狂った少女のラブソング

23) روز بخیر آقای کوربه!

درد دارد

وقتی ساعت ها می نشینی

به حرفایی که

هیچ وقت قرار نیست بگویی

فکر می کنی...

گاهی اوقات یه زمان های کوتاهی وارد چرخه‌ی زندگیم میشه. زمانی که مردم نیاز به توضیح دارن. تو وظیفه داری که راجب احساساتت براشون حرف بزنی و این کار میتونه جهت اجتماعی یا دوستانه به خودش بگیره.

چرا اجتماع رو از دوستی جدا کردم؟ چون اگه در برابر اجتماع سکوت کنی عملا نامرئی میشی ( البته اگه سطل زباله‌ی عمومی شدن رو نادیده بگیریم) ولی اگه توی روابط دوستانه سکوت کنی احتمالا اونا با گفتن جمله‌ی درک میکنم یا حتی سکوت از کنارت میگذرن.

مسئله این نیست که من نمیخوام چیزی بگم، موضوع اینه که من از برچسب های جهت داری که ادمها روی همدیگه میزارن خوشم نمیاد. یکیش در رابطه با همین قضایای اخیر...

هرکس احساس درونیش رو به نحو خاص خودش بروز داد، اما خیلیا متهم یا کشته شدن. خیلیا گول خوردن و یه عده‌ای قربانی شدن. اونم فقط بخاطر یه سری برچسب از پیش تعیین شده که کسایی غیر از مردم رنج دیده‌ی حقیقی اونارو آماده کرده بودن.

بگذریم ... دلم نمیخواد با طناب پوسیده گره‌ی ملوانی بزنم، چون دارم با چشمام میبینم که در حال پاره شدنه. طناب های پوسیده از بین میرن حتی اگه زمانی تکیه‌گاه بزرگترین کشتی‌ها بوده باشن.

این روزا هوای نوشتن و حرف زدن زیادی به جونم افتاده بود. اما متاسفانه اون شخص از سفر برگشت و خونه دوباره به روال قبلیش برگشت. حکومت نظامی و گشت خونگی به راه افتاد و تمام چشمه‌های خلاقیت من موقع گرفتن گوشام و نجات دادن مغزم خشک شد. خب ... من فقط سعی کردم بی‌تفاوت باشم‌. روز به روز کتابای اطرافم بیشتر میشن و ساعت برنامم بالاتر میره. ریحانه‌ی صدا قشنگ پشتیبان کمکیم شده و تلاش میکنه بهم امید بده. اما متاسفانه اون فقط کلمات تایپ شده‌ی من رو میبینه نه چشم‌های دروغگوی صورتم رو. فراهانی هم همش سعی میکنه بیشتر به جلو هولم بده، نه فقط من بلکه خیلیای دیگه. و من با چشمای خودم می‌بینم که این راه سیاه لشگرای زیادی داره ... اما ایا من میتونم بالاخره خودمو با این روال وفق بدم؟ نمیدونم.

فعلا که حس میکنم ذهنم خالیه، نه میتونم شعر بخونم و نه بنویسم. عملا به یکی از شخصیت های نقاشی رئال ( روز بخیر آقای کوربه تبدیل شدم!)

اینو میگم 👇

این یه صحنه‌ی رئاله. منظورم از رئال اون مفهومی نیست که بیشتر مردم به اشتباه اونو بکار میگیرن. توی دنیای امروزی ما به یه درخت نقاشی شده که از نظر خودمون طبیعی باشه میگیم رئال. به سیاه قلم های دختر همسایه هم میگیم رئال. اخرشم میگیم ای خدا توی این کشور مردم فقط به رئالیسم توجه میکنن!

( اره دوستان اینطوریه که دارم از حال و احوالم میگم و بعد وارد مکاتب نقاشی میشم ... میو)

رئال به معنای حقیقی یه واقعیت دروغه. اون احساس و رنگی که در ثانیه‌ی اول می‌بینیم خیلی با چیزی که نقاشیش میکنیم فرق داره. نور لحظه به لحظه تغییر میکنه و تمام دنیا در حال حرکته. سوو ... رئالیسمم یه واقعیت بنظر منطقی ولی در عین حال پوشالیه. تازه رئالیسم فقط شامل موضوعات عامیانه مثل بدبخت بیچاره ها یا روستاییا میشه‌. اتفاقات ساده و فقیرانه و تا حدی حوصله سر بر که در اعتراض به تجمل گرایی سبک های پیشین بهشون توجه میشه.

