(این روزا وب شبیه دفتر خاطراتم شده، هروقت بخوام میام و مینویسم، پاک میکنم و دوباره مینویسم. هیچوقت اینقدر آزاد نبودم)
در یک صبحگاه پاییزی
راهام را بر گندمزارهای بهِشت
متوقف میکنم
با نارسیس حرف زدم، با ریحانه حرف زدم. یادم نمیاد آخرین بار کی تونسته بودم به بقیه تکیه کنم و اونا بهم بگن که باید خیالم راحت باشه. و من حالا احساس آبی رو دارم که توی پلت شیشهای با رنگ بنفش روشن ترکیب شده...یاسی! هیچوقت نمیتونی بفهمی که یاسی داره چیکار میکنه. و من الان در یاسی ترین حالت ممکن دراز کشیدم و احساس گرسنگی نمیکنم. بجاش دونه دونه ورقههای چیپس رو توی دهنم میزارم و مینویسم. بنظرتون چی مینویسم؟ تحلیل!
الان مثل یه تابلوی کوبیسم شدم، از هر بعدی بهم نگاه کنی یک چیز میبینی، هرکس نگاه متفاوتی داره و نگاه خودم بیشتر از همه منو میسوزونه. ذهنم خالیه و قلبمم همینطور. برای اولین بار با بقیهی وجودم همراه شده و نمیدونم باید بهش چی بگم. ازش خجالت میکشم که اینقدر راحت رهاش کردم. میدونم که دیگه نباید اتفاقی بیوفته، دوباره برگشتم به همون مسیر قبلی و این بار با پاهای خودم اومدم. یاد اسکارلت میوفتم وقتی که میگفت امروز بهش فک نمیکنم، فردا بهش فکر میکنم!
و من میدونم که حتی فردا هم بهش فکر نمیکنم. درست مثل همون کاری که اسکارلت میکرد. راستی...کسی رت باتلر رو ندیده؟
ضمیمه) از وقتی مدرسه تموم شده تا الان شیش بار بالهی دریاچه قو رو پلی کردم. صدای ویالن و سازهای دیگه توی سکوت خونمون میپیچه. میدونی؟ هیچکس هیچ ایدهای نداره که چه چیزهای عجیبی مارو آروم میکنه.
- يكشنبه ۱۷ مهر ۰۱