狂った少女のラブソング

19) امروز خوب نیستم

از میان مژه‌هایت گل های ظریف عروس روییده و آزالیا وحشیانه دنده‌هایت را به بند کشیده. ضریف، زیبا و شکننده درست مانند چشمانت که باید آن ‌هارا ببوسم، ای کاش تنها عملی که میدانستم تماس لب‌هایم با پوشش رنگ پریده‌ی پلک‌هایت بود. تو با سبزی تنیده‌ شده‌ای با شاخسار پیوند خورده‌ای. حتی پرستیدنی‌تر از طبیعت، بهار میشوی و در من جوانه میزنی. اطراف من