و من دقیقا در اوج این هنر قرار گرفتم، کوله‌پشتی و پیپم رو برداشتم و به آقای گوستاو کوربه صبح بخیر میگم. یک ادم که وظیفه‌ای جز زنده موندن و درس خوندن نباید داشته باشه، آه در بساط نداره و سعی میکنه از دست آدمایی که ازش راجب مشکلاتش توضیح میخوان فرار کنه. آیا من میتونم از این واقعیت مسخره فراتر برم؟ خب این بستگی داره به اینکه امپرسیونیسم ها کی دست بکار بشن و بیان با لکه‌های رنگ آلا پریما طورشون منو نجات بدن.

( حال ندارم این خط رو توضیح بدم⁦(TT)⁩ )

( ولی باید بدم؟)

امپرسیونیسم ها همون ادمای قشنگی هستن که توی نمایشگاه مردودان حاضر شدن. وقتی مردم و اکادمی ها تابلوهای پر از رنگ و نورشون رو دیدم چشماشون رو بستن و گفتن خدا به دور!!! این کصشر ها چیست که بر روی تابلو کشیده‌اید؟

مونه و دوستاشم دستاشون رو کردن توی جیبشون و گفتن این رئالیسم حقیقیه! این واقعیتیه که باید ببینیم! دنیای در حال حرکت با تمام نورها و رنگ های متغیرش ... لکه‌های متفاوتی که در کنار هم تبدیل به خاکستری های رنگی مکمل میشن و امپرسیون، طلوع آفتاب رو تشکیل میدن!

و روزی که من به امپرسیون زندگیم برسم... روز آزادیمه...

( و آلا پریما هم اسم سبک رنگ گذاری امپرسیون ها می‌باشد)

( اینم دوست دختر امپرسیونیسمی منه)

واو...وقتی شروع به نوشتن کردم حالم یکم گرفته بود اما الان حس بهتری نسبت به خودم دارم. درسته که گاهی توی خوندن مطالب درسیم کوتاهی میکنم اما مطالب درسیم هیچوقت مرتکب خیانت نمیشن.

!shame on me

بگذریم. فعلا که نوشتن راجب رنگ و نور قرار نیست تاثیر زیادی بزاره چون هنوزم یه مسافر خسته‌ کننده‌ی رئالیستم که با آقای کوربه توی بار جاده‌ی گندم‌ها مست کرده و با ناامیدی به یه گوشه خیره شده. صد البته که باید عادت مست کردن با افکار عجیب غریبم رو کنار بزارم چون از شنبه باید برم مدرسه و هنوز هیچ خبری مبنی از تعطیل شدنش بهم نرسیده‌. این چند روز همش درگیر انتقال مدارک تغییر رشته و مرجوع کردن کتابام بودم و حدس بزن چیشد؟ زندگی برای اخرین بار راه منو به مدرسه‌ی معارف کشوند تا من بتونم با خیال راحت توی ذهنم یه تف بندازم دم در اونجا (تف انداختن کار دادائیسمه نه من!) ( دادا... اسم یه سبک هنری داغانه، مونالیزا با سبیل رو دیدید؟ اون کار دادائیسماست)

