狂った少女のラブソング

34) چگونه یک بازنده‌ی برنده باشیم؟

سلام سیلویای من. تا الان روزت چطور بوده؟ احتمالا توی بهشت هم به اندازه‌ی دنیا همه چیز ملال آور باشه. اونقدری که شاید برعکس من از خودت بپرسی برای چی مردم؟ و من به آسمون نگاه میکنم و میگم برای چی اینجام؟ اونقدرام فرقی نداره، فقط من محدودیت بیشتری دارم.

سیلویا، از نظر تکنیکی و همینطور چای من از پسش براومدم. تشویقم میکنه که خشمم رو تجزیه میکنم و بهش جهت میدم، بهم انگیزه میده که فرار نکنم و خونسرد باشم‌. پس میشه گفت من توی یه چالش با خودم برنده شدم؟ تقریبا همه چیز طوری شد که باید میشد، دوباره هیچی حس نمیکنم. بیخیالی ترسناکی توی تمام وجودم ریشه زده و وقتی به منظره بیرون پنجره نگاه میکنم انگار همه‌ی چیزهای اطرافم از بین میره.

من به حنانه‌ی قبلی برگشتم، اما احساس برد نمیکنم. شاید باید فقط دست از خواستن و خیال کردن بردارم و بگم برو خداروشکر کن که بدتر از این نشد. در ظاهر که اینطور فکر میکنم اما اگه یه نفر جرئت کنه و توی چشمام زل بزنه میفهمه که من راضی نیستم، اما چاره‌‌ی دیگه ای ندارم...

دقیقا شبیه یکی از خطوط نقاشی های پیت موندریان. یه خط مشکی که تنها هدفش حرکت توی صفحه و ایجاد مربع ها و مستطیل های جدیده. یه دید بصری متفاوت که درون ساده ترین اجزای موجود پنهان شده و باعث میشه مردم با دیدنش بگن خب که چی؟ الان این هنره؟ اینو که منم میتونم بکشم!

من اون خط خسته و بیخیالم که بدون توجه به سروصداهای اطرافش حرکت میکنه و خونه های رنگی جدید به وجود میاره. وقتی توی کلاس نشستم و اطرافم پر صدا و کلماته سریع در قالب خط بودن فرو میرم. دستمو زیر شونم میزارم و به منظره‌ی بیرون پنجره خیره میشم، به خونه‌های رنگی فرضی‌ای که از آسمون تا زمین میکشم و رنگ‌هایی که جدا جدا تجزیشون میکنم. تفریح جالبیه اما همیشه هم سرگرم کننده نیست. ترجیح میدم بجای اون راجب دوره هلنیسم یا نئوکلاسیسیم حرف بزنم...دلم میخواد برم بیرون و به پرنده‌های روی درخت روبروی کلاس غذا بدم یا حداقل به عنکبوتا خیره بشم و از حرکات پاهاشون الهام های فوتوریستی بگیرم. سیلویا میبینی؟ من با گفتن این حرف‌ها شبیه یه بازنده‌ی افسرده و منزوی بنظر میرسم. اما کاری از دستم برنمیاد چون بلد نیستم چیزی غیر از این باشم‌. حتی اگه تظاهر هم کنم بازم دستام توی همدیگه میپیچن و تا حد مرگ همدیگرو زخم میکنن. اونوقت وقتی دارم با تینر کار میکنم زخمام جیغ میکشن و خون‌ریزی میکنن...ترجیح میدم درونم خون ریزی داشته باشه. امروز با تمام وجود احساس ملال خون آلود داشتم. همه چیز خیلی کسل کننده و بی هیجان بود. هیچ چیزی برای کشف کردن وجود نداشت، همه‌ی جواب ها زیادی واضح بودن و تک تک عکس‌العمل ها از پیش تعیین شده بنظر میرسیدن. من تمام اون ساعات رو پیش یه جمعیت مشخص نشسته بودم اما روحم هر لحظه برای بیرون پریدن التماسم میکرد. دلش میخواست با سوهان نرده‌های پنجره رو بشکنه و منو از پشت به بیرون پرت کنه، اخه این نرده‌های زنگ زده زیادی شبیه میله های زندان میمونن. اونقدر واقعین که دلت میخواد پرواز کنی و برای همیشه از دستشون راحت بشی‌.

اما راستشو بگم سیلویای من، امیدی به رهایی ندارم. معجزه‌ای برای من وجود نداره. توی یه نقاشی هایپررئال همه چیز مطابق عکسی که گرفته شده پیش میره. پس احتمالا تا آخر سال همینطور باشه، منی که به بیرون پنجره خیره میشم، نامرئی شدن از دید بقیه بچه‌ها و بعدش تصور خط بودن یا رویای فرار از پنجره. 

