تحلیل نقاشی نیازمند تحلیل نقاشه. یک اثر بدون شناسنامهی هنرمندش شبیه یه پسرکوچولوی گمشده میون شهربازی میمونه. پس قبل از وارد شدن به اتاق جنایت، بیاید یه سفر کوچیک داشته باشم به غروب هفدهم سپتامبر 1925.
باران ملایم آن روز بیهوا بند آمده بود، ساختمان های خاکستری دولت در آن هوا حتی از ابرهای آسمان هم تیره تر بنظر میرسیدند. آن روز مکزیک استقلالش را پس گرفته بود و شهر در میان جمعیت مردمان پرشور به سختی نفس میکشید. اتوبوس های بیحواس در خیابان با رنگ های جدیدشان طوری حرکت میکردند که انگار ترمز ندارند. به اینجای داستان که میرسیم فریدا میخندد :( آن اتوبوس لعنتی از همان اول طوری حرکت میکرد که انگار میخواست تصادف کند!)
فریدا و دوست پسرش الخاندرو حین حرکت میلههای اتوبوس را گرفتند و خود را بالا کشیدند. قبل از آن سوار وسیلهی نقلیهی دیگری بودند اما چتر کوچک فریدا در ایستگاه جا ماند و سرنوشت او را محکوم به آن حادثه کرد.
به میانهی میدان بازار سان خوان که رسیدند، تراموایی در راه اصلی پیچید، رانندهها هردو حریص و بیحوصله بودند. پس هیچکدام راهشان را تغییر ندادند. فقط چند ثانیه طول کشید تا باران با شدت قبلی شروع به باریدن کند، چرخ ها روی یکدیگر سر خوردند و تراموا چپ کرد، درست در کنار آن اتوبوس حامل فریدا به شدت با دیوار برخورد کرد. درست شبیه نقطهی اوج یک اپرای هراس انگیز، فریاد بود و خیسی خون. تمام دنیا در برابر چشمهای دختر آزاد و سرکش ما فرو ریخت.
الخاندرو رشتهی کلامم را به سختی ادامه میدهد :( من آسیب زیادی ندیدم ... جسم بزرگی که ... نمیدانم چه بود. شاید گاری یک فروشندهی دورهگرد روی بدنم افتاد و مانع آسیب های دیگر شد. چشم باز کردم ... صدای جیغ زنها و بدنهای له شده ... دنبال فریدا گشتم. فکر میکردم به زودی خودش را به من میرساند. فریدا یک دختر معمولی نبود! گاهی اوقات بعضی آدمها طوری زندگی میکنند که انگار جاودانه هستند. فریدا هم همین بود. اما همه چیز از بین رفت، فریدایی که آن روز دیدم یک تکه گوشت بود که قصاب جوانی با ناشی گری تکهتکهاش کرده بود. بدنش برهنه و در اثر تصادف لباسهایش پاره شده بود. کسی در اتوبوس _ شاید همان عتیقه فروش پیر _ گرد طلا همراهش بود. پاکت پاره شده بود و پودر طلایی روی تن پرخون فریدا میدرخشید. میخواستم بلندش کنم اما میلهای فلزی از وسط بدنش رد شده بود و واژنش را دریده بود. وقتی میخواستد میله را از بدنش بیرون بیاورند، فریدا چنان جیغهایی میکشید که صدای آژیر آمبولانس را در خودش خفه میکرد.
فریدا بعدها در رابطه با تصادف برایمان مینویسد :(دروغ است که آدم از تصادف آگاه است، دروغ است که آدم گریه میکند. در من هیچ اشکی نبود، تصادف مارا به جلو پراند و میلهای درست مثل شمشیر که در گاو نری فرو رود، من را به سیخ کشید. میدانی؟ من بکارتم را با میلهی اتوبوس از دست دادم.)
و حالا نوبت به ویلی میرسه. اگه از من بپرسید میگم فریدا نمونهی کامل مثاله نقاب تبدیل به چهره میشه هستش. قبل از اینکه فریدای نقاش وجود داشته باشه، فریدای عاشق و حیله گر روی این صحنه نقش بازی میکرده. دختری با بدن آسیب دیده که دوران طلایی عمرش رو توی تخت و در آغوش کرست های گچی گذرونده و سعی میکنه با نوشتن نامه و خودنگارههای ابتدایی با صورت های گریون برای الخاندرو اون رو به ادامهی رابطهی عاشقانشون ترغیب کنه.
