狂った少女のラブソング

36)شاخک های نیمه واقعی

پست قبلی رو حذف کردم و حالا دارم یکی یکی کلمات پست جدید رو کنار همدیگه می‌چینم.( درحالی که قالب وب زیادی روی مخمه و حتی وقت عوض کردنش رو ندارم ) استاد درک عمومی پشت گوشم داره با به صدای نویز دار از از زندگی تمدن اژه میگه، تمدنی که نزدیکی به طبیعت باعث شده بود میل به لذت های دنیوی در اونها فوران کنه و برخلاف مصر باستان که همش درحال نیایش و ترس از خدایان بودن...اینا شروع کنن به رقص و شادی و به وجود اوردن نقاشی دیواری ها و سفال هایی که درشون زیبایی شناختی وجود داره.

قبل از اینکه ادامه پست رو بنویسم...به این فکر میکنم که نظر شما چیه؟ شما چه تمدنی هستید؟ اژه‌ای های سرخوش یا مصری های سخت گیر؟ و چقدر نحوه برخورد با زندگی سخته...سخته...سخته!

آخه میدونید چرا؟ آخر هردوتاش نابودی بود! تمدن مصر که مستعمره و جنگ زده شد و خشکسالی جلوی پیشرفتش رو گرفت، هیچکدوم از اون خدایان مثلا قدرتمندشون هم کمکی بهشون نکردن. اژه‌ای های بی‌خدا و به قول استادمون بی ناموس هم اتشفشان زد پودرشون کرد! یعنی اگه این مردم پایانشون رو میدونستن...بازم با این روش پیش میرفتن؟

بگذریم.

چرا دارم پست جدید مینویسم؟ چون حس کردم نامه نگاری مداومم با سیلویا باعث میشه که نتونم منظور حرفامو واضح برسونم، برای همین این بار میخوام واضح تر بنویسم. اما میدونید چیزایی که مینویسم معمولا خیلی خوشحال کننده نیستن. این روزا با تابستون خیلی فرق داره، روزایی که خودم بودم و خودم و مجبور نبودم با ادمها و خصوصا همسن و سال های هیولایی خودم توی مدرسه روبرو بشم. مجبور نبودم جمله‌ی : (دو روزه اومدی مدرسمون هوا ورت داشته) و نگاه های احمقانشون رو به خودم تحمل کنم اونم درحالی که خودمو با گفتن من مشکل ریه و قلب دارم و این سرفه ها و نفس تنگیا واگیر نداره پاره کردم. ( امروز فهمیدم میتسوری هم دقیقا همین مشکل رو داره و این خیلی برام دردناک بود )

میدونید بچه ها من همیشه خودمو به عنوان یه ENTP بیخیال و ابله در عین نابغه بودن توی چیزهایی میشناختم که ادمای کمی بهشون اهمیت میدن. وقتایی که هیچکس دورم نبود توی حباب شیشه‌ایم لم میدادم و شعر مینوشتم، تحلیل میکردم و درس میخوندم. اما از وقتی که محکوم به وقت گذروندن توی مدرسه شدم همه چیز بهم ریخته. فرقی نداره توی کدوم مدرسه باشم بازم مجبورم با همون مشکلات همیشگی سر و کله بزنم (تنها نکته مثبتش اینه که دیگه اون رو نمی‌بینم) بجاش یه سری ادم فول و احمق رو میبینم که هیچکس رو حد خودشون نمیدونن درحالی که حد خودشون عملا از پوچی تشکیل شده. کسایی که باعث میشن با خودم بگم یعنی واقعا ما با همدیگه در یک رنج سنی قرار میگیریم؟ من زیادی خودمو توی کتاب و هنر غرق کردم یا تو زیادی بی‌فکر و بی درک شدی؟

و میدونید جالبش چیه؟ هرچیزی که میدونم (که قطعا خیلی کم و ناچیزه) در بین این جمعیت بی‌اهمیت و احمقانست. کی به شیوه هندسی گلدون های سوگواری یونانی اهمیت میده؟ یه احمق! اون احمق کیه؟ من!

