狂った少女のラブソング

37) از نقاشی بالای تقویم بترس!

شنبه/ساعت ۳:۳۲ بامداد

یانیس ریتسوس زمزمه میکند :

 

دستت را تکان می‌دهی

مثلِ همیشه.

می‌خواهی ببینی ساعت چند است

ولی ساعتی به دستت نبسته‌ای

ساعتت را برده‌اند

مثلِ خیلی چیزهای دیگر

دستت را تکان می‌دهی

با این‌که ساعتی به دست نداری.

با این‌که قراری با کسی نداری.

با این‌که کاری برای انجام دادن نداری.

ساعت‌های تو را دزدیده‌اند

زمانَت را دزدیده‌اند

و تاریکی و ترس را برایت گذاشته‌اند

می‌ترسی سرِ وقت نرسی

به قلبت

به آرزویت

به کارت

به مرگَت

می‌ترسی نرسی

می‌ترسی زمان از دست برود…


شنبه/ساعت ۱۵:۴۵ 

چشمامو باز میکنم...فقط یه خواب بود. از اون خوابایی که باعث میشه با خودت بگی آخیش...من قرار نیست این فشار رو توی واقعیت تحمل کنم. اوه...واقعیت؟ اینکه باز همون شد...

ولی من وقت ندارم توی تخت دراز بکشم و بین وهم و حقیقت مرز بکشم، باید بیدار باشم و؟ 

توی هوا مینویسم:(میترسم)

اما حتی وقت برای ترسو بودن هم ندارم. از اتاقک جعبه‌ای تاریکم بیرون میام...خونه برای جسم مریض من زیادی سرده.


سلام! بعد از خوندن متنای بالا سلام کردن یکم عجیب بنظر میرسه. اما دلم نیومد پاکشون کنم، اون لحظه‌ای که تایپشون کردم رو به یاد نمیارم پس یعنی توی دنیای دوم ذهنم اتفاق افتاده. وقتی به آسمون نگاه میکنم یا توی بافت زبر و شگفت انگیز درخت حیاط پشتی مدرسه خیره میشم، دنیای ملال آور حال حاضر محو میشه. وقتی شب به خونمون میاد و مامان بعد خوردن داروها و به اندازه‌ی کافی نفس کشیدن میخوابه، دنیای دردناک و پردرد از در توی حال بیرون میره. اون لحظه لباسامو در میارم و پوست بدنمو جلوی سرمای مستقیم قرار میدم. اون حس سوزن سوزن شدن و رعشه‌ای که توی کل بدنم پخش میشه منو از سیاهی‌های این روزا جدا میکنه. اون لحظه...اون ثانیه ها واقعی نیستن، برای واقعی بودن زیادی آروم و بی‌دردسرن‌.

(میخواستم یه پست روزمره‌ی عادی بنویسم و حالا کنترلش از دستم خارج شده‌. کلمات یکی یکی خودشون رو کنار همدیگه قرار میدن و واقعا هیچ ایده‌ای ندارم که چقدر قراره اینکارم غیر عاقلانه باشه.)

راستش...مامان حالش خوب نیست. اجی فاطمه هم همینطور، بابا هم. من؟ وقت ندارم که ببینم حالم چطوره. چون فکر کردن به خودم و شرایطم مساویه با شروع شدن افسردگی و خوردن قرصای اعصاب. پس فقط میتونم بترسم و چشمامو تا حد ممکن باز نگه دارم. قفسه سینه‌ی مامان رو چک کنم، به حرفای فاطمه گوش بدم و اشکاشو پاک کنم. جلوی جملات بابا سر تکون بدم و قدم بردارم تا زودتر به خونه برسیم و دست از خالی کردن غرها و شکایتاش سر من برداره. هیچ ایده‌ای ندارم که این دوره‌ی دردناک کی و چطور روی خونمون خیمه زده، چون سرم تمام مدت توی کتابامه( به جز وقتایی که به سانسوریای قشنگ گوشه اتاق خیره میشم و توی ذهنم باهاش حرف میزنم ) وقتی درس میخونم دیگه به کنکور یا حتی طراحی لباس فکر نمیکنم، فقط میخونم. انگار قراره بعد از ساعت ۱۲ شب جادوی زندگیم باطل بشه و قلبم از حرکت بایسته...پس باید با تمام وجود راجب ستون های کاریاتید مطالعه کنم و طوری طراحی های گلدان دیپلون رو حفظ کنم که انگار هیچ چیز مهم‌تر از یه گلدون تدفینی توی این دنیا وجود نداره‌.

