جورج واتس در دوران سخت و عذاب آور قرن نوزدهم بریتانیا نقاشی امید رو کشید. نماد امید برخلاف تمام سنتهایی که بخاطر داریم، به شکل زنی نابینا کشیده شده که به روی گوش سیاره مانندی نشسته و با تمام وجود به صدای بیصدای چنگی گوش میده که فقط یک تار از اون باقی مونده...در پس زمینهی نقاشی کورسوی نور ستارهی خسته و بیرمقی به چشم میخوره ...
ضمیمه۱) میدونم روند پست گذاری توی وبلاگ به این صورته که باید یه مدت از پستت بگذره و بازدید و کامنتت به یه حد مشخص برسه. اما دیگه علاقمو به این الگو از دست دادم. اگر به نوشتههای من علاقهمند هستید بجای چک کردن ستارهها صفحهی اصلی وب رو چک کنید.
ضمیمه۲) چند ساعت پیش آهنگ still with you جونگ کوک رو روی دور تکرار گذاشتم و به حالت دراز کش زیر پتو به منظرهی بیرون پنجره خیره شدم. نورهای گرد و متحرک از پشت شیشه شبیه یه عالمه آدم کوچولوی اسب سوار بنظر میرسیدن ... یادم نمیاد کی وارد خواب سبک و عجیبم شدم. فقط میدونم که گرمای یه بدن ثانویه رو احساس کردم و بعد خندیدم. وقتی چشمامو باز کردم آهنگ بازم داشت پخش میشد، من هنوز داشتم میخندیدم اما دیگه هیچ گرمایی وجود نداشت. بجاش هوا سرد بود، خیلی سرد. از اونموقع تاحالا نتونستم بخوابم، خوابیدن توی قطار خیلی سخته. تنها کاری که از دستم برمیاد فکر کردن و فشار دادن هنذفری توی گوشامه. راجب چنگ یک تار قلبم فکر میکنم ... راجب تمام آدمهایی که بدست آوردم و از دست دادم ... راجب پادکستهای جافکری که تمام این مدت از گوش دادن بهشون وحشت داشتم و نقاشی هایی که با اسیر شدن توی یادداشت های تحلیل باعث میشن یه مدت شخصیت عذاب آور درونم رو فراموش کنم. میدونم که باید بهتر خودم رو مورد خطاب قرار بدم اما امشب شبش نیست.
این مدت بخاطر یه سری از مشکلات و این سفر یهویی نتونستم برم پیش چای. اما یه سری از حرفامون همش توی ذهنم میپیچه ... من بهش گفتم:( من خیل بدجنسم. من لایق این عذابیم که داره بهم وارد میشه. احساس میکنم تمام ساعت هایی که از زندگیم میگذره تاوان کارهاییه که کردم. انگار اونقدر مرتکب جنایت شدم که وقتیم هیچ کاری نمیکنم باید جواب پس بدم.) لحنش وقتی داشت بهم جواب میداد خیلی عجیب بود ... یه نگاهی به دست نوشته ها و من انداخت و گفت:( ولی من میدونم که تو در کنار تمام این اتفاقات مهربون بودی ... اگه من بودم حتما برمیگشتم و دستاتو میگرفتم. )
چای ... تو فکر میکنی من لایق اینم که دستام گرفته بشه؟ این روزا نمیدونم دیگه چی میخوام. حتی نمیدونم در برابر دیگران لایق چی هستم یا لایق چی نیستم. به شدت در حال تبدیل به تک نفر زندگی خودم شدن هستم و میترسم یه روزی حتی نتونم به یاد بیارم که آدم مورد علاقم چطور شخصیه ... میترسم همیشه فقط من باشم ... فقط حنانه و سرما.
- شنبه ۱۵ مرداد ۰۱