اما فریدا همانطور که جان میداد، زندگی میکرد. کمکی در کار نبود، آلخاندرو از زندگی اون محو شد. خاطرات عاشقانهای که به نوجوونی فریدا معنا میدادن، از قرمز آتشین به سفید تبدیل شدن. سفید ... درست مثل بوم نقاشی استفاده نشده. از اونجا به بعد بود که درد و تحمل درد به مضامین اصلی زندگی اون تبدیل شدن. فریدا به آغوش رنگ و قلمو پناه آورد و خودی رو به وجود آورد که به اندازهی کافی برای ضربههای زندگی قوی باشه، اون باید توی سیارهی بیروح رنج دووم میآورد. و حالا فریدا دیگه نقش بازی نمیکرد، ماسک بیمار قهرمان به بخش جدایی ناپذیر زندگیش تبدیل شده بود.
خب! بیشتر ما فریدا رو به خودنگاره های سورئالی میشناسیم که محتوای درد و غم و زخم های جسم و روح توشون موج میزنه. با این حال حتی غمانگیز ترین خودنگاره های اون هیچوقت دلتنگ یا دلسوز به حال خود فریدا نیستن. در تمام نقاشی ها اون شان و عزم کنار اومدن با شرایط و تغییر معنای درد رو فریاد میزنه و با صراحت زنانهای ذهن مخاطب رو زیر و رو میکنه.
حالا من اومدم و یک سری از نقاشی هایی که نشون دهندهی دردهای عمیق زندگی اون بودن رو گلچین کردم و سعی کردم راجبشون بنویسم.
اولین نقاشی ( ستون شکسته ) هستش. از نظر من این خودنگاره نشون دهندهی دردی آشکاره که ریشه عمیق درونی داره. تو درد رو میبینی اما دستت به منبعش نمیرسه، دیگران هم حسش میکنن اما کاری از دستشون برنمیاد.
ستون شکسته بعد از عمل جراحی ستون فقرات فریدا کشیده شد. زمانی که اون مجبور بود چند ماه بیحرکت روی تخت دراز بکشه و اعضای بدنش رو با دستگاه و کرست های فلزی در کنار همدیگه نگه داره. ستونی که از وسط بدن اون رد شده ستون یونیک یونانی هستش، اصطلاحا در معماری به اون ستون زنانه هم میگیم. این نشون دهندهی از دست رفتن باکرگی فریدا و درد ستون فقرات اون هستش که باعث از بین رفتن اندام موزون زنانهی اون شده و اگر اون کرست تنگ دور تا دورش رو به بند نکشه، عملا از هم میپاشه. بعضی ها میگن ستون نمادی از آلت جنسی مردانه هم هست. با توجه به اینکه فریدا چندین بار اشاره کرد که ستون اتوبوس باکرگی اون رو به وحشیانه ترین شکل ممکن گرفت، شاید هم نشون دهندهی سختی انجام دادن سکس برای بدن آسیب دیدهی فریدا باشه.
پارچهی سفیدی که پایین تنهی اون رو پوشونده و همینطور میخ های پراکندهی روی پوستش منو به یاد مسیح به صلیب کشیده شده میندازه، پیامبر قدیسی که زخم های خودش رو به عنوان نماد حقیقت به ما نشون میده. با این حال همهی ما میدونیم که فریدا قدیس نبوده، اما ستون شکستهی اون آمیزهای از مضامین لطیف جنس زنانه و درد رو به ما نشون میده و در کنار اشک هایی که آشکارا روی گونه هاش کشیده شدن به چشم های مخاطب زل زده و ازش میخواد تا بدون ترحم و باختن خودش به بدن اون خیره بشه.