اره خلاصه...از همون لحظه که چشمم به حیاط کوچیک مدرسش افتاد حالم بد شد. تمام گلای عزیزم ... اسکارلت و رت باتلر و بانی... همشون رو کنده بودن و ازشون فقط چندتا شاخه‌ی خشک قلمه زده باقی مونده بود. تنها چیزی که من توی مدرسه دوست داشتم گیاهای قشنگش بود که به لطف انرژی های منفی اونجا به فاک رفت. ( البته کاکتوسا و برگ انجیری سالم بودن، چندتا نی‌نی جدیدم بهشون اضافه شده بود) اما خب زیبایی این گیاها اصلا به چشم نمیومد و همش به لطف دکور دفاع مقدسی ناشیانه‌ای بود که این حضار ساخته بودن. ( بیشتر شبیه تونل وحشت بود) اوج خلاقیشون این بود که کف دستاشون رو قرمز کرده بودن و کل مدرسه با دستای مثلاخونی دیزاین شده بود. اون گوشه کنارم چندتا گونی خاکی گذاشته بودن به عنوان سنگر... خلاصه که خیلی تاثیر گذار بود. دیگه گذشت و کارای اداری رو انجام دادیم. دیگه رفتم که رفتم و بدون هیچ تف انداختنی راه من از اون مدرسه جدا شد. تنها چیزی که برام باقی مونده یه سری عکس از دوستای گل و گیاهیم و کلی خاطره‌ی بده :")

این کوچولو اسمش بانیه :)

امیدوارم توی بهار بازم به دنیا بیاد ...

هرچند من دیگه نیستم تا ازش عکس بگیرم.

و حالا که میخوام ادامه‌ی این پست رو بنویسم به آخر هفته رسیدیم. روزی که قد و آستین مانتوی آخرین سال تحصیلیم رو کوتاه کردم و گزارش درسی اخر هفتم رو نوشتم. از شنبه قراره یه سری ادم جدید وارد دنیای من بشه و من مثل سگ پنیک زدم. و حالا دارم به این فکر میکنم که با این موهای قرمز زیادی توی چشم میام ... فاک ... ( حالا اگه به چشم یه سری جداب بیام...عیبی نداره، این بار رو میبخشم) ولی امیدوارم همه چی خوب پیش بره، البته که همچین چیزی امکان نداره. پس باید برای قوی‌تر شدن تلاش کنم تا دردا کمتر به چشم بیان. کاش یکم شرایط روانیم بهتر بشه و بتونم دوباره قلم قلبیم رو بدست بیارم. اون روزایی که افسردگی داشتم خیلی راحت ازش استفاده میکردم، اینو با خوندن پستای اول وب فهمیدم. اما من اونو نمیخوام، اون کلمات زیادی درد دارن‌‌. افسردگیم حالا کمرنگ شده و من دارم سعی میکنم یه سری رنگ جدید به خودم اضافه کنم... اما اینکار آسون نیست، میدونی که؟

 

ضمیمه) توی این بی‌نتی های اخیر یه سری به اکانت های قدیمیم زدم. چشمم افتاد به اکانت ایزومی و آکانه و اینطوری بودم که ودف؟ از کجا اینا به ذهنم رسیده بود؟ اصلا چی مینوشتم؟ چیکار میکردم؟

جمعه ۱ مهر ۰۱ , ۰۲:۵۶ (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠

اول از همه عذر میخوام اگه ناخواسته باعث شدم احساس بدی داشته باشی‌. ب هر دلیلی

خوبه که نقاشی برات شبیه راه سرسبز و فرعی ایه که باهاش میتونی از جاده اصلی و آزاردهنده دردها خارج بشی. حتی بدون اینکه خودت دقیق متوجه شدن بشی

چقدر تلخ از مدرسه قبلی ت تعریف کردی. منم نسبت بهش حس تعفن پیدا کردم 

چ بانی قشنگی :")

من که اگه دختری با موهای قرمز تو مدرسه مون می دیدم، برام خیلی خوشگل و جذاب بود

واقعا تو دوران درد قلم آدم جوهرش بیشتر میشه. ولی جوهر با رنگ‌های دیگه هم زیباست. میتونی از زیبایی ها، خیلی زیباتر از دردها بنویسی *-* 

و چقدر خوشحالم که حالت بهتره. خدا رو شکر

الان دیگه برای جواب دادن دیره ولی ...

.

