شنبه/ساعت ۳:۳۲ بامداد
یانیس ریتسوس زمزمه میکند :
دستت را تکان میدهی
مثلِ همیشه.
میخواهی ببینی ساعت چند است
ولی ساعتی به دستت نبستهای
ساعتت را بردهاند
مثلِ خیلی چیزهای دیگر
دستت را تکان میدهی
با اینکه ساعتی به دست نداری.
با اینکه قراری با کسی نداری.
با اینکه کاری برای انجام دادن نداری.
ساعتهای تو را دزدیدهاند
زمانَت را دزدیدهاند
و تاریکی و ترس را برایت گذاشتهاند
میترسی سرِ وقت نرسی
به قلبت
به آرزویت
به کارت
به مرگَت
میترسی نرسی
میترسی زمان از دست برود…
شنبه/ساعت ۱۵:۴۵
چشمامو باز میکنم...فقط یه خواب بود. از اون خوابایی که باعث میشه با خودت بگی آخیش...من قرار نیست این فشار رو توی واقعیت تحمل کنم. اوه...واقعیت؟ اینکه باز همون شد...
ولی من وقت ندارم توی تخت دراز بکشم و بین وهم و حقیقت مرز بکشم، باید بیدار باشم و؟
توی هوا مینویسم:(میترسم)
اما حتی وقت برای ترسو بودن هم ندارم. از اتاقک جعبهای تاریکم بیرون میام...خونه برای جسم مریض من زیادی سرده.
سلام! بعد از خوندن متنای بالا سلام کردن یکم عجیب بنظر میرسه. اما دلم نیومد پاکشون کنم، اون لحظهای که تایپشون کردم رو به یاد نمیارم پس یعنی توی دنیای دوم ذهنم اتفاق افتاده. وقتی به آسمون نگاه میکنم یا توی بافت زبر و شگفت انگیز درخت حیاط پشتی مدرسه خیره میشم، دنیای ملال آور حال حاضر محو میشه. وقتی شب به خونمون میاد و مامان بعد خوردن داروها و به اندازهی کافی نفس کشیدن میخوابه، دنیای دردناک و پردرد از در توی حال بیرون میره. اون لحظه لباسامو در میارم و پوست بدنمو جلوی سرمای مستقیم قرار میدم. اون حس سوزن سوزن شدن و رعشهای که توی کل بدنم پخش میشه منو از سیاهیهای این روزا جدا میکنه. اون لحظه...اون ثانیه ها واقعی نیستن، برای واقعی بودن زیادی آروم و بیدردسرن.
(میخواستم یه پست روزمرهی عادی بنویسم و حالا کنترلش از دستم خارج شده. کلمات یکی یکی خودشون رو کنار همدیگه قرار میدن و واقعا هیچ ایدهای ندارم که چقدر قراره اینکارم غیر عاقلانه باشه.)
راستش...مامان حالش خوب نیست. اجی فاطمه هم همینطور، بابا هم. من؟ وقت ندارم که ببینم حالم چطوره. چون فکر کردن به خودم و شرایطم مساویه با شروع شدن افسردگی و خوردن قرصای اعصاب. پس فقط میتونم بترسم و چشمامو تا حد ممکن باز نگه دارم. قفسه سینهی مامان رو چک کنم، به حرفای فاطمه گوش بدم و اشکاشو پاک کنم. جلوی جملات بابا سر تکون بدم و قدم بردارم تا زودتر به خونه برسیم و دست از خالی کردن غرها و شکایتاش سر من برداره. هیچ ایدهای ندارم که این دورهی دردناک کی و چطور روی خونمون خیمه زده، چون سرم تمام مدت توی کتابامه( به جز وقتایی که به سانسوریای قشنگ گوشه اتاق خیره میشم و توی ذهنم باهاش حرف میزنم ) وقتی درس میخونم دیگه به کنکور یا حتی طراحی لباس فکر نمیکنم، فقط میخونم. انگار قراره بعد از ساعت ۱۲ شب جادوی زندگیم باطل بشه و قلبم از حرکت بایسته...پس باید با تمام وجود راجب ستون های کاریاتید مطالعه کنم و طوری طراحی های گلدان دیپلون رو حفظ کنم که انگار هیچ چیز مهمتر از یه گلدون تدفینی توی این دنیا وجود نداره.
میدونید حتی برای نوشتن توی اینجا هم احساس راحتی نمیکنم، چون همه چیز فقط حول محور یک سری اتفاقات نوشته میشه و دیگه یادم نمیاد که قبلا خوندن چه چیزایی حالمو خوب میکرد. کروسان و جیران غیبشون زده و زهرا حالش با بیان خوب نیست. همهی اینا باعث میشه با خودم بگم من چرا اینجام؟ نوشتن قراره چقدر کمکم کنه وقتی بازم همه چی قراره همونطور پیش بره که نقاشی های بالای تقویم مشخص کردن؟
اوه، میدونید قضیه نقاشی های تقویمی چیه؟ من یه تقویم هنری جیبی دارم که بالای هرماه عکس یه نقاشی رو چاپ کرده...متاسفانه یا خوشبختانه یا حتی عجیبانه! اون ماه مدنظر همیشه همونطوری پیش میره که اون نقاشی تعیین کرده.
