چشمهایم را میبندم و تمام جهان مرده بر زمین میافتد
پلک میگشایم و همه چیز دوباره زاده میشود
(فکر میکنم تو را در ذهنم ساخته بودم)
ستارگان در جامههای سرخ و آبی والس میرقصند
و سیاهی مطلق به درون میتازد
چشمانم را میبندم
و تمام جهان مرده بر زمین میافتد.
زنده موندن و نفس کشیدن، دیدن روزایی که یکی یکی پشت سر هم میان، تحمل کردن شکستها و خندیدن بخاطر چیزهای خوبی که بدست میاری. زندگی برای من ترکیبی از معنا و مزهی تمام این احساساته. یه شیک هزار طعم که یه روز مزهی نعنا میده و روز دیگه به تلخی شیرین بیانه. همین منو به شک میندازه، سیلویای من درک میکنی؟ یعنی اگه بشکونمش چی میشه؟ اگه یکم دیگه بتونم به طعم آبی و شفافی که دنبالشم برسم چی؟ چشمامو میبندم و حس میکنم اون لحظه قدرت هرکاری رو دارم. رگمو پاره میکنم، بستهی قرص خواب آور رو سر میکشم و خودمو از پنجره پرت میکنم پایین. دوباره باز میکنم...فردا جلوی چشمام حرکت میکنه. ادمهایی که برای زندگی دوباره التماس میکنن...یعنی چی باعث میشه که بازم بخوایم زندگی کنیم؟ زاده شدن دوبارهی همه چیز...جوابمو میدی و من با خودم فکر میکنم چی باعث شد که بخوای بمیری؟ نکنه وقتی چشماتو باز کردی هیچ چیز زاده نشد؟ همه چیز همونطور مرده باقی موند، اونقدری که دیگه تفاوتی ایجاد نمیکرد پس تصمیم گرفتی تا ابد چشماتو ببندی.
سیلویای من، عزیز من، قشنگترین زنی که توی زندگیم میشناسم...حقیقت اینه که من همه چیز رو توی ذهنم میسازم و بهش ریشه میدم. آدمها بد یا خوب چیزی هستن که میخوان باشن. و من اونیم که اونهارو به شکل یه ملکه در میارم و باور میکنم که قابل ستایش هستن، شاید باشن...اما نه برای من که حتی خودم رو هم گاهی به سختی در آغوش میکشم. فردا باید به چای بگم...راستی گفتم که قراره باهاش حرف بزنم؟ بنظرت چی میشه؟ این دختر قراره با زندگیش چیکار کنه...با آدمهای اطرافش چی؟
گاهی فکر میکنم که خیلی دردسر سازم، هم برای تو و هم برای اطرافیان. اما واکنش های بعضی از اونها باعث میشه بخوام اشکهای گلبهی بریزم. مثل رز که همیشه دم در زیر بارون منتظرم نشسته، یا زهرا که از دور برام دست تکون میده. یا حتی تو که همیشه و همه جا با اون لبخند کشیدهی همیشگیت جلوم ظاهر میشی و من چقدر احمق و خیال پردازم که حتی صدای تورو هم میتونم تجسم کنم. سیلویای من، میدونم که یه روز همدیگرو ملاقات میکنیم اما دلم نمیخواد منی که میبینی توی بدترین شرایطش باشه. نمیخوام زخمی و خون آلود باشم، نمیخوام سکوت کنم و هیچی برای جبران نداشته باشم. میخوام دووم بیارم حتی اگه به معنای موندن باشه.