فکر کنم با اون ریش و سیبیل کشیدنا رو صورت بدبختای تو کتاب درسی اکثرا یه لگد ب دادائیسم زدیم و خودی نشون دادیم

 

وایییی دیلی منم پنیک کردم عین چیییییی.. قراره برم دانشگاه.. لعنتیییییی رشته مهندسی پلیمر تو دانشگاه صنعتی قم!! وسط برهوتههههه تازه انگار چادر اجباریه و من با چادر ناتوان‌ترینم😑

بعد باید هردفعه 2ساعت رفت و 2ساعت برگشت داشته باشم چون بابام با خوابگاه رفتن موافق نیس:/ اصنم ب فکر منه بیچاره ک چارساعت علاف میشم نیس:/

 

واییی ویلی لباس مناسب هم ندارم و میدونی چی رو مخمه؟! 27 فاکینگ میلیون تومن وره دله زرتشت عه ولی مالهه زرتشت بیچاره من نیستㅠㅠ همش ماله اسلامه :/ پورسانت بگیرم ازش ینی؟!

 

چ خوشگله بانی 

میگم ویلی حسودیم میشه ب همکلاسی هات.. ی دخدر با موهای قرمز و آل استار.. وایسا آل استار پا میکنی میری دیگه؟ 🤔

 

ویلی کتاب چرا انقدر گرون شده؟! مگه ارث باباشون دستمه؟ نکنه یه آقای خرچنگ درون دارن این یزیدا؟! فکر کن یه کتاب از شعرای فاضل نظری چهارسال پیش 12تومن و حالا همون کتاب چاپ جدیدش تو بازار 75تومن:/ این مرحله نه تنها تو بازیا بلکه تو جهان های موازی هم قفله!!

 

گوشیمو آپدیت کردم یکم تغییر کرده واقعا عادت ندارم :| یجوریه.. اما ی خوبیش عوض کردن سرعت اهنگاس دوسش دارم

 

چقدر پرحرفی کردم تو کامنت😃 یجور احساس راحتی دارم ک فقط مونده زیرشلواری چارخونه تنم کنم با ظرف تخمه و دوتا چایی بیام اینجا دراز بکشم😂

میگن دادائیسم در جنبه های دیگه خودشو نشون داده... منظورشون همین بوده. خصوصا خمینی ... این بیچاره همیشه بوم نقاشی ما بود.
+
نمیدونم الان داری چیکار میکنی ولی نزار بابات استقلالت رو بگیره. به پاره شدنش نمی‌ارزه ... خوابگاه بگیر.
منم دائم الپنیکم این روزا ... میفهممت
+
منمم!!! وای من احساس لختی میکنم جدا و اینقدر همه چی گرونه از جمله کتاب اصلا دارم دیوونه میشم. الان دیگه به یه حدی رسیدم که اصلا مسیح رو فراموش کردم و بهش اهمیت نمیدم تا یه درد جدید بهم اضافه نشه!
( نمیتونی اسلام رو بدزدی؟)
+
آره همه‌ی کفشای من ال استار و ونسن:)) ولی همکلاسیام خیلی بی بخارن.. تاحدی البتع.
+
من بخاطر درسای کنکورم اصلا نمیتونم بخونم ... خیلی ناراحت شدم که دیدم اینقدر هزینه داشته برات. این روزا کتابخون موندن خیلی سخته. فکر کردی کسی اهمیت میده؟ نه! این مرحله اصلا برای اونا وجودم نداره.
+
من هیچوقت حوصله آپدیت ندارم
.نه بابا راحت باش، ببخشید دیر جواب دادم. خیلی خوبه که! خوشحالم میشم:)) 

خیلی زیبا و مفید

همه چیز را درامیختی.

 

__نقاشی دختر که تو باره...

فقط شیفته ی قضیه انعکاس و وهم این حرف ها شدم..

 تو ویکی پیدیا هم نوشته..

نقاش تمام وجودش را گذاشته و کشید و مرد!