مثلا نقاشی بالای ماه مهر این بود :
(یکشنبه اول صبح اثر ادوارد هاپر)
راستش با دیدن اسم ادوارد هاپر نمیدونم باید خوشحال بشم یا نه. نقاشی های اون زیادی آروم و ترسناکه. انگار آدمهای مدرن توی تابلو هیچ ایدهای ندارن که دنیای پشت پنجرهی اتاقشون چیه اما همونطور بهش خیره شدن و کوچکترین حرکتی توی صورتشون دیده نمیشه. همین موضوع باعث شد به رز پیام بدم و بگم بعنی توی مهر قراره این بلا سرم بیاد؟
و اومد! توی اون روزا من هیچ فرقی با یکی از ادمهای نقاشی هاپر نداشتم، هیچ تفاوتی بین من و خیابون پشتی یه شهر کوچیک توی صبح یکشنبه نبود. تنها کاری که میکردم گذاشتن دستام زیر چونم و خیره شدن به پنجره بود... میتونید تصور کنید اون لحظه چی توی سرم میگذشت؟
و حالا آبان ماهه و نقاشی بالای تقویم یه منظرهی شلوغ و ناشناس از یه سری گاری و اسب و آدمه که هیچ توجهی به همدیگه ندارن...یکی با چتر بهاریش سوار دوروشکه میشه و اون یکی به حیوون ها علوفه میده. بیربط، ملال آور و زشت. ( خیلی کم پیش میاد من از کلمهی زشت برای یه نقاشی استفاده کنم...)
و حالا من توی این ماه ملال آور زندانی شدم و از شدت فشار دارم مثل اسب قهوهای توی نقاشی از پا میوفتم. شاید اگه میتونستم مهارتهایی که چای بهم یاد داده رو استفاده کنم حالم بهتر میشد. اما متاسفانه هنوز بهش نگفتم که هیچ علاقه و انگیزهای برای شناختن ادمهای جدید و ارتباط باهاشون ندارم. پس کاغذ کوچیک یادداشت جلسهی اونشب رو توی جیبم میزارم تا شاید یک روزی برای یه نفر به دردم بخوره. اما در حال حاضر میخوام تنها باشم، تنهای مطلق. بدون مدرسه بدون خانواده و بدون کتابهای رشتهی انسانی، بدون فکر کردن به مهر ماه یا حتی ماههای دیگه. خیلی برام عجیبه که به این طرز فکر رسیدم...یادمه یه زمانی برای کشف کردن آدمهای جادویی خیال پردازی میکردم، اما حالا حتی اگه یه نفر کنارم بشینه و از چشماش اشک گل رز بیرون بریزه برام مهم نیست. ذهن خیال پرداز عزیزم خیلی عذرمیخوام که به این حال و روز افتادم...باور کن دست خودم نبوده و نیست.
ضمیمه۱) دلم نمیخواد اینجا بنویسم اما اگه اینکارو نکنم میترسم یه روز برم جلوی آینه و هیچ انعکاسی ازم توی شیشهی نیمه براقش نباشه.
ضمیمه۲) با هیچکدوم از درختای مدرسه جدید احساس راحتی نمیکنم. قشنگن...اما دوستانه نیستن. شاید باورتون نشه اما گل و گیاهای مدرسه معارف خیلی خیلی خیلی صمیمانه تر باهام برخورد میکردن. دلم برای گل رز کوچیکم تنگ شده اما هیچ دلم نمیخواد سمت اون حیاط جهنمی برگردم.
ضمیمه۳) وقتی از مدرسه میام دوستم کارامل( گربهای ملقب به گارفیلد) بدو بدو میاد جلوی در پارکینگ و خودشو یه وری میندازه روی کفشام. منم با نوک کتونی اونقدر نازش میکنم تا خرخرش بلند بشه. تنها نقطهی درخشان این روزا همین موجود نرم و تنبله. وقتی کنار باغچه میشینم و براش درد و دل میکنم طوری بهم خیره میشه که انگار متوجه تک تک کلماتم میشه. اما من میدونم که زبون ادمارو بلد نیست و تنها چیزی که حس میکنه احساسات منه که مثل پرتوهای نوری دور و برم معلقن، شاید برای همینه که با نوک دماغش دستمو میخارونه. انگار داره میگه متوجه میشم چی میگی ولی نمیفهمم. ولی حداقلش میتونم نازت کنم ای موجود پست و بدبخت، حالا هم برام غذا بیار...( دقت کردید گربه ها چقدر اشرافی رفتار میکنن؟ گاهی شک میکنم که نکنه از دید اونا من و ادمای دیگه یه مشت حیوون ولگرد باشیم که نسلمون بیش از اندازه زیاد شده)
- شنبه ۷ آبان ۰۱