امروز زنگ آخر بین خواب و بیداری یه چیزی نوشتم، لطفا بخونش : 

 

همه چیز به اسانی باریدن یک قطره بر روی گونه‌هایم رنگ میبازد

انسان ها در این تنش بی انتها قدم برمیدارند

و با یک چشمک من محو میشوند

حتی نمیتوانی حدس بزنی

که در نظرم چقدر سست و ناپایدار هستی.

 

ولی تا خط آخر رو نوشتم دستم متوقف شد. چطور میتونم به آدمهای در حال گذر بگم سست و ناپایدار درحالی که خودم در ناپایدارترین شرایط هستم؟ و اینطوری بود که ایده‌ی نوشتن این پست به ذهنم رسید. سریع اومدم خونه و حالا دارم برای تو نامه مینویسم. خیلی درهم برهمه مگه نه؟جدا نمیتونم کاریش کنم، عذرمیخوام اگه مثل گنجشک امروز صبح بی‌قرارم و همش از یه شاخه به شاخه‌ی دیگه میپرم. آخه زمانایی که توی مدرسه هستم همه چیز زیادی کسل کننده و احمقانست...دلم میخواد بیام روی تختم و تا صبح برات حرف بزنم...این تنها دلخوشی منه

برای آخر نامه میخوام یه شرح حال کلی از خودم بهت بدم، این روزا رنگم کرمی با یه عالمه سفید و نیم قطره قرمز روشنه. ترکیب اولیه ساختن رنگ پوست سفید. خیلی خیلی یکدست و در عین حال بی‌تفاوت. احساس تنهایی نمیکنم اما احساس غریبگی دارم‌. انگار به زبونی حرف میکنم که کسی متوجهش نمیشه. به شدت نیاز دارم یه گوش شنوا داشته باشم و تمام مدت با چشم هایی که برق میزنن براش از چیزایی که تازه فهمیدم بگم. اما در همین حال که اینو مینویسم نگاه آینه میکنم و میبینم با این خط چشم سیاه و چتری های بلند شده شبیه جنایتکارا شدم و عملا گوش شنوا داشتن محال بنظر میرسه. حقیقت رو بگم اگه خودم خودم رو از دور ببینم میترسم نزدیک بشم اما!!!! کنجکاو میشم و سعی میکنم بیشتر روی این اخموی مو قرمز شناخت پیدا کنم. سو...همین‌. فکر کنم کافی باشه. روزهای خسته کننده و اشخاص ملال آور زندگی حنانه برات دست تکون میدم عزیزم، منم همینطور.

دلم برات تنگ شده با اینکه هیچوقت از نزدیک ندیدمت.

دوستدار تو، غیر قابل درک ترین دختر مو قرمزی که تاحالا دیدی.

مدرسه خوبه؟

کسل کنندست...

نامه هات>>>>🥺

.
پنجشنبه ۵ آبان ۰۱ , ۱۷:۱۶ زی زی گولو بلاسم

با این نامه یاده دوره دبیرستان خودم می افتم. روزگار تاریکی بود حتی وقتی بهش فکر میکنم احساس میکنم خورشیدی تو اون روز ها نبود و فقط پرتو های کوچیک و یا انعکاسی ش از طرف ماه بود ش. کلا خاطرات ابری هستند

نمیدونم چرا  ولی هری پاتر حتی اگه سانسور شده بود وووو انمیشین دبیرستان جاودانه دلگرم کننده اون روز ها م بود

با کامنت باید دلم ادم رو شاد کرد نه اینکه روی زخم ش نمک بپاشم ایح :///////

نه اتفاقا نمک نمیپاشی، نوع حرف زدنت و چیزایی که بهم میگی خیلی بامزه و در عین حال مفهومیه. یه جورایی شبیه طنز تلخ میمونه؟ من حرفاتو دوست دارم به هرحال.
اه یادش بخیر هری پاتر‌. تو هم دبیرستان سختی داشتی؟ واقعا دوران جهنم‌ایه
جمعه ۶ آبان ۰۱ , ۱۱:۴۲ زی زی گولو بلاسم

ممنون. اره راست میگی مثل طنز تلخ اند. طنز دوست دارم. این خوبه :)

اون فشار ها. شبیه ماده جامدی بودم که به زور چپوندنش تو یه قوطی خیلی کوچولو ااااااا.

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
چشمانم را می‌بندم
و تمام جهان مرده بر زمین می‌افتد
پلک می‌گشایم
و همه چیز دوباره زاده می‌شود
Designed By Erfan Powered by Bayan