من هیچکسم! تو کیستی؟
آیا تو نیز هیچکسی؟
پس اینگونه ما دوتاییم، فاش مکن
زیرا تبعیدمان میکنند
چقدر ملالت آور است کسی بودن
چقدر مبتذل بمانند قورباغهای
تمام روز یک بند اسم خود را برای لجن زاری ستایشگر، تکرار کردن
| امیلی دیکنسون |

سیلویا بهم بگو چطور میتونم هیچکس باشم. من بهت نیاز دارم چون تنها بیرون اومدم از این لجنزار کافی نبود، چطور میشه بوی گندش رو از بین ببرم؟ سیلویا نیاز دارم که هیچکس باشم، دور از کلمات سیاه و حشرات پچپچ کننده. میخوام از این مهمونی ستایشگرانه فرار کنم. میخوام این دامن مجلسی پر چین رو بکنم و گردنبند مرواریدی رو یه گوشه پرت کنم. باید برگردم سیلویا ولی سخته. باید قلبمو در آغوش بکشم و بگم آروم باش! چرا اینقدر سروصدا میکنی؟ اما به حرفم گوش نمیده. با هر تپش یه درد عمیق توی کل قفسه سینم میپیچه و من صدای فریادش رو میشنوم. سرم داد میزنه و میگه برای چی اینقدر راحت منو فروختی؟ چرا؟ چرا این بار رو شک نکردی؟ چرا وقتی به من رسید اینقدر لطیف و مهربون شدی؟
من هیچی برای گفتن ندارم. از نوک انگشت تا جمجمه پشیمونم و حالا باید بجنگم. یاد اون شعر محبوبم میوفتم که میگفت برقص! حتی اگر مرگ باشد بازهم برقص!
سیلویا من نمیخوام درد ها کمتر بشن، چنین انتظاری خیلی پوچ و احمقانست. من میخوام قوی تر بشم. همیشه و هر لحظه دارم بهش فکر میکنم و ای کاش قلبم هم بهم گوش بده. من فرصتی برای مرگ ندارم من زمان زیادی برای بد بودن حال ندارم. باید از تخت بیرون بیام، باید برم و نوار قلبم رو بیرون بکشم و داروهامو بخورم. باید این سه کیلو کاهش وزن عصبی رو جبران کنم و باید در آخر...لبخندم رو نگه دارم. نه برای شخص خاصی، دیگه هرچی بشه عمرا بگم یه روزی یکی میاد و بلا بلا. بهم ثابت شد که این کتاب ژانر عاشقانه کلاسیک نداره. این کتاب بر باد رفته نیست بلکه به معنای واقعی باد همه چیز رو میبره، همه چیز رو!
سیلویا، سیلویای من تو چه حسی داری؟ ازم عصبانیای؟ وقتی بهم نگاه میکنی چی میبینی؟ میدونم که تو کنار نمیکشی و تا وقتی که خورشید از بند آسمون رها بشه برام مینویسی، منم همینطور. برام دعا کن که بهتر بشم. دعا کن که بیام و از بهبودی بنویسم. بهبودی از آدمهای کثافتی که بهشون اجازه وارد شدن به زندگیم رو دادم. از آدمها بیزارم.