.
خوشحالم که مورد پسند واقع شده :))
مرد ... این روزا مرگ رو زیاد حس میکنم، درست مثل تمام نیمه نقاش ها و نقاش های دنیا‌
جمعه ۱ مهر ۰۱ , ۱۰:۰۰ 𝐻𝑒- 𝑛𝑎𝑚𝑖࿐

سلام ویلی عزیزم😍👋❤صبحت بخیر عزیزم~♡

+ بازم خوشحالم حداقل اینجا رو می تونیم بیایم کور سوی امیدی باز شده 🥲 دیگه داشتم ناامید میشدم همه جا رو فیلتر کردن و حتی فیلتر شکن ها رو باز نمی کنن🙁💔

++ وضع قرمزه 😬 و این چند روز منم زیاد پلیس خیابونا دیدم و در حدی شده از بیرون اومدن بدم میاد😑 و واقعا چقدر بده که میگیرنشون خوب اینا مردم عادی خودمونن  ، آخرشم براشون پرونده درست می کنن و دیگه جایی نمی تونن کار کنن😔💔 بعد یه عالمه بیکار تحویل جامعه داده میشه چرا ؟ چون پرونده ای که براشون تشکیل میدن عدم هویت می خوره

+++ عاشق تحلیل هاتم ویلی جونم این همه اطلاعات که داری قلب منو ذوب میکنه و تو شیرینی ای از شکر آب شده فرو میرم🥺✨️ 

++++دادائیسم عجب خوبععع🤣😂 واییی مونالیزا و سیبیل قشنگ ترههه🤣🤣🤣🤣😂

+++++عیب نداره اون مدرسه همون بیابون هم دارن زیادیشونه🙄😑حتی به گل ها هم رحم نکردن پس ...🙄

++++++ خیلی خفنی 😎 موهای شرابیتو  بپوشون فقط چون من دوست ندارم کسی ببینه و چششون  بزنه🥺🔫* گارد ویژه محافظت از آلبالو ها *

++++++آخرین ساله و امیدوارم به خوبی همه چیز تموم بشه😍☝️❤️ و این ها رو ضبط کن و دقیقا به دقیقه رو خاطرات خوب ثبت کن و قوی تلاش کن تا موفق بشی 😍✨️فقط ما رو یادت نره و گهگاهی پست بزار دلم برات تنگ میشه ویلی جونم🥺🫂

هر چقدرم این تغییرات و پاشیدن رنگ های جدید به زندگیت سخت هم باشه بازم خیلی  خوبه و هیچ وقت دست نکش ازشون این تغییرات و روند عادیه ولی نیازه🥰و حتما می تونی از پسشون بر بیای من بهت ایمان دارم😍 درسته درس ها کم کم سنگین میشن به هر حال سال آخره ولی هر بار که حس کردی ناامید شدی به خودت بگو تو می تونی و باور کن توانایی شو داری دختر مو قلبی من😔آه~♡ نمی کشم تو منو می کشی با شراب موهات 😂خدا رو شکر ندیدمت از نزدیک وگرنه محال بود بتونی منو از خودت جدا کنی عزیزم🤣😂🥲* وی دست خودش نی *🥺👈👉🤧

هه ‌‌‌‌‌هه.. الان که داری جوابمو میخونی وضعیت بدترم شده. خیلی وقته بیان نیومدم ولی همین که خواستم بیام ارور داد.
+
مرسی که دوسشون داری، این روزا اطلاعاتم زیادی بدرد نخور و مظلوم شدن.
در واقع دادائیسم خیلی توهین امیز و گستاخ بوده، من خوباشو بهتون نشون دادم.
کاملا شبیه میدون جنگ بود‌...وحشتناک بود.
+
اتفاقا توی مدرسمون نه من نه هیچکس دیگه مقنعه سرش نمیکنه:))
+
چقدر ذوق کردم وقتی پاراگراف آخر رو خوندم:)

.
جمعه ۱ مهر ۰۱ , ۱۰:۰۱ 𝐻𝑒- 𝑛𝑎𝑚𝑖࿐

راستی 😳☝️ اون کیف بگی در چه حاله؟؟☆-☆♡درست شد ؟

اره شد!.✨🌿

توانایی گذشتن از درد و اضافه کردن رنگ از مهارت های قشنگته

چه وبلاگ زیبایی ساختی، محو شدم اصلا

 

فعلا که درد داره منو میخوره اونم کبابی :)) گاهی اوقات حتی منم ناتوانم:))
به قشنگی تو نیست که دخترم

منی که تو مدرسه مو رنگی میدیدم و اگه ادمش ظرفیت داشت میپریدم پیشش میگفتم چه قشنگ شده T__T

(یهو واسه امتاحانا بعد لز دوسال رفتیم مدرسه اکثرا رنگی رنگی شده بودن ، هیق )

اتفاقا امروز همزادت همینو بهم گفت توی مدرسه

.