میدونید حتی برای نوشتن توی اینجا هم احساس راحتی نمیکنم، چون همه چیز فقط حول محور یک سری اتفاقات نوشته میشه و دیگه یادم نمیاد که قبلا خوندن چه چیزایی حالمو خوب میکرد. کروسان و جیران غیبشون زده و زهرا حالش با بیان خوب نیست. همه‌ی اینا باعث میشه با خودم بگم من چرا اینجام؟ نوشتن قراره چقدر کمکم کنه وقتی بازم همه چی قراره همونطور پیش بره که نقاشی های بالای تقویم مشخص کردن؟

اوه، میدونید قضیه نقاشی های تقویمی چیه؟ من یه تقویم هنری جیبی دارم که بالای هرماه عکس یه نقاشی رو چاپ کرده...متاسفانه یا خوشبختانه یا حتی عجیبانه! اون ماه مدنظر همیشه همونطوری پیش میره که اون نقاشی تعیین کرده.

مثلا نقاشی بالای ماه مهر این بود : 

(یکشنبه اول صبح اثر ادوارد هاپر)

 

راستش با دیدن اسم ادوارد هاپر نمیدونم باید خوشحال بشم یا نه. نقاشی های اون زیادی آروم و ترسناکه. انگار آدمهای مدرن توی تابلو هیچ ایده‌ای ندارن که دنیای پشت پنجره‌ی اتاقشون چیه اما همون‌طور بهش خیره شدن و کوچکترین حرکتی توی صورتشون دیده نمیشه. همین موضوع باعث شد به رز پیام بدم و بگم بعنی توی مهر قراره این بلا سرم بیاد؟

و اومد! توی اون روزا من هیچ فرقی با یکی از ادمهای نقاشی هاپر نداشتم، هیچ تفاوتی بین من و خیابون پشتی یه شهر کوچیک توی صبح یک‌شنبه نبود. تنها کاری که میکردم گذاشتن دستام زیر چونم و خیره شدن به پنجره بود... میتونید تصور کنید اون لحظه چی توی سرم میگذشت؟

و حالا آبان ماهه و نقاشی بالای تقویم یه منظره‌ی شلوغ و ناشناس از یه سری گاری و اسب و آدمه که هیچ توجهی به همدیگه ندارن...یکی با چتر بهاریش سوار دوروشکه میشه و اون یکی به حیوون ها علوفه میده. بی‌ربط، ملال آور و زشت. ( خیلی کم پیش میاد من از کلمه‌ی زشت برای یه نقاشی استفاده کنم...)

و حالا من توی این ماه ملال آور زندانی شدم و از شدت فشار دارم مثل اسب قهوه‌ای توی نقاشی از پا میوفتم. شاید اگه میتونستم مهارت‌هایی که چای بهم یاد داده رو استفاده کنم حالم بهتر میشد. اما متاسفانه هنوز بهش نگفتم که هیچ علاقه‌ و انگیزه‌ای برای شناختن ادمهای جدید و ارتباط باهاشون ندارم. پس کاغذ کوچیک یادداشت جلسه‌ی اونشب رو توی جیبم میزارم تا شاید یک روزی برای یه نفر به دردم بخوره. اما در حال حاضر میخوام تنها باشم، تنهای مطلق. بدون مدرسه بدون خانواده و بدون کتاب‌های رشته‌ی انسانی، بدون فکر کردن به مهر ماه یا حتی ماه‌های دیگه. خیلی برام عجیبه که به این طرز فکر رسیدم...یادمه یه زمانی برای کشف کردن آدمهای جادویی خیال پردازی میکردم، اما حالا حتی اگه یه نفر کنارم بشینه و از چشماش اشک گل رز بیرون بریزه برام مهم نیست. ذهن خیال پرداز عزیزم خیلی عذرمیخوام که به این حال و روز افتادم...باور کن دست خودم نبوده و نیست.

 

ضمیمه۱) دلم نمیخواد اینجا بنویسم اما اگه اینکارو نکنم میترسم یه روز برم جلوی آینه و هیچ انعکاسی ازم توی شیشه‌ی نیمه براقش نباشه.

