حالا دیگر قلبی برایم نمانده است. گرما از وجودم رخت بربسته. گاهی وقت ها فراموش میکنم که هیچوقت گرمایی در وجودم بوده یا نه. اینجا تنهاتر از هرکس دیگری در زمین هستم. وقتی گریه میکنم مرد یخی گونه ام را میبوسد و اشک هایم به یخ تبدیل میشود. او یخ هارا روی زبانش میگذارد و میگوید: (ببین چقدر دوستت دارم!) او راست میگوید. اما بادی که از ناکجااباد می اید، حرف های او را دورتر و دورتر به سمت گذشته میبرد.
دیدن دختر صددرصد ایدهال در ماه اوریل موراکامی را میخوانم و به این فکر میکنم که شاید منم یک دختریخی هستم. شاید؟ کمی بیشتر از یک شاید ساده. روزگاری نه چندان دور و منجمد شده من بودم و دست های نرمی که ساعت ها روی کاغذ طرح میزدند حتی با اینکه به ناتوانی خود آگاه بودند. روزگاری من نمیدانستم. همان آسودگی از سر ندانستن مشکل که باعث میشود تا برای خودمان دلیل و بهانه بتراشیم. حالا نمیدانم باید چه احساسی داشته باشم. صورتم زحمت حرکت کردن به خودش را نمیدهد، حتی زمانی که مادر یکی از شاگردان راجب سطح پسرش با من بحث میکرد ... عصبانی شدم اما صورتم کوچکترین تکانی نخورد. شاید باید تکلیف جلوی آینه ایستادن را انجام دهم اما حالا که فکر میکنم میبینم تمام مدت از خیره شدن مستقیم به آینه خودداری میکنم و عملا از بازتاب شیشهای و حقیقی خودم فراری هستم. هیچکس درک نمیکند، حتی کسی که میگوید آه من درک میکنم! درد دارد، اینکه تمام زندگیات مشغول فرار باشی، با خیال و حرف و کتاب و نقاشی و هزار راه دیگر ... بعد یکهو دلیل فرار یا به قول چای آن ناخودآگاه پنهان زیر اقیانوسی بر من و تمام وجودم آشکار میشود. حالا دیگر توان فرار کردن را ندارم. میدانی؟ توان قبول حقیقت و فکر کردن راجب آن را هم همینطور. فردا باید دوباره به مطب چای زنگ بزنم، احتمالا دختر چشم درشت جوان جواب تلفنم را بدهد ( امیدوارم که او بدهد چون صدایش مثل سمفونی شکوفهی گیلاس میماند ) و میگوید شما خانم ... هستید؟ صبر کنید تا دفترم را چک کنم. بعد من منتظر میشوم و به صدای ورق زدن کاغذها گوش میدهم تا او دوباره صدایم کند و بگوید روز ... ساعت ... تشریف بیارید. اوه ، همین حالا مامان بالای سرم ایستاد و گفت مشکلی پیش اومده؟ چند بار دهنم را باز کردم و جملههای مختلفی را برای جواب دادن ساختم. اما آخر همهی شان شد :( چه مشکلی ؟) انگار خودش نمیداند که تمام زندگی من عملا یک مشکل، یک لکه و چروک فضاحتبار است.(فضاحت چه کلمهی جالبیست) بگذریم. جواب داد:( آخه گفتی میخوای دوباره نوبت مشاوره رو تمدید کنی ) و من به این فکر میکنم که مامان چه زمانی دست از انکار کردنش برمیدارد. انگار این موضوع که تمام شرایط از جمله خودشان دست به دست هم دادند تا مرا به یک دختریخی صددرصد ایدهال تبدیل کنند همیشه در حاشیه میماند. دختری که حالا با تاپ بادمجونی و موهای خیس در گرمترین اتاق خانه نشسته و افکارش را تایپ میکند تا بتواند بعدا آن هارا دسته بندی کند و به چای تحویل دهد.
...
بعدا
برایم افتخاری ندارد اگر بگویم چون فکر میکنم خوب و کافی نیستم پس دست میکشم. همین تفکر باعث شده که تبدیل به مردابی پنهان در لابهلای جعبههای اتاقم شوم و تمام مدت خودم را در آنجا حبس کنم. این تنها کمالگرایی نیست، یک خودکشی نافرجام و نمایشی مضحک است، نمایش دختری که دست ها و چشمانش یخ زدند و او فراموش کرد که چطور باید یخ هایش را آب کند. نکتهی خندهدار این داستان چیست؟ اینکه آن دختر نصف زندگیاش را صرف تاباندن باقیمانده های نورش به اطرافیان کرده بود. نمیدانم نمیدانم نمیدانم. تمام مدت در سرم تکرار میشود و من برای پرت کردنش به یک گوشهی دیوار ذهنم هیچ تلاشی نمیکنم. ترجیح میدهم بگویم نمیدانم تا اینکه تو هیچ نیستی! تو ناتوانی، تو مایهی ننگ و بدبخت ترینی. قابل ترحم و تهوع آور ... بازهم بنویسم؟ نه لازم نیست. به هرحال خودم خیلی خوب میدانم.
دلم برای خودم میسوزد. من بیمارم اما بیماریام شبیه یک سرماخوردگی یا ویروس نیست که اطرافیان را ببینند و دست از سرم بردارند. میخواهم برای خودم و تنهایی این روزها گریه کنم. وقتی به گذشته میروم اشک هایم شدیدتر میشوند. من اینطور نبودم. آیا من گذشته واقعی بود؟ نمیدانم! فرق واقعیت و دروغ را دیگر تشخیص نمیدهم. فقط میخواهم در مرداب سیاهم بنشینم و اشک بریزم و در اشک هایم غرق شوم.
امشب هم حالم خوش نیست، اما امید دارم که فردا بهتر شوم.
- پنجشنبه ۱۶ تیر ۰۱