این احمقی که میشناسید از کمبود خواب وحشتناکی رنج میبره، نمیدونه باید درسای انسانی و امتحانای وحشتناک دوازدهم رو پاس کنه یا آزمون های درک عمومی و خلاقیتش رو. نمیدونه باید چیکار کنه و اصلا کاری که داره میکنه فایده‌ای هم داره؟ پایان این سختی هایی که بنظر ناکافی میان چیه؟ خشکسالی ؟ یا فوران آتشفشان پمپی؟

(همین الان استاد درک عمومیم گفت برهنه بودن خدایان در هنر یونان نشونه‌ی حقیقی بودن الوهیت خدایانه‌ی اونهاست، زری یادته همیشه میپرسیدی چرا لختن؟ بیا اینم جوابش)

این روزا اصلا نمیتونم بخوابم. انگار مرز بین خواب و بیداری از بین رفته، همیشه یه استرسی دارم که باعث میشه نتونم پتوی پشمکی رو بغل کنم و تنفس دیافراگمی رو امتحان کنم. چیزی که بیشتر از همه منو میترسونه کابوس تکراری‌ هستش که توی این هفته به صورت مداوم داره تکرار میشه. اینطوریه که من روی تخت دراز کشیدم و دارم سعی میکنم بخوابم، این واقعیته؟ خوابه؟ نمیدونم. تنها چیزی که میدونم اینه که یهویی از بالای در یا زیر موکت یا حتی زیر پتو یه سری شاخک مثل شاخک حشرات بیرون میاد و شروع به حرکت میکنه. وقتی به خودم میام که از تخت بیرون اومدم و توی چراغ روشن شده نفس نفس میزنم. این بار میدونم که بیدارم، اما هیچ ایده‌ای ندارم که چه بلایی سر شاخک ها اومده. از ترس شاخک ها هم که شده مجبورم چشمامو باز نگه دارم، حتی اگه میگرن بیاد و مغزمو توی استخون جمجمه چرخ کنه...باید بیدار بمونم. آخه چاره‌ی دیگه هم ندارم میدونید؟ درسا اونقدر زیاده که ۲۴ ساعت براش کافی نیست.

خیلی دلم میخواست آخر پستم یه شعر یا متنی که تازه نوشتم براتون بزارم اما ذهنم کاملا از دست رفته. هیچ الهامی رو دریافت نمیکنه و تمام انرژیش رو سر زنده نگه داشتن این عنصر نامطلوب که بنده هستم صرف میکنه. عنصر نامطلوب...شبیه دلفین تک‌شاخی که با خاویار های دریایی همزیستی میکرد. میدونید از یه جایی به بعد دیگه حس تنهایی نیست، حس گم شدن توی دنیا و زمانیه که بهش تعلقی نداری. حس بی‌میلی به خیلی چیزهایی که یه روزایی خوشحالت میکردن و حالا دیگه کافی نیستن. منظورم این نیست که به یه خوشحالی بزرگ نیاز دارم یا برای خوشحال بودن ناتوانم ( که فکر کنم هستم ) منظورم اینه که چشمام برای دیدن زیبایی ها زیادی خستن. انگار عادت کردن که همیشه توی زشتی و درد دنبال یه درخشش بگردن. خوشحالی و سرخوشی و یا به قول درک عمومی هنر اژه‌ای بودن...چیزی نیست که بتونم یا بخوام داشته باشمش.

دیگه بسه مگه نه؟ فکر کنم برای امروز کافی باشه. میدونم سر همتون با مشکلات شخصی و درسا شلوغه. امیدوارم از پسش بربیاید، حواستون به سرما و ویروس های فصلی باشه. اگر دوست داشتید بیاید و توی کامنتا از این روزهای خودتون بهم بگید. شما توی چه دوره‌ای زندگی میکنید؟ یا به قول اون سوال معروف...توی دنیای شما ساعت چنده؟

ساعت دنیای من ۶ غروبه. دلگیر و گمراه کننده.

من نمیدونستم مشکل ریوی داری  T_T

انقدر واسه میتسوری ناراحت شدم .

 

وای بی خوابی . من یکم بی خواب شم سردرد میگیرم ... بعدش مثل خرس میکپم که سر درد ام اوکی شه .

من فوبیای حشرات دارم ، هر دفعه که یه سوسکی چیزی میبینم شبش یا خوابم نمیبره یا خواب سوسک میبینم ... ایح .

 

ولی خیلی به خودت سخت نگیر :" و موفق باشی

.میو...منم وقتی پستشو دیدم قلبم شکست

وقتی بیدار میشی و سردردت محو شده عالیه...امون از روزی که سردرد خوب نشده باشه و تو دیگه خوابت نمیاد...

دارم سعی میکنم یه معنایی چیزی برای خودم پیدا کنم. حرفای پونه مقیمی رو میخونم و حس میکنم میتونم بهتر بشم.♥️♥️همچنین

سلام.سلام.سلام

من نمی دانم آنفولانزا گرفتم یا کرونا،دوهفته س توی بدنمه😅الآن ساعت ۲۰:۹ دقیقه شب، پر تو آسمان ابره  و چندتایی ستاره و البته ماه هستن، و با یک دن آرام ، آرام و امیداورا کننده و باعث خوشحالیه:).