ضمیمه۲) با هیچکدوم از درختای مدرسه جدید احساس راحتی نمیکنم. قشنگن...اما دوستانه نیستن. شاید باورتون نشه اما گل و گیاهای مدرسه معارف خیلی خیلی خیلی صمیمانه تر باهام برخورد میکردن‌. دلم برای گل رز کوچیکم تنگ شده اما هیچ دلم نمیخواد سمت اون حیاط جهنمی برگردم.

ضمیمه۳) وقتی از مدرسه میام دوستم کارامل( گربه‌ای ملقب به گارفیلد) بدو بدو میاد جلوی در پارکینگ و خودشو یه وری میندازه روی کفشام. منم با نوک کتونی اونقدر نازش میکنم تا خرخرش بلند بشه. تنها نقطه‌ی درخشان این روزا همین موجود نرم و تنبله. وقتی کنار باغچه میشینم و براش درد و دل میکنم طوری بهم خیره میشه که انگار متوجه تک تک کلماتم میشه. اما من میدونم که زبون ادمارو بلد نیست و تنها چیزی که حس میکنه احساسات منه که مثل پرتوهای نوری دور و برم معلقن، شاید برای همینه که با نوک دماغش دستمو میخارونه. انگار داره میگه متوجه میشم چی میگی ولی نمیفهمم. ولی حداقلش میتونم نازت کنم ای موجود پست و بدبخت، حالا هم برام غذا بیار...( دقت کردید گربه ها چقدر اشرافی رفتار میکنن؟ گاهی شک میکنم که نکنه از دید اونا من و ادمای دیگه یه مشت حیوون ولگرد باشیم که نسلمون بیش از اندازه زیاد شده)

شنبه ۷ آبان ۰۱ , ۲۲:۳۵ ‌‌‌‌‌‌‌ ⊰𝗣𝗼𝗻𝘆𝗼⊱

میشه نری؟...حتی اگه کروسان  جیران نمینویسن یا زهرا با بیان حالش خوب نیس....

تو نرو..

کجا برم آخه
من حتی توی دنیای واقعی هم یه خونه امن برای موندن ندارم. جز نوشتن توی اینجا کاری از دستم برنمیاد

.

اوه...واقعیت؟ اینکه باز همون شد...
:)

+ امیدوارم خدا به خودت و خانوادت سلامتی بده و بلا ازتون دور باشه و از خونتون صدای خنده از ته دل بیاد :)❤️

هه هه...مرسی عزیزم ♥️✨همچنین برای خودت.
شنبه ۷ آبان ۰۱ , ۲۲:۳۹ ‌‌‌‌‌‌‌ ⊰𝗣𝗼𝗻𝘆𝗼⊱

عاممم...خیلی مسخره شاید بیاد بنظرت...ولی من جز بغلم چیزی ندارم...

قول نمیدم توش زخمات درست شه...حالت بهتر شه...اشک آسمون رو گونت چکه نکه...

ولی میتونم بگم خار هیچ گلی توش خراشت نمیده...

بغل؟...چون خیلی دلمم برات تنگ شده بود

تازه بغلم نداری، مجازیه ( کص نمکی...هه هه) بجاش برو یه نفر رو توی واقعیت یهویی بغل کن خوشحال بشه. بعدم بیا حسش رو برام تعریف کن.
دل من برای همه چی تنگ شده
بیا این بغل مجازی دور را دور رو انجام بدیم ببینم دنیا دست کیه. ( تپ تپ بر کمرت میزند)
شنبه ۷ آبان ۰۱ , ۲۲:۴۳ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𝐀𝐲𝐬𝐚

ویلی تو خیلی قوی‌ای. و من واقعا تحسینت میکنم... امیدوارم همیشه موفق و شاد باشی:")♡

آیسای خوش قلب، میدونی من هیچوقت هیچ ایده ای نداشتم که قوی بودن چطوریه پس نمیدونم واقعا قوی هستم یا نه.
شاید فقط شرایط باعث شده یکم این حالتم توی چشم بیاد؟
نمیشه همیشه موفق و شاد بود اما آرزو میکنم که تو اینطور باشی♥️ یا حداقل رنج کمتری بکشی✨
شنبه ۷ آبان ۰۱ , ۲۲:۴۵ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𝐀𝐲𝐬𝐚

کامنتم نیومده سین شد!@-@

ویلی از انچه فکر میکنید به شما نزدیک تر است...
شنبه ۷ آبان ۰۱ , ۲۲:۵۷ ‌‌‌‌‌‌‌ ⊰𝗣𝗼𝗻𝘆𝗼⊱

تو واقعیت کسی بود چرا مجازیارو بغل میکردم؟!...من آدمای واقعیمم مجازی میتونم بغل کنم...

