهم وارد میشه. احساس میکنم تمام ساعت هایی که از زندگیم میگذره تاوان کارهاییه که کردم. انگار اونقدر مرتکب جنایت شدم که وقتیم هیچ کاری نمیکنم باید جواب پس بدم.) لحنش وقتی داشت بهم جواب میداد خیلی عجیب بود ... یه نگاهی به دست نوشته ها و من انداخت و گفت:( ولی من میدونم که تو در کنار تمام این اتفاقات مهربون بودی ... اگه من بودم حتما برمیگشتم و دستاتو میگرفتم. )

چای ... تو فکر میکنی من لایق اینم که دستام گرفته بشه؟ این روزا نمیدونم دیگه چی میخوام. حتی نمیدونم در برابر دیگران لایق چی هستم یا لایق چی نیستم. به شدت در حال تبدیل به تک نفر زندگی خودم شدن هستم و میترسم یه روزی حتی نتونم به یاد بیارم که آدم مورد علاقم چطور شخصیه ... میترسم همیشه فقط من باشم ... فقط حنانه و سرما.

شنبه ۱۵ مرداد ۰۱ , ۰۳:۳۵ (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠

دوباره یه نقاشی قشنگ دیگه...

 

1-هر چی دلت میکشه، هر موقع میخوای بذار

2-با استیل ویت یو، چه خواب دلنشینی بوده پس

و چقد اون گرمای یهویی که یهوییم ازت گرفته میشه، غریب بود. حس تنهایی آدمو بیشتر میکنه

چرا یهویی مجبور شدی بری سفر؟

میدونی، من از زندگی و اتفاقاتی که برات افتاده خبر ندارم که نظری بدم. فقط امیدوارم، هر چیزی که هست، زودتر برات به راحتی تموم شه و تو بتونی ازش درس بگیری. این موقعا فقط چایه که میتونه درست کمکت کنه

ولی بدون که حتی اگه فک میکنی فقط ذره ای مهربونی و خوبی درون قلبت وجود داره، همون ذره ها هم لیاقت رشد درون تو رو داره. پس انقد از خودت ناامید نباش. همین که خودت دوست داری بدیاتو کنار بزنی، نشون از رشد محبتا درونت داره

و نگران نباش. آدم منتظر واقعی خودشو مدام برای بهتر بودنش زمان پایان انتظار آماده میکنه. و با تلاشایی که تو میکنی، انتظارت به خوبی به پایان میرسه...

می‌بینی ؟ هر دم از این باغ بری میرسد
+
۱) دارم همین کارو میکنم و یکم حرص دراره ولی در کنارش جالبم هست، کاش بتونم عادت کنم.
۲) اره راستش خیلی وقت پیش اهنگشو حذف کرده بودم ولی دیشب از همون کامنت تو دوباره دانلودش کردم💙 اره حتی با اینکه هر دفعه میگم دیگه بهش عادت کردم یهویی میفهمم اوه شت هنوز نکردم!
یه سفر بدونن خبر و یهویی به مشهد از طرف مامانم. معمولا خودش ازینکارا زیاد میکنه ... خلاصه الان که دراز کشیدم یکم از اون کسلی سفرم کم شده. سلام منو از مشهد میشنوید.
وای آلا ... حرفایی که زدی خیلی ساده و دلی بودن. به قلبم نشستن و واقعا باعث شدن حس بهتری داشته باشم‌
........
شنبه ۱۵ مرداد ۰۱ , ۱۲:۰۳ زی زی گولو بلاسم

منی که واتس رو واتسون خوندم و با خودم گفتم که ولی اونکه یه شخصیت داستانه خخخ و بله اشتباه خوندم.

تو تو مسافرتی از نوع فکری هستی یا جسمی؟؟ احساس میکنم روانی/ ذهنی هستش.

من خودم پست های خودم رو بیشتر از بقیه میخونم. و متوجه چرت و پرت ها و غلط املایی و یا اینکه کی این رو نوشته؟ من؟

منم همین طور خودم رو جنایت کار میدونم و احساس میکنم کسایی رو که با زبونم و یا زمان هایی که تلف کردم ، دست های کثیفتری از یه قاتل داشته باشم.

و بعضی وقت ها هم به حرف همین چای عزیز میرسم :)

😅😅😅😅عیبی نداره!~
+
هم جسمی هم فکری. اومدیم مشهد.
+
😂وای من همیشه وقتی منتشرش میکنم تازه غلطام به چشمم میاد اونم درحالی که کلی سین خورده ...
+
این منو میترسونه ... کلا این افکار نگاتیوی خیلی ترسناکن. گاهی با خودم میگم کاش هیچکس اطرافم نیاد تا ازشون اسیب نبینه.
يكشنبه ۱۶ مرداد ۰۱ , ۱۶:۲۶ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌

سفر با قطار؟ وای چقدر دلم خواست ( ولی هوا خیلی گرمه الان  ، منو بزنین هم بیرون نمیرمم)

چقدر احتیاج دارم به ادمی مثل چای ، زیادی ادم مهربونیه . شبیه معجزه هاست ㅜㅜ

+ نظر چای رو نمیدونم ولی بنظرم لایق بهترین هایی. و منم مطمئنم که همیشه مهربون هم بودی، مثل لطافت و روشنایی رنگای ابرنگ هاتTT

من کلا جابه جا شدن رو دوست ندارم. چه با قطار چه با اسب!
اره ... هست ...
+ گفتن حرفای قشنگ همیشه راحته‌. تو لطف داری میدونی؟ اما واقعیت همیشه در یه جریان دیگه پیش میره و ادمو به شک میندازه.
دوشنبه ۱۷ مرداد ۰۱ , ۱۱:۰۹ زی زی گولو بلاسم

راستی زیارت تون قبول باشه و مسافرت خوش بگذره :*

ممنونم عزیزم، امیدوارم بگذره :))
نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
چشمانم را می‌بندم
و تمام جهان مرده بر زمین می‌افتد
پلک می‌گشایم
و همه چیز دوباره زاده می‌شود
Designed By Erfan Powered by Bayan