دومین نقاشی مربوط میشه به زمانی که فریدا به دست زندگی به قتل رسید. دردی که فریدا در این دوره متحمل شد، با درد تصادف برابری میکنه. هیچکس نمیدونست که دقیقا چطور اتفاق افتاد، آیا تموم شد؟ یا دوباره بعدا تکرار شد؟
تنها چیزی که میدونیم اینه که فریدا شوهرش دیگو ریورا رو مثل بت میپرستید. دیگو شاهزادهی چاق و بدترکیبی بود که در دنیای هنر و سیاست خواهان زیادی داشت. فریدا برای اینکه تونسته بود دیگو رو بدست بیاره زیاد از حد شکرگذار بود. اونم درحالی که همه میدونستن که اون چقدر بیبند و بار زندگی میکرده. چندین معشوقه که همگی مدل های برهنهی نقاشی های مشهور اون بودن + زن هایی که طلاق گرفته بودن و دخترهای جوونی که مبهوت سخنوری های این مرد در مهمونی های شبانه میشدن. همه و همه برای اینکه فریدا رو از عشق به دیگو منصرف کنن کافی بود، اما هرچقدر دلایل جدایی بیشتر میشد... دیگو بیشتر به چشم میومد. خصوصا در دورهای که فریدا تاحدی سلامتیش رو بدست آورده بود و مثل یه اسب سرکش جام تکیلا رو از دست دیگران میگرفت و مثل مکزیکی های سنتی بیوقفه مینوشید.
عشق دیگو به فریدا شروع به ریشه زدن کرد، صراحت و بیریایی فریدا اون رو خلع سلاح کرد. آمیزه عجیب و غریب شادابی و تمایلات جنسی بیپرده ی فریدا زخم های بدن اون رو کاملا پوشونده بودن. و بالاخره نتیجهی این عشق سر به هوا ازدواج اونها بود. به قول مادر فریدا که مخالف سرسخت رابطهی فریدا و دیگو بود :( این ازدواج فیل و فنجونه!! این مردک کمونیست به چه حقی میخواد با دختری که نصف سن اون رو داره ازدواج کنه؟) اما خب ... چه میشه کرد؟ هیچکس نمیتونست حدس بزنه که سرنوشت زندگی مشترک این دو نفر به کجا میرسه.
اما من قرار نیست داستان روزهای خوب این عشق رو براتون بنویسم، چیزی که من سراغش رفتم زمانیه که فریدا برای اولین بار حس تنفر رو نسبت به دیگو، شاهزادهی عزیزش درک کرد.
زمانی که دیگو و خواهرش کریستینا رو حین رابطه دید. طبیعتا این اتفاق برای کسی که همسر دیگو ریوراست باید طبیعی باشه. چندین بار در طول زندگی مشترکشون اتفاق افتاده بود، حتی فریدا هم به پیروی از خیانت های دیگو رابطه های پنهان زیادی داشت _ که در نامههای اون به یکی از آشناها اشاره شده که دیگو مشکلی با معشوقه های زن فریدا نداشته و فقط وقتی اعصابش خراب میشده که طرف مرد باشه!_ اما این بار دیگو مرزهای این رابطهی آزاد رو شکسته بود، اون در یادداشت های شخصیش در رابطه با این موضوع نوشت :( وقتی عاشق زنی میشدم، هرچقدر بیشتر دلبستهاش میشدن بیشتر دلم میخواست آزارش دهم و فریدا معلوم ترین قربانی این خصلت نفرت انگیز من بود.)
مبنای نقاشی چند زخم کوچولو خبری بود که فریدا زمانی که بخاطر خیانت دیگو در افسردگی به سر میبرد توی روزنامه خونده بود.( مردی معشوقهاش را روی تخت سفری انداخته و به او ۲۰ ضربه چاقو زده؛ همچنین او معصومانه در پیشگاه قانون نسبت به اتهامش اعتراض کرده : من فقط چند زخم کوچولو به بدنش وارد کردم!)
قاتل چاقوی خون آلودش رو در دست داره و با لبخند بیخیالش به چشم های ما خیره شده. قربانی روی تخت افتاده و بدن برهنش از زخم های عمیق چاقو پوشیده شده. مقدار جراحت بقدری زیاده که هیچ اثری از زیبایی بدن برهنش به چشم نمیاد. یکی از دست های دختر از تخت بیرون افتاده، انگار که قبل از مرگش میخواسته خودش رو از مهلکه خلاص کنه و موفق نشده، انگار که در سکوت ازمون تقاضای کمک میکنه ولی هیچ کاری از دست ما برنمیاد.
از طرفی رنگ های بکار رفته توی این نقاشی، بخصوص ترکیب زرد و سبز چرکین زمینه مفهوم جنون، مرض و ترس رو القا میکنه. رنگ زرد تیره دارای مفاهیم حسد، کینه، اضطراب و بیاعتمادیه و در کنارش آبی بیروح دیوارها حالت وهم و بیماری و مرگ رو به ما یادآوری میکنه.