*چشم غره رفتن و متقابل تپ تپ زدن

حنا میدونی زدنی شدی نه؟!

تازگیا اصلا حس لمس کردن هیچکس برام جالب نیست. یادته یه زمان همرو حامله میکردیم؟ الان دیگه کوچه پس کوچه های اون کارا متروکه شده. بیا به همین مجازیش قانع باشیم‌.
بیا بزن
منو خدا زده توی سرم
شنبه ۷ آبان ۰۱ , ۲۲:۵۸ 𝐻𝑒- 𝑛𝑎𝑚𝑖࿐

وایی من کاملا درک می کنم با پوشت و گوشت 😞👍 من گاهی وقتا ، وقتی یادم میره ساعت بندازم کل اون روز فکر می کنم یه چیزی از وجودم سر جاش نیست و همش چک می کنم مچ دستمو!

 

* خواندن روایات کامل * 

+ به نظرم اگه چند تا دوست کوچولو اونجا داشته باشی و بکاریشون  حس بهتری بهت بده🥰!

++ خدا بد نده😰 ! 

+++ اینجا فقط برای توعه عزیزم نگران نباش و راحت بنویس 😁😊👍 خودت اینجا رو خلق کردی پس تمام حق مالکیت برای توعه ! 

* وی دیه کلمه تو متن دیده ولی الان گمش کرده به جای اینکه ی باشه ب بود فکر کنم برای کلمه 😅*

++++ به نظرم  قلم و نوشته ها و تحلیل هات برام با ارزش هستن به طوری که دوست ندارم یه بینش گر رو از دست بدم و دوست دارم از تحلیل هاش بیشتر بهره ببرم🥲

میدونی اگه به یه دید دیگه نگاه کنیم...شاید ما همش تایم و ساعت رو چک میکنیم تا بالاخره یه چیزی بشه یا یه اتفاقی رخ بده. و وقتی تایم از دستمون میره تازه متوجه میشیم که چقدر سردرگمیم و چقدر ممکنه همه چیز در هیچ بودن خلاصه بشه. انگار ساعت زیادی حیله گره...
+
توی مدرسه نمیشه چیزی کاشت...
بد داده، ایشالا که خوبشم بده.
نه نگران نیستم، فقط از درد خسته شدم و گاهی پیدا کردن لذت توی رنج سخت میشه.
+
تو خیلی لطف داری بهم♥️♥️
شنبه ۷ آبان ۰۱ , ۲۳:۰۱ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𝐀𝐲𝐬𝐚

منم نمیدونم، ولی انگار با وجود اینکه خیلی خسته ای از همه چی بازم حالت خوبه. شایدم فقط احساس منه ولی امیدوارم حسم درست باشه.

اره نمیشه ولی میشه تلاشتو بکنی؟

میدونی من همیشه سعی میکردم...یا حداقل میکنم و دست خودم نیست... ناخودآگاه توی رنج دنبال یه لذت میگردم. با خیال و تصور یا هرچیز دیگه‌ای. اما امان از وقتی که حتی از پیدا کردن لذت هم خسته بشم، اونطوری نمیدونم بازم ادم قوی محسوب میشم یا نه.
+
میو...
.

چرا من توی نقاشیه ادم نمیبینم ولی تو میبینی 0--0 ؟

 

خیلی خوبه که چای هست .

چون توی این نقاشیش ادم نیست:)) برو سرچ کن آثار ادوارد هاپر آدماشو ببین.

تنها نکته مثبت زندگیم چایه که بی پولی نمیزاره تند تند برم پیشش ویزیت...

