狂った少女のラブソング

38) چه بلایی به سر نور من اومده؟

| اثری از آفرین ساجدی |


غروب به آهستگی در تاریکی محو می‌شد 

ردّی از شبنم بر چمن‌ها نبود 

تنها قطره هایی بر پیشانی‌ام فروافتاد 

و بر صورتم غلتید 

پاهایم، هنوزغرق خواب بودند 

انگشتانم بیدار 

اما جسمم 

اینچنین کوچک چرا به نظر می‌آمد؟ 

پیشترها، روشنایی را خوب می‌شناختم 

بهتر از این دم، که می‌دیدمش 

این مرگ است که مرا در بر گرفته 

اما دانستنش بی‌تابم نمی‌کند. 

| امیلی دیکنسون |

سیلویای عزیزم!

در حال حاضر هیچ چیز من رو وادار به گفتن کلمه‌ی بی‌تابی نمیکنه. من بیشتر از اینکه بی‌تاب باشم خاکستریم. اما نه خاکستری حاصل از سیاه و سفید، بلکه خاکستری رنگی. میدونی تازگیا فهمیدم نه سیاه و نه سفید هیچکدومشون جزو دسته های رنگی محسوب نمیشن، فقط یه بازتاب کامل و ناقص از نورن که توی چشم ما به شکل تیرگی و روشنی بنظر میرسه. و حالا دونستن این مطلب باعث شد بفهمم که توی چرخه‌ی رنگ زندگیم اتفاقات و آدمهایی که زیادی سیاه یا سفید بنظر میان رو جدی نگیرم. چون برخلاف چیزی که بنظر میاد، و برخلاف چیزی که عده زیادی از مردم نمیدونن...اونها حتی رنگ هم نیستن! 

و حالا به این فکر میکنم که من چقدر درگیر و معتاد بودم. انگار توی زندگیم یه سری از موضوعات تبدیل شده بودن به نیکوتین و وجود منو مدام به سمت خودشون میکشیدن. بعد از دود کردن نیکوتین بی‌کیفیتی که بعد از ساعت ها تلاش بدست میاوردم یه سری توهم توی ذهنم شکل میگرفت. اسمشون رو گذاشته بودم آرزو؟ امیدواری؟ یادم نمیاد. اما خوب میدونم که محتواشون چی بود. یه عالمه آدم، یه مدینه فاضله و یه لبخند کشیده که انگار هیچکس نمیتونه اون رو از بین ببره. و من سال ها قدم برداشتم، زخمی شدم و اشک ریختم تا فقط بتونم توهم رنگ سیاهم رو به توهم سفید تبدیل کنم. و الان یه مدتی میشه که توی بازتاب نور سفید ایستادم و فهمیدم که از اون تصاویر تنها چیزی که برام مونده خودمم. ویلی ونکایی که اون لبخند کشیده رو از روی صورتش برداشته و با هیچ ترین چهره‌ی ممکن به سمت یه پرتگاه میره‌. 

من اونو رها کردم، در حالی که به چشم‌های ناامید و درموندش خیره شده بودم دستشو از توی دستم بیرون کشیدم. منی که یه زمانی با افتخار راجب این بخش از وجودم حرف میزدم حالا دیگه حتی توان فکر کردن بهش رو ندارم.

... 

زمانی فکر میکردم که تنها آیینه‌ی شفاف درونم تو هستی، اما حالا بجای بازتاب خود، به لکه‌های نیمه شفاف روی تو خیره میشوم و میبینم که ریشه‌ی تمام دردهایم به تو میرسد. میدانی دیگر عزیزم؟ دردها شنا کردن را می‌آموزند و با سماجت تمام دندان هایشان را به رگ های تو گره میزنند.

صدای خرد شدن تکه‌های های انار سرخ زیر آرواره‌ها...زمانی که نور کوچک و کم سوی درونم را جدا میکردی دقیقا همین صدا را میداد. و من احساس میکردم که در آن لحظه مرگ آغوشش را برایم باز کرده، حتی تو هم برایم احساس ترحم میکنی؟

 ...

سلام. خیلی وقته که چیزی ننوشتم مگه نه؟ همین الانم حس میکنم دستمو کردم توی حلقم و به زور میخوام یه سری کلمه و جمله که توی راه معدم گیر کردن رو بالا بیارم. (نمیخوام بنویسم، نمیخوام حرف بزنم) توی چشمام موج میزنه. اما خب شما نمیتونید چشمهای منو ببینید پس به همین توصیفات بسنده کنید.

راستش...این چند وقت شبیه انیمیشن های دست ساز کاغذی گذشت. ازونایی که گوشه‌ی یه دفترچه یه آدمک میکشی و بعد همینطور تا آخرین برگه ادامه میدی. حالا اگه تند تند صفحات رو بهم بزنی آدمک شروع به حرکت میکنه. با تمام سرعت خودشو به صفحه‌‌ی آخر میرسونه و بعد؟ همه چی تموم میشه. آبان همینطور بود. سریع و بی‌معنا. و حالا من چند دقیقست که به صفحه‌ی گوشیم خیره شدم و نمیدونم از کدوم اتفاق بنویسم.

...

چند دقیقه گذشت و میدونم که نمیخوام چیزی رو اینجا ثبت کنم.

متاسفم که کامنتای بعضیاتون بی جواب مونده.

