شب هارا به یاد بیاور
دختر و چشمهای خیره به آسمانش
_شاید با ستاره ها یکی شوم
_شاید آنها بازتابشان را انعکاسی از آغوش پندارند
در آن دنیا
داشتن یک ستاره برای دخترهای خوب ننگ بود
درخششی وجود نداشت
زیرا درخشش لبخند میآورد
لبخندی نبود
زیرا لبخند دست در دست عشق میآید.
دیگران میگفتند که گرمای ستاره ها سرآغاز ارتداد است
زمزمههایشان مثل پیچک تندر تمام شهر را فرا گرفت
و نور بزرگترین خیانتکار شناخته شد
اما درون دخترک نور بود
و نور را باید دید
نور را باید دوست داشت و پرستید
به راستی که ما چشم هایمان را چه ساده بر درخشش های پنهان میبندیم. آخر هیچکس نمیداند که در پس خیرگی به خورشید چه پیش میآید.
کوتاهش کنم.
چند سال بعد
ستاره ها تنها یک افسانه بودند
و دختر برای نجات نور
آن را در یخدان کلیسا مخفی کرد
کنار مسیح و شرابهای پنهانش
اما یک روز که بیدار شد
هیچکس را ندید
چشم هایش سفید بود و سفیدی انتهایی نداشت
دست هایش را چرخاند
با پاهایش قدم برداشت
دنیا گرم بود
انگار که جام حرارت در زمین و آسمان سرازیر شده باشد
تنها سکوت بود
دخترک سردرگم شد
نمیدانست
اما من میدانم
که حتی مسیح هم مینوشد
و در میان مستی دل به نور میدهد
و چه چیزی زیباتر از نوری که از میان یخدان بهشت سرازیر میشود؟
به رنگ های قرمز، بنفش و طلایی
همه چیز را ذوب کرد
تمام آدمهای پیچکدار
اعلان خیانت
و زمزمههای شب نشین
به طلای سختی تبدیل شدند
حالا همه چیز میدرخشید
و درخشش باعث دیده شدن ستاره ها شد
ستاره ها در چشمان سفید دخترک بازتابشان را دیدند. اما دیگر هیچ انعکاس شبح واری وجود نداشت. دخترک خودش ستاره بود، ستارهای که میخندید.
شاید تمام این داستان وهم من باشد
اما یک چیز را خوب میدانم
اگر یک نفر همان اول شمعی را درون دختر روشن میکرد
همه چیز آسان تر میشد.
بیاید آسون بگیریم، مهم اینه که خودم معنی این متن رو خوب میدونم. معمولا چیزایی که مینویسم رو کلی ادیت و ویرایش میکنم و بعد میبینم توی اونها با صراحت چیزهایی رو گفتم که قابل انتشار توی وب نیست. برای همین معمولا خیلی کم چیزی رو منتشر میکنم که حاوی دست نوشتهی دلی خودم باشه. اما یغما گلرویی میگه ساده نویسی نشان از ساده دلی نیست. پس متن اولیه رو نوشتم و فقط پیستش کردم اینجا. یه جورایی یه داستان وهم آلود و سورئالی از اتفاقات این یک سالی هستش که به من گذشت. از اون روزی که بهم گفتن نمیشه، نمیتونی، اجازه نداری، از پسش برنمیای. از اون زمانایی که بهم گفتن خسته نمیشی؟ چقدر ملالآور، چقدر متفاوت! اما حالا این صداها تا حد زیادی آروم شدن، منم همینطور. حالا باسمهی موج عظیم کاناگاوای درونم با خیال راحت حرکت میکنه و باعث میشه تمام استرسم رو روی کتابای هنرم خالی کنم.
باید یکم سادهتر بگم نه؟ خب ... امتحان تغییر رشته رو قبول شدم :) از رشتهای که دوسش نداشتم نجات پیدا کردم :) از زندانم بیرون اومدم و شکوفه های قرمز رنگ قلبم از سرم بیرون ریختن :) وقتی میگم بیرون ریختن یعنی به معنای واقعی :
حتی یک بار هم توی زندگیم با خودم نگفتم موهامو قرمز میکنم و حالا موهام قرمزه و میخوام تا ابد نگهش دارم o((*^▽^*))o البته قرمزش یکم آتیشی تره ... اینجا من مقادیری افکت وارد عکس کردم... راستی موهامم کوتاه کردم! شماهم وقتی کوتاه میکنید قسم میخورید که تا ابد کوتاه نگهش دارید؟ حنانه نیستم اگه بزار یک سانت بیاد پایینتر ...
خب ... همین! این پست صرفا برای ثبت کردن دوتا اتفاق بعید و قشنگ توی زندگیم بود. بیشتر ارزش و افتخار درونی داره. اگه محتوای اجتماعیتر میخواید برید پست قبلی رو بخونید.( T_T)\^-^
ضمیمه۱) ولی من از الان استرس مدرسه جدید سال آخری رو دارم ... آی!
ضمیمه۲) حس میکنم راه زندگیم کلا عوض شده، دارم از اتوبان متروکه میرم به سمت نور. :))
- سه شنبه ۲۲ شهریور ۰۱