کاش ویزیتا انقدر گرون نبودن . ایح 

اصلا من از پولش خوف دارم حتی یه جلسه برم /:

 

وی رفت سرچ کند

من ماهی یک بار میرم کمرم میشکنه
با این حال چای بیچاره شماره شخصیشو داده میگه هروقت دوست داری پیام بده بهم اما جدا ادم خجالت میکشه :""

ادماش لخت نیستن، برو حال کن
شنبه ۷ آبان ۰۱ , ۲۳:۳۷ ‌‌‌‌‌‌‌ ⊰𝗣𝗼𝗻𝘆𝗼⊱

*تعارف سیگار

یدونه میخوای بکشیم..؟

اتفاقا چند وقت پیش رفتم یه بسته گرفتم اما اینقدر ریه هام ضعیف بودن که دلم سوخت براشون. گزاشتمش کنار.
خیلی خوب میشد اگه سیگار جادویی بود
میکشیدی و میتونستی تناسخ پیدا کنی
اما خودت انتخاب میکردی به کجا و چه جسم و چه شرایطی

ادماش چرا انقدر تهنان ... حس خوف میده .

+خوبه که لخت نیستن XD

دقیقا برای همینه که وقتی دیدمش ترسیدم. تقویمه نفرین شده یا چی؟ نمیدونم‌. تنها چیزی که میدونم اینه که نقاش ها و آثارشون بیشتر از اون چیزی که فکر میکنیم مارو درگیر خودشون میکنن. شاید اگه معنی این نقاشی رو نمیدونستم و هیچ ایده ای نداشتم که ادوارد هاپر کیه الان توی نقاشی هاش زندانی نشده بودم.

شاید تلقیینه ؟ 

یه تقویم با نقاشیای شاد بگیر T__T

فکر نکنم اخه من کاملا این قضیه رو فراموش کرده بودم...و فکر نکنم زندگی اونقدر احمق یا حداقل ساده باشه که با طرز فکر من تغییر کنه.
شاید باید اینکارو کنم...
یه تقویم با عکس گل و این چیزا.
شنبه ۷ آبان ۰۱ , ۲۳:۵۲ ‌‌‌‌‌‌‌ ⊰𝗣𝗼𝗻𝘆𝗼⊱

چرا کمی از رویا پردازیت استفاده نمیکنی؟!...

فکر کن این سیگاری که بهت میدم جادوییه...

دوست داشتی کجا و به چه جسمی و چه شرایطی تناسخ پیدا کنی؟..

کجاشو دیدی...من کلا توی رویاهامم...
جسم خودمو دوست دارم، فقط میخوام جای زخمام محو بشه
و بتونم حداقل برای آخر هفته ها دوباره یه حنانه‌ی عیاش باشم.
اره...دلم عیاشی و بی فکری میخواد 
توچی؟
شنبه ۷ آبان ۰۱ , ۲۳:۵۶ (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠

حس می کنم آدما برای درک حرف هات زیادی پرمشغله و خودخواهن 

حرفای تو رو گربه ها، گل ها، پتوی نرمت و یا خورشیدی گه صبح ها صورتت رو روشن میکنه میفهمه

یا حتی نقاش هایی که با انگشتان و رنگ ها حرف می زنند...

فکر نکنم اسمشو بشه خودخواهی گذاشت ، زندگیه دیگه...ماهارو زیادی متفاوت از همدیگه رشد داده‌.
گربه هارو خوب اومدی :*)
شنبه ۷ آبان ۰۱ , ۲۳:۵۶ (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠

چقدر قالب اینجا آروم و گرم و قشنگ شده

چقدر پروفایل شما شکیل و جذاب شده.

اینجوریه که میزنم رو ی ستاره میبینم تم جدیده اول تو میای تو ذهنم و بینگو درست حدس زدم!!

یه چی میخواستم بگما پرید از ذهنم 😐

منم جدی حس و حال نوشتن ندارم دیگه... یه چیزی عین زالو اومده افتاده به جونم تمام حس هامو داره میخوره.. قبلش هم مغزمو خورده 

آهه ویلی.. بابام رفته کتاب چنین گفت زرتشت رو خریده...جدی نمیدونم ازش متشکر باشم یا کفری... یکم وقت نشناس عه ولی باز... هعی

اوه ویلی اینو بگم.. من هرچقدر تو مجازی بتونم یه جواب از تو استینم پیدا کنم، همونقدر تو واقعیت فلجم.. تو آزمایشگاه یه گروه دختریم یه گروه پسر و از قضا ما دخترا کیپاپر و کیدرامر و اوتاکو ایم.. رو کیف یکی آرم بی تی اس عه و قاب گوشی اون یکی عکس گات سون.. یکی از پسرا برگشت گفت بی تی اس فنید؟!.. جای اینا بیاید اهنگای منو گوش بدید (با حالت مسخره و اینکه من ازونا بهتر میخونم حرف زد)... جدی دلم میخواست یه چیز کمرشکن اون لحظه میومد تو ذهنم تا بگم 💔