لکههای خون پراکنده شده در اطراف جسد طوری راهشون رو به بیرون اثر و قاب اون باز کردن که انگار این بوم کوچولو تحمل این حجم از وحشت رو نداشته و بخشی از اون رو به دنیای حقیقی انتقال داده. به جایی که ما هستیم. اما ما دقیقا چه نقشی توی این حادثه داریم؟
چندتا زخم کوچولو، انفجار قهقهآسای فریدا بود، انفجاری چنان شدید که توانست فشار درد را تا حدی از شانههای فریدا بردارد.
در واقع فریدا با نقاشی کردن این حادثه نه تنها تجربهی خودش رو به عنوان یک زن آسیب دیده نشون داد بلکه احساس خشم و کینهی درونش رو به فلاکت و بیچارگی زن دیگهای نسبت داد. این احساس همدردی و دلسوزی دو هم جنس در دنیایی هستش که مردها بیشرمانه در اون به جنس مخالف خودشون آسیب میزنن، گاهی جسمی و گاهی روحی. بعدها فریدا به یکی از دوستاش گفت که قاتل نقاشی رو درست شبیه مردهای مکزیکی نقاشی کرده چون در فرهنگ اونها مرگ و آدمکشی مفاهیم سادهای هستن که در انواع و اقسام مراسمها به شوخی گرفته میشن. اون به کشیدن این نقاشی نیاز داشته چون هردوی اونها توسط زندگی به قتل رسیده بودن، فقط با این تفاوت که فریدا محکوم به موندن و ادامه دادن بود.
فریدا در نقاشی چند زخم کوچولو به وضوح به ما نشون داد که زخم های ما هرچقدر هم که از دید دیگران کوچیک باشن، به سختی التیام پیدا میکنن. هرچند که بعدها با کشیدن نقاشی خودنگاره با موهای بریده شده بهمون یادآوری میکنه که قرار نیست به یک موجود مفلوک و شکست خورده تبدیل بشه، هر اتفاقی هم که بیوفته فریدا همون دختر سرخوش با چشمهای سرکش باقی میمونه ... حتی اگر شده به قیمت بریدن موهای عزیزش یا نقاشی کردن وحشتناکترین جنایت اون دوران.
چرا این ایده بیمارگونه؟ شاید این فقط یک دفاع بود. آن زن مقتول به نوعی من بودم که دیگو هر روز او را می کشت. وگرنه آن دیگری بود، زنی که دیگو می توانست با او باشد و من می خواستم او را ناپدید کنم. خشونت زیادی را در وجودم احساس کردم، نمی توانم آن را انکار کنم و به بهترین شکل ممکن با آن رفتار کردم...
بالاخره
تموم
شد!
༎ຶ‿༎ຶ
خب دوستان امیدوارم که تحلیل رو با دقت و لذت خونده باشید. قبل از اینکه چندتا ضمیمهی خوشگل فریدایی تقدیمتون کنم باید بگم که جدا کامنت ندادن برای این پست پرزحمت خیلی نامردیه :") پس بیاید و حداقل دو کلمه تایپ کنید تا بفهمم خوندیدش. چون جدا نوشتنش با وجود روزی ۸ ساعت درس و کار خیلی خسته کننده بود، اما لذت بردم! شما هم دوستش داشته باشید✨
خب بریم سراغ ضمیمهها؟
ضمیمه۱) تا وقتی که تابستون تموم نشده برید فیلم فریدا رو دانلود کنید تا توی حجم عمیقی از موسیقی سنتی مکزیکی، رقص و هنر و زیبایی غرق بشید! خودم تاحالا چند بار فیلمش رو دیدم و هرچندبارم اکیلی شدم✨✨ البته که اصلا مناسب دیدن با خانواده نیست، حالا خود دانید.
ضمیمه۲) ولی نامه های فریدا بخاطر لحن شوخ طبعانه و توصیفات قشنگش توی دنیای هنریها خیلی معروفه. آخه شما اون بوسه های رژی آخر نامه رو ببین(╥﹏╥)♥️
ضمیمه۳) من کارم توی پایان بندی افتضاحه، همین دیگه. بای بای.
- شنبه ۱۹ شهریور ۰۱