صفحهی تلگرامم رو باز کردم و با دیدن اولین کلمهی اولین نوتیف بیاختیار یکی از اون لبخندهای حقیقی و شیرینم زدم. سامپه! ۵ حرف ساده که در کنار هم اسم یکی از تاثیرگذارترین آدمهای زندگی من رو میسازه. و حالا من فهمیدم که تو، آقای تصویرگر و کاریکاتوریست محبوب من ... فوت کردی. این واقعی نیست مگه نه؟ داری بهم میگی که دیگه قرار نیست هیچ ادم کوچولوی جدیدی از تو منتشر بشه؟ چه بلایی به سر من میاد؟ چه بلایی به سر رازهای ما میاد؟
رازهایی که لابهلای خطوط سیاه و لکههای آبرنگ دنیایی شکل میگرفتن که فقط تو کلیدش رو داشتی. همون دنیایی که توش مارتین پیبل با صورت سرخش تونست دستهای رودی راکت و عطسههای همیشگیش رو پیدا کنه. یادته که چقدر از هم دور موندن؟ اون لحظه میخواستم از شدت غم با صفحهی سفید روبروی خودم یکی بشم اما تو بهم ثابت کردی که ما میتونیم دوباره رودی راکت رو پیدا کنیم، اون درست همینجاست و فقط یه خیابون و چندین هزار ادم بینمون فاصله انداخته ... این کمه مگه نه؟ برای ما، برای کسایی که توی جهان آدمک های خطی غرق شدن این اصلا زیاد نیست.
سامپه ... دیگه کسی نمیتونه مثل تو و نیکولا کوچولو بهمون نشون بده که کنار همدیگه بودن چقدر ارزشمنده. انگار هیچ چیز توی این دنیا به اندازهی جرقههای دوستی و عشق اهمیت نداره. اینکه یه نفرو داشته باشی که کنارش ویلن بزنی یا باهاش دوچرخه سواری کنی ... کسی که برای رسیدن به دنیای توی قلبت از صفحهی ۱۰۲ به شروع صفحهی ۵ بیاد.
من طراحی های تورو وقتی دیدم که یه بچهی تنها بودم و تو! آقای فرانسوی وقتی از مدرسه فرار کردم پشت شیشهی کتاب فروشی ایستادی و بهم گفتی :( همه چیز پیچیده است، هیچ چیز ساده نیست...)
درست در همون لحظهای که بهت نیاز داشتم پیدات کردم. توی یه چشم بهم زدن تبدیل شدی به تنها دوست مخفی من توی دنیای درونم. عجیبه نه؟ هیچکس از تو خبر نداشت. هیچکس از سوال عجیب تو و من خبر نداشت ...
_ راستی، هراس های تو چیست؟
هراس های من؟ من میترسم که تنها باشم. میترسم که از بین برم و میترسم که کلماتم رو از دست بدم. میترسم که توی پیامهای جورواجور و مقایسههای مبهم خودم رو گم کنم و بیشتر از همه میترسم که تو منو رها کنی. الان یعنی واقعا اتفاق افتاده؟ دیگه نفس نمیکشی؟ دیگه صدای خش خش مدادت روی کاغذهای چاپ شنیده نمیشه؟
چه بلایی به سر خانومهای نمایش و پیرمردهای کلاه به سر میاد؟ بچهها چی؟ نکنه سر و صدای قدمهای کوچولوشون قطع بشه؟
اره اقای سامپه ... هیچ چیز ساده نیست. قرار نیست به این راحتیا دستای منو رها کنی مگه نه؟ توی دنیای ما صدهاهزار شخصیت خطی وجود داره که در هر شرایطی باعث لبخندمون میشن. نخ پیچ در پیچ داستانای تو هیچوقت بریده نمیشه. کتابهای قدیمی تو تا ابد توی کتابخونهی قلبم باقی میمونه و تو همیشه و همیشه بهترین دوست من هستی و خواهی بود. حتی حالا که دیگه نفس نمیکشی ... فکر کردی من فراموشت میکنم؟ حتی فکرشم نکن. از این به بعد تبدیل میشیم به دوستهای مکاتبهای! برات نامه می نویسم. قول میدم علاوه بر سیلویا برای تو هم بنویسم. جوابمو میدی مگه نه؟ میدونم که میدی. تو هیچوقت بهم دروغ نمیگی، هیچوقت ناامیدم نمیکنی.
دارم گریه میکنم، از احساساتم نمیترسم، غمگینم و گریه میکنم. احتمالا تا چند روز غمگین باشم و نتونم آدمها رو تحمل کنم. سرزنشم نکن، هراس های بزرگ گاهی اوقات بدجور بهمون آسیب میزنن. یکم ناامید کنندست ... اما از پسش برمیام. ولی خودمونیم ... رفتنت خیلی یهویی بود. مثل لکهی جوهر آخر امضای تو ... یه تیکه از منم فروپاشید. راستشو بگم؟ این یکی از بدترین آسیب هایی بود که میتونست بهم وارد بشه.
آه ... دنیای آبرنگی لکه دار سامپه. آدم کوچولوهایی که بین آدم کوچولهای بزرگ نشستن و اطرافشون پر از درخت و بوتهی خط دار شده و اونا بدون توجه به چشم های خیرهی ما توی یه کتاب یا یه گیتار کوچولو تر از خودشون غرق شدن. چشمامو میچرخونم و رد رودخونهی بلند صفحات ۳۰ تا ۳۲ دنبال میکنم تا میرسم به یه نوشتهی ضریف که گوشهی یکی از صفحات منتظرم نشسته.
_ هیچی آدمهارو به اندازهی تنها بودن با آب آروم نمیکنه.
کنار نوشته یه دخترکوچولوی نقاش روی زمین دراز کشیده و دور از شلوغی و سر و صدای صفحات دیگه داره روی زمین با چوب نقاشی فرشتههای برهنه رو میکشه. دستمو وارد کتاب میکنم و تبدیل به یه آدمک خطی میشم ... حالا دیگه تنها نیستم.
هراس های تو در زندگی چیست؟ کجای این شهر را دوست نداری؟ از کدام بخش این موسیقی لذت نمیبری؟ این زن که پیس روی توست همانی است که دوستش داشتی؟ این شهر پر هیاهو همان جایی است که میخواستی زندگی کنی؟ جواب تو همان جوابی است که میخواستی بدهی؟ هراس های بزرگ تو چیست؟ از دادن پاسخ به این سوال هم میهراسی؟