یوهوو~ درست حدس زدید! این نوع قالب مخصوص ویلی ونکاست!
+
یکم شل کن شفا، حرفای دلتو بریز بیرون برامون...
+
😂😂میومدی از خودم قرص میگرفتی کتابشو...
+
وای این ادمای کص نمک که برای جلب توجه هی خودشونو مبندازن وسط. راستشو بگم شاید منم اگه جای تو بودم با یه پوکر و فاک جوابشو میدادم. چون تازگیا حوصله بحث با ادمای کند ذهن و احمق اطرافم رو ندارم. یا حداقلش برم با گوش دادن به اهنگای اون پسره کر بشم و بمیرم
.
يكشنبه ۸ آبان ۰۱ , ۲۲:۲۶ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𝐀𝐲𝐬𝐚

حتی در اون شرایطم قوی ای:)) چون به هر حال همه خسته میشن. ولی بازم تلاشتو بکن3>

چقدر دیدن این جمله بعد از یه تایم درسی خسته کننده قشنگ بود.
يكشنبه ۸ آبان ۰۱ , ۲۳:۰۰ ‌‌‌‌‌‌‌ ⊰𝗣𝗼𝗻𝘆𝗼⊱

منم عالم رویامو خ دوست دارم...

عاممم...عیاشی رو خوب اومدی")XD

منم همین مانیا میخواستم باشم...زخماشم روش قبول دارم...نباشن دیوونم میکنن...

نمیدونم کجا...شاید یه جایی که به دریا نزدیکه...ولی هرجایی که اروم باشم...و انقدر خسته نباشم

طبیعت...میدونی اونقدر ندیدمش که فراموش کردم میتونه آرامش بخش باشه...
دلم میخواد منم بیام کنارت و دریا رو ببینم، به عنوان کسی که تاحالا ندیدتش دلم میخواد بفهمم جنس آرامشش چطوریه.
امیدوارم خیلی به خودت سخت نگیری، موجای دریا منتظرتن...سالم بمون.

پ.ن) ساحل منتظره که باسنتو بزاری روش و به دریا خیره بشی...
سه شنبه ۱۰ آبان ۰۱ , ۱۷:۴۲ زی زی گولو بلاسم

و باز زیزی تو شرایط نامساعد، داره ادای مساعد و حال خوب کن ها رو میاره.

عزیز ارزو سلامتی دارم. میدونم نمیدونی دقیقا باید چیکار کنی و حواب کجا و کی رو نمیدونی و هیچ راه حلی متاسفانه ندارم بجز لش کردن خودت تو ساعت گم شده. 

اره سرزدن دوباره به بخش هایی از  دفتر خاطرات یکم تهوع اوره ولی به یادت میاره که چه قدر قوی هستی که الان اینجایی.

+++ گربه رو خوب اومدی خخخخ

خیلی غمگینم که این روزا زی زی یکم غمگینه، لازم نیست تظاهر کنی و لازم نیست درد این جامعه لعنتی رو به دوش بکشی عزیزم. هروقت خواستی بیا راجبش با این جامعه گریز نصف و نیمه حرف بزن♥️

+++ :))
پنجشنبه ۱۲ آبان ۰۱ , ۱۶:۲۴ ‌‌‌‌‌‌‌ ⊰𝗣𝗼𝗻𝘆𝗼⊱

میدونی ..لازم نیست زیاد دور بری...برو جلو آیینه..تو چشات نگاه کن...میتونی ورزش باد بین برگارو ببینی..میتونی نم نم بارونو که روی اب میوفته ببینی...میتونی ستاره های اسمونو توش شکار کنی....و تو عمقش غرق شی حنام...طبیعت همون ارامشیو داره که چشات دارن..")

اوکی قول میدم اگه به اونجا رسیدم دستتو محکم بگیرم و با خودم ببرمت...پس سالم بمون!

 

پ.ن) انقدر چشت به باسن مبارکم نباشه دختره‌ی مو قشنگ😂

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
چشمانم را می‌بندم
و تمام جهان مرده بر زمین می‌افتد
پلک می‌گشایم
و همه چیز دوباره زاده می‌شود
Designed By Erfan Powered by Bayan