یه دختره هست تو مدرسه‌مون اتفاقا

موهاش قرمزه:"))) خیلی خوشگلهه

انگار از توی یه کارتون درومده

 

از اینکه پای سبکارو کشوندی وسط خوشم اومد، مشخصه داری درس میخونی کلی که ذهنت درگیر اوناس XD 

من نیستم احیانا؟ این صفتارو زیاد بهم میگن. تز طرف من به دختره بگو شبیه پری دریایی میمونه.


من کل زندگیم با این سبکا درگیر شده:) اصلا بدون اینا نمیتونم به این روزها ادامه بدم و اگه از دستشون بدم قطعا میمیرم 
شنبه ۲ مهر ۰۱ , ۱۹:۰۴ زی زی گولو بلاسم

سلاااام ویلی.

ویلی : نمی خوام یا نمیتونم چیز زیادی بنویسم.

همچنان ویلی : 

خخخخ

اینکه حتی یه توضیح کوچیک هم میدی خیلی خوبه چون من خیلی از هنر نمیدونم ولی همین توضیح کوچیک هم باعث میشه ارزش اون نقاشی و یا اون اسم رو متوجه میشم. جهت نور و استفاده از رنگ خیلی تاثیر و تحولات باحالی تو هنر و نقاشی میزاره.

بانو اوج خلاقیت شون همینه‌. لطفا بپذیر‌. دیگه وقت به معلم هنر میگن برو سیب ت رو بکش همین میشه. والا :/ 

به معلم بیچاره مون همین رو گفته بودند و وقتی تعریف میکرد شکسته شدن ش پشت اون نقاب ش رو میدیدم :")

انتقال ت رو تبریک میگم و همچنین رنگ مو های جدید ووووو مدرسه جدید.

من شیرینی میخوام :""""")

همچنان ویلی (پاشیدن تمام اطلاعاتش و هم زدن همه‌ی چیزهای بی ربط و با ربط باهم)

نه اتفاقا من خیلی خوشحال میشم که این چیزهای کوچیک رو به ادما هدیه بدم. دونستنشون اسیبی نداره و باعث رشد میشه. گاهی اوقات منو زنده نگه میداره ... شمارو نمیدونم‌. ( معلم هنر ماهم خیلی گوه بود)
پشمام ... کمرش بریده از درد:)))
اه... در حد شیرینی نیست دخترم :")) پولم ندارم تازه. خودت یه دویست تومن دستی داری بدی؟
دوشنبه ۴ مهر ۰۱ , ۱۴:۱۸ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌

میشه بیایم خاستگاری بانی کوچولو؟

ام... گفتم که بانی مرد‌. از ریشه کندنش.
شنبه ۹ مهر ۰۱ , ۲۲:۰۶ (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠

دلم برات تنگ شده آلیس. حالت چطوره؟

شنبه ۹ مهر ۰۱ , ۲۳:۰۹ 𝐻𝑒- 𝑛𝑎𝑚𝑖࿐

جدی بد تر هم شده ؟😐

سلام به روی ماهت ویلی عزیزم♡ بازم با نت داده میشه حداقل وارد گوگل شد ...💔🚶‍♂️

واو😳!! یعنی بد تر از این چیزا دادائیسم حرکت زده؟

منم خوشحالم می بینم در کنارمونی عزیزم🫂❤️‍🔥

چقدر خوب که مقنعه‌ها تونو می گیرید و مجبور نیستید تو مدرسه سرتون باشه😩...برای ما اگه از سرمون می افتاد بد باهامون تا می کردن🥲💘

🥰❤

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
چشمانم را می‌بندم
و تمام جهان مرده بر زمین می‌افتد
پلک می‌گشایم
و همه چیز دوباره زاده می‌شود
Designed By Erfan Powered by Bayan