یاد رچان افتادم، اون ادمی که الان دیگه باهاش حرفی ندارم اما حس میکنم حالا دقیقا پا جای قدمهای اون گذاشتم و این باعث میشه که همه چیز شبیه یه نمایش عروسکی مسخره بنظر برسه. رچانی که بخاطر یه بوسهی کوچولو انگشت نما شد و تا آخرین روز سال سرش رو از اون کتاب بلند نکرد. و حالا من چی میشم؟ جرم من چیه؟ مجازاتم چطور؟ اصلا همبندی وجود داره؟
این سوالات مغزم رو تیکه تیکه میکنن، منظورم همون مغزیه که توی پست قبل در رو روی خودش قفل کرده بود. مطمئنم تا وقتی به چای حرف نزنم از اونجا بیرون نمیاد. ولی حقیقت اینه که فرد اصلی پشت در منم. اون کسی که در رو روی همه چیز بسته خودمم، فقط نمیتونم راجب واقعیت احساساتم حرف بزنم و این خیلی دردناکه. اما یه چیزی درونم میگه که فردا بهتر میشم، وقتی چای بهم بگه چیکار کنم بهتر میشم، امیدوارم که بشم. میخوام ببینم که چه اتفاقی میوفته، حالا که سیاهی مطلق درونم رو به بند کشیده، ستارههای سرخ و آبی توانایی برداشتن قدم های والس رو دارن؟
سیلویا من پر از سوالم و در عین حال از جواب دادن طفره میرم. جدا نیاز دارم که یه سیلی محکم روی صورتم بزنی و بهم بگی دست از این کارات بردار دخترهی لجباز! میخوای قبل از اینکه زندکی کنی بمیری؟ یا حتی بدتر! میخوای زندگی کنی در حالی که مردی؟ ( و من میدونم باز شدن این بیتها از شعرت جلوی چشمم اتفاقی نیست ) تو با من حرف میزنی و دستامو میگیری. مهم نیست چقدر بد باشم، حتی حالا هم فکر نمیکنم که آدم بدی هستم. من فقط یکم شبیه به برادر اون یارو خون اشامه شدم. البته که سن تو به این سریالا قد نمیده پس فقط بدون که احساسات من دیگه خودشون رو نشون نمیدن چون توانایی انتظارات بیهودهی بقیه رو ندارن. ترجیح میدم توی چالههای خون با ال استارای کثیف راه برم ولی مجبور نباشم یه لبخند مصنوعی بزنم و خودم رو زیر سوال ببرم. این بدبختیه سیلویا، این زندگی نیست. زندگیای که به دست بقیه باشه اسمش جهنمه. البته که جهنم هم به این بدی نیست. حداقلش میدونی که اونجا بخاطر اعمالت داری عذاب میکشی اما تووی اونجا؟ تو بخاطر اعمال بقیه هم باید درد بکشی و فاک ایت! ( تو معنی فاک رو میدونی دیگه...)
امروز خیلی برات نامه نوشتم، فرصت کردی بخونیشون؟ ببخش ولی حس میکنم تو ترجیح میدی من یه پر حرف غمگین باشم تا یه شاد ابله که سکوت میکنه. خودمم همینطور سیلویا، من میخوام غمگین باشم، میخوام غم های خودمو به دوش بکشم و باهاشون کلمه بسازم. از اون دنیا بیزارم، میخوام همینجا زیر بارون بمونم و خیس خالی بشم، میخوام چالههای خونی رو لگد کنم و سم قورباغه های توت فرنگی رو روی بخیههام حس کنم. من این فلاکت و درد رو ترجیح میدم، باور کن!
نمیدونم بازم مینویسم یا نه، امیدوارم نامه بعدی نتیجهی حرفام با چای باشه، در حالی که احساس خوبی دارم و میدونم باید چیکار کنم.
راجب بدنم هم بنویسم و برم، قرص هامو میخورم. پهلوهام تیر میکشن و قفسهی سینم ضعیف شده. اما حداقلش میدونم مشکلم چیه پس میتونم دووم بیارم. سعی میکنم وزن از دست رفته رو برگردونم و وعدههامو حذف نکنم...میگم که عزیزم، سعی میکنم ولی قول نمیدم.
ویلی ونکای بدقول تو.
- سه شنبه ۱۹ مهر ۰۱