اینو بگم که من حالم بد نیست. فقط دارم از خودم زخم میخورم. دارم بخشی از خودم رو که زمانی عزیزترین نور درونم بود رو رها میکنم و کم‌کم میپذیرم که توی این دنیا نگه داشتن یه سری چیزها فقط باعث بیشتر درد کشیدنم میشه. چیزایی مثل تاریکی های الهام بخش، گرایش به چیزهایی که با معنای نرمال جامعه فرق دارن و چشمهایی که خیره میشن...اما نباید بشن.

و حالا من دقیقا کی هستم؟ ادمی که با تمام وجود میخواد به تنهایی مطلقش برگرده.

...

همین الان رفتم و برای خودم چیپس و نوشیدنی خریدم (به قول پونیو حکم آبجو و مرغ سوخاری رو داره) دراز کشیدم و به این فکر میکنم که تایم صبح درس خوندنم رو برای جبرانیم بزارم. باید یه جوری خودم رو رفرش روحی کنم و دوباره یه سفر کوتاه به استوپاهای هندی و نمایش یونان داشته باشم. میدونم این پست زیادی عجیب غریب و گنگه. اما واقعا شرایط اینکه بهتر بنویسم رو ندارم. سعی میکنم توی تایم خلوتم به وباتون سر بزنم و کامنت بزارم✨ لطفا مواظب خودتون و نورهای هویتی با ارزشتون باشید...

و اینکه، امیدوارم هیچکس حرف هایی که توی این پست نوشتم رو درک نکنه.

هی رفیق خوشحالم میبینمت

نمیدونم اون بخشی که داری رها میکنی همونیه که فقط به گرداب درست کردن اطرافت و سیاهچاله شدنت مربوط بوده

یا اون بخشیه که با خودت فکر میکنی فقط وقتی توی مدینه فاضله باشی و ادمها مثل خودت فکر کنند ازش اسیب نمیبینی

امیدوارم اولی باشه چون اگه دومی باشه جهان هستی یه ادم خوب دیگش رو ازدست داده

تو یکی از پستات راجب مامانت خونده بودم امیدوارم خوب باشه

اینکه میدونی چجوری میتونی خودت رو مجبور کنی به زندگی برگردی خوبه

اما یادت باشه تلاش زیاد و بی فایده ای نکنی

ازون تلاشا کن که با خودت میگی اه کاش زودتر شروع کرده بودم و بعد با خوشحالی بیشتر ادامه میدی

من دوستت دارم

خوشحال باش و خوشحال زندگی کن

منم همینطور ویلی ونکا ، منم همینطور. :)

عه شما هم؟ :"")
بد شد که...بیا بریم سلسله های چین رو بخونیم. به قول معروف سلسله هنری حفظ نکردی و عاشقی و درد و بلای دنیا یادت بره.
من امتحان کردم اثر داشت
.

آخ آره واقعاااااا =)))))))))))))

.

پست و نخوندم یه نگاه کلی انداختم ببینم چیزی از نقاشی اول پست هست ولی نبود .

چرا ... تو نگاه اول یاد یه وسیله شکنجه افتادم که شبیه چنگال دوطرفه بوده یه طرفشو میذاشتن زیر گلو 

 

ولی بعدش یاد چرخ گوشت افتادم

فقط یه چیزی بوگو منو برهان از انتقال مفهوم کلی نفاشیه مرسی

هیهیهی...فعلا نمیگم. خوشحالم که نظرت رو جلب کرد. اینا یه سری از مجموعه نقاشی های معاصرن و جالب اینه که نقاششون هم ایرانیه.
همین امشب اگه بشه یه پست براش مینویسم و بهت کادو میدم

.

من خودم نوشته های قبل مو که میخونم نمیفهمم

یه جا برای یک تو واتساپ نوشته بودم " یه حس خفه کننده دارم که داره منو میخوره " اسمشم گذاشته بودم خوره ذهنی

وقتی میخوندمش حتی یادم نمیاد دقیقا چه احساسی داشتم 

بعد از چند ثانیه و با توجه به تاریخ ارسال پیام یادم اومد اون موقعیه که -احتمالا- افسردگی داشتم .

 

همه اینارو نوشتم که بگم پستت رو نفهمیدم ولی حس کردم درد داری و نمیدونم از چی درد داری .

سلامممم زری خوشگلم. ماچ و موچ به کامنتت.
میدونی یه درد درونیه. وقتی که نمیدونی بخش هایی از هویت رو باید بخاطر جامعه دور بندازی یا دوستش داشته باشی و در کنارش بمونی.
منم الان اینطوری شدم. و متاسفانه گاهی به نظر بعضی از ادمایی که هیچ ارزشی توی زندگیم ندارن زیادی بها میدم
اما الان حالم خوبه.
و کامنتت و حسی که سعی کردی بهم منتقل کنی برام خیلی باارزشه♥️✨

سلام ویلی ونکای عزیز =) 

اول از همه اینکه چقدر شعرای امیلی دکینسون قشنگن ، من عاشق این زنیکه ام ((": 

و مهم تر از همه اینکه امیدوارم که حال دلت خیلی زود خوب بشه ((": 

اوه سلام دخترم خوش اومدی.
دیکنسون تنها کسیه که باعث میشه مرگ شبیه یه دوست صمیمی بنظر بیاد. منم خیلی با خوندن شعراش احساس ارامش میکنم.
حال دلم خوبه:)) بیدی نیست که با این بادا بلرزه. فقط یه سری موضوعات درونی هستن که برای حل شدنشون یه مدت باید بری توی خودت:))
نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
چشمانم را می‌بندم
و تمام جهان مرده بر زمین می‌افتد
پلک می‌گشایم
و همه چیز دوباره زاده می‌شود
Designed By Erfan Powered by Bayan