狂った少女のラブソング

31) برو، فقط برو!

سلام سیلویا، حدسم درست بود. صدای جیغ‌های قلبم بی‌دلیل بلند نشده بود. دکتر بعد شنیدن حرفام گفت چندسالته؟ چرا باید توی این سن و سال شرایطت این باشه؟ 

هیچی برای گفتن نداشتم. باد خنک کولر عرق سرد بدنم رو قلقلک میداد، شقیقه‌هام تیر میکشید.

_اگه بعد یکی دو هفته خوب نشدی برو پیش دکتر اعصاب.

دکتر اعصاب...اعصاب...مثل بابا، مثل مامان، مثل فاطمه...

_ کجا اذیتت میکنه؟ چی اذیتت میکنه؟ فقط ازش دور شو. خیلی فشار میارن بهت؟ کی بهت فشار میاره؟

_...

بابا گفت مدرستو عوض میکنم، معصومه میگه قلقش رو بلدم، میکشمت بیرون. من پشتتم، خوب باش. عیبی نداره.

باد کولر هنوزم اذیت کنندست. انگار توی دنیا فقط منم و باد و قلبم. قلب من؟ سیلویا این دیگه قلب من نیست‌...نمیشناسمش. قلب من با یه همچین اتفاقاتی اینقدر وحشیانه نمیتپید، اون یاد گرفته بود آروم باشه، خونسرد باشه. اما حالا...چه بلایی داره به سرم میاد؟

نمیدونم. ساعت چهار ظهره و من هنوز نمیدونم. سریال فردا رو ریواچ میکنم، ادمهایی که خودکشی میکنن و تیم مدیریت خطر جلوشون رو میگیره. صفحه هایی که میزان انرژی منفی افراد رو نشون میدن...یعنی انرژی منفی من چنده؟ چقدر دیگه مونده تا با خودم بگم ای کاش بمیرم؟ بازم نمیدونم. مغزم از همه چی دست کشیده، حالش از خودش و اینکه تسلیم شد بهم میخوره. در رو روی خودش و تمام سلول‌ها قفل کرده. دستم بهش نمیرسه، دستم به قلبمم نمیرسه. همه چیزو میشکونه، خودشو زخمی میکنه و باعث میشه از درد به خودم بپیچم. یه قرص...دو قرص...کاش آروم بگیره.

چه اتفاقی برام میوفته؟ از اونجا میرم؟ یا تسلیم میشم و زندگیمو از دست میدم؟ کاش میدونستم سیلویا. تو مردی مگه نه؟ شاید آدمهای مرده بتونن راجب آینده بهمون خبر بدن. بهم بگو توی آینده چه خبره؟ ارزش جنگیدن داره؟

میخوام برم سلیویا، برام دعا کن. میخوام از اینجا برم. از همه چی متنفرم، از این حکومت نظامی‌ای که توی بدنم به وجود اومده بیزارم‌. کاش مغزم برگرده کاش قلبم آروم بشه. این بدترین نامه‌ایه که تاحالا برات نوشتم، ببخشید. چشمای تو برای خوندن این کلمات ساده زیادی قشنگه. ولی تو بهم گوش میدی و بازم نامه هامو باز میکنی. تنها چیزی که میدونم همینه. اینکه تو مردی و من زبون مرده‌ها رو بهتر بلدم.

 

ضمیمه) یادم نبود که تو خودت با گاز خودکشی کردی! سرت رو وارد فر کردی و دورتادورش رو با باند و چسب پوشوندی تا خفه بشی...چه بی صدا و بی‌دردسر. و حالا من ازت میپرسم که در آینده چی میشه؟ سیلویای من تو خودت بی خبر بودی...و در بی‌خبری کامل نفست رو قطع کردی‌. فکر کنم حالا میدونم چرا اینقدر بهت احساس نزدیکی میکنم.

سلام.سلام.سلام

فکر کردم اون شاعره رو میگین،بعد دیدم میگین مرده😅

به نظرم بهترین لحظه،همین الآنه

اون شاعره اگه منظورت سیلویا پلاته که بله خودکشی کرده

و بدترین لحظه هم همین الانه
و لحظه های بدتر؟؟ چند ساعت دیگه
سه شنبه ۱۹ مهر ۰۱ , ۱۷:۲۱ (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠

آینده نانوشته ست و این تویی که می سازی ش. تویی که حنانه آینده رو می سازی و بهش امید زندگی میدی، حنانه ای که ازت متشکر خواهد بود برای تمام جنگیدن هات.

 

چقدر حرفای دکتره ناراحت کننده بود...مراقب خودت باش آلیس زیبای من...

این مدرسه هن بهت نساخته؟

با خستگی از جنس چشمان مادربزرگی در حال جارو زدن"

اگر نگویم" زنده به گور" پس، از تصور فراتر؛ " بوف کورِ " سیلویا را خواندم. 

 

_فقط بشویم به وهمی در اوهام، روز به روز..

به این عوضی ها تن ندهیم. 

روزگاری بی آجر آرزوست.

آجر نشوی پسر چشم صورتی! 

 

این مدرسه هم نشد ؟ :"""

نه مشکلی نیست، میمونم و بدستش میارم :))
پنجشنبه ۲۱ مهر ۰۱ , ۱۶:۵۶ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌

امیدوارم حالت خوب بشه ، یه جنگ تموم عیار که اخرش برنده شدنه ارزو میکنم برات.(:

میشه آرزوی جنگ تمام عیار نکنی؟ بیا فقط پیروزیش رو ببینیم...گاهی اوقات از جنگیدن خسته میشم ( اشک)
نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
چشمانم را می‌بندم
و تمام جهان مرده بر زمین می‌افتد
پلک می‌گشایم
و همه چیز دوباره زاده می‌شود
Designed By Erfan Powered by Bayan