 

پی نوشت:شد ۲۰:۱۲دقیقه شب

سلام سلام! والا الان همه چی قاطی شده توی بدنمون. خود ویروسا هم نمیدونن هویتشون چیه.
چه قشنگ~ یه جورایی منم یه امیدواری کوچولو پیدا کردم.


.

واو

یه قالب با بک گراند تک رنگ :"))

حس میکنم کلا سلیقه و سبک و روح و روانم عوض شده و این داره توی قالبام خودشو نشون میده.
نظرت چیه راجبش ؟

من اگه بودم اژه ای بودم و اگه میدونستم تهم اتش فشانه اژه ای تر میشدم

چی بیشتر از دیدن کامنت جیران میتونه منو خوشحال کنه؟ بیا دوتایی اژه ای و بی ناموس و سرخوش باشیم. اخرشم ازمون تندیس میسازن و توی کتابا عکس و تحلیلمون رو چاپ میکنن

من نمیدونم حقیقتا :) 

اینا احساسات درونی شخصیه که خودش بیشتر از همه بهشون واقف عه :)

ولی در کل از قالبت حس ویلی وونکا میگیرم (یعنی معلومه ساخت خودته )

خب به این میگن یه جواب خوب! 
اره دیشب هدرش رو ساختم 
.
چهارشنبه ۴ آبان ۰۱ , ۱۷:۳۶ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌

قالب وایب حال و روز اخیرته TT

وای ، توهم مشکل قلبی و ریوی؟ پناه بر خدا چرا علاوه بر زندگیمون ریه هامونم به فناستTT

واقعا اینو میفهمم که نگاها و حرفای منزجر کننده ی احمقای مدرسه چقدر اذیت کننده ست. هرچقدرم ادمای احمق و بیخاصیتی باشن بازم حرفاشون اثر داره. اه .

حال و روز اخیر...نمیشه گفت راستش. درسته خیلی خستم اما سعی میکنم تلاشمو بکنم. بیشتر چیزائیه که وایب پاییز های زندگیمو میده. :")
مطمئنم همین که تو توی این زندگی وجود داری برای فنایی نبودنش کافیه. تو خودت یه دلیل برای قشنگ شدن این دنیایی.
عیبی نداره عزیزم، بیا بغلم دخترکوچولوی من.
.
پنجشنبه ۵ آبان ۰۱ , ۱۴:۵۹ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𝐀𝐲𝐬𝐚

قالبوو:))

با اینکه یه غمی داره ولی حس خوبی میده.

اره یه جورایی حس و حال پاییزی داره :) غمگینه ولی قشنگه.

پنجشنبه ۵ آبان ۰۱ , ۱۷:۵۸ زی زی گولو بلاسم

نه. واقعا دبیرستان با ذغال سنگی چیزی درست شده یا شایدم اسم ش با رنگ خاکستری درست شده. 

من هم این شکلی بودم که وااای فلان دیالوگ انمیشین یا کتاب چه به این موقع میاد بزار برای یکی تعریف کنم. اه مهم نبود. 

راست میگی تو دبیرستان بیشتر از ۲۴ ساعت نیازمندیم :(

اره متاسفانه باید یه تابلو نصب کنیم و بگیم این مشکل بدنی بنده واگیر دار نیستش. امیدوارم تو هم خوب بشی. نه من حساسیت فصلی تو تابستون دارم و بدن ضعیف در برابر باد زمستان :/

به نظرم همون دو نفر که قبلا گفتی باهاشون میحرفی رو برای خودت نگه داری بسه. میدونی ادم هر چه قدر جامعه گریز باشه باز هم به یه دوست بجز خودت نیاز داری وگرنه نه نه ت مثل نه نه من میزنه تو سرت که چرا هیچ دوستی نداری و اجتماعی نیستی و فلان :/

دخترم سرت بختک نیوفتاده ؟؟؟ شاید از استرس نخوندن درس هاست که بنده هم تجربه کردم ووووو هیچی فقط بعضی وقت ها بیخال بشی و به خودت بگی که مشکلی نیست حتی اگه ۲۰ ٪ درس هام رو خونده باشم میگی چیکار کنم خورشید خانم زود میخوابه :/ 

نمیدونم تو چه دوره ام :)

يكشنبه ۸ آبان ۰۱ , ۱۲:۵۱ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌

از شدت اکلیلی شدن الان میمیرمTT تف بر این همه مهربونی TT

تف تف به این دنیا که ادمای قشنگی مثل تو داره.
نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
چشمانم را می‌بندم
و تمام جهان مرده بر زمین می‌افتد
پلک می‌گشایم
و همه چیز دوباره زاده می‌شود
Designed By Erfan Powered by Bayan