{ کافه سئول/کرج}
من که هستم؟
چه خواهم شد؟
گاهی دلم میخواهد هیچ باشم اما با این حال تمام رویاهای جهان در قلبم جوانه میزند. از پنجرهی خیالی اتاقم، یکی از آن هزاران دریچهای که هیچ کدام از رهگذرهای دنیای آنسوی دیوار از آن خبر ندارند ( و اگر هم داشتند، چه چیزی بدست میاوردند؟ هیچ!)
من، در میان رازهای خیابانی که مردم پیوسته در آن رفت و آمد میکنند غرق میشوم. خیابانی تهی از وهم و گمان، واقعی و ملموس اما بازهم ناکافی و مرموز. روی صندلی چوبیِ کافهای آسیایی مینشینم و به اسراری که در پی چشمان حاضران جاری است خیره میشوم. به رودخانهی صداها و عطر مرطوب مرگ. به تقدیری که ما را در بدنهای ناهمسان و شرایط ناکافی قرار داده. اما در هرحال میدانم که پایان این نمایش مرگ است. مرحلهی اول مواجه با آن برای من خندیدن است، پوزخند میزنم و میگویم امکان ندارد من بمیرم!. حقیقتا که توهم خیس نشدن در باران مواجه شدن با آن را سختتر میکند. و حالا من با جسمی حاضر و ذهنی غایب رشتههای تند را وارد دهانم میکنم و هیچکس حتی فرد روبروی من نمیتواند تصور کند که چه ریشههایی را در مغزم پرورش میدهم.
تو میتوانی نور الهام من باشی! هرچه هستی و هرچه میخواهی باش ... تنها چیزی که میخواهم نگاه تهی و کنجکاوانهات بر روی دست های من است، رها و بی قید و بند. در اسارت کلماتی مانند حسادت و استعداد. آیا کسی اشک و خون پشت پردهی آن را میبیند؟ خیر. اما تو میتوانی.
تو، تسلیده من! الههی یونانی، تراشیده چون تندیس های بوناروتی، نجیب و دروغگو، افسونگر و آراسته، مانند فاحشههای شرقی، مارکیز های سده هجده و مادران بدوی.
1) ثبت کردن یادداشت ها توی وبلاگ دیگه برام عادی شده. حس میکنم هیچکس جز خودم اینجا وجود نداره و من صرفا مینویسم همونطور که ممکنه توی یه دفترچهی خط دار کوچیک بنویسم. اما این روزا از نوشتن روزمرههام به صورتی که هیچکس متوجه اصلیتش نشه لذت میبرم. دلم میخواد بعد درس خوندن بیام پای گوشی و اتفاقاتی که افتاده رو مثل طراحی با مداد شکل بدم و توی یه کادر متفاوت بهشون نگاه کنم ... اینطور بنظر میرسه که آه اره این یه متن عمومی شدست اما اوه! چی شده؟ من نمیتونم وارد منطقهی اصلی بشم! پس یا اون شخص رو کشف میکنم یا فقط دست میکشم. و شما نمیتونید تصور کنید که من چقدر از رفت و آمد آدمها به دور و بر مرزهای ذهنم لذت میبرم.
2) اون حس سیاه در قالب طراحی های که این مدت کردم داره شدت میگیره. نشونش همینه که دیگه اهمیتی به اصول و قوانین نمیدم و فقط میخوام حس اون لحظه رو آروم کنم تا نفسام به حالت عادی برگرده. نتیجش بنظرم زیباست ... حتی اگه در ظاهر فقط یه نقاشی ساده باشه. اما این حقیقت که من هنوز کاستی های زیادی توی کارم دارم هنوز هم هست فقط من دیگه ازش دست کشیدم ... خب که چی؟ یه روزی بالاخره شما رو از بین میبرم. فقط لطفا الان دست از سرم بردارید چون به اندازهی کافی دغدغه ی ذهنی دارم ...
3) یه چیز جالب، کابوسهای شبانم تازگیا از محور خاطرات جدا شدن و شبیه آثار مکتب دادائیسم ظاهر میشن! سیاه و عجیب غریب و خجالت آور. به طوری که وقتی از خواب بیدار میشم یک ساعت طول میکشه تا خودمو از اتفاقات خوابم جدا کنم.
*دادائیسم زادهی جنگ جهانی اوله. اسمش از کلمهی اسب چوبی بچهها برداشته شده و کارش تخریب دستاورد های هنری و نشون دادن هیجانات تمسخر آمیز و مبتذله. (I LOVE IT) البته که خیلی فراتر این این توضیح کوچکیه ...
4) وقت استراحتم داره تموم میشه ... این روزها خیلی عجیب و غریب میگذره، پروندهی تغییر رشتم تایید شد و حالا باید برای امتحانش آماده بشم. میبینی؟ همهی این اتفاقات باهمدیگه روی سرم آوار میشن و من هنوز حتی وقت نکردم راجبشون سناریو بچینم ...
- پنجشنبه ۱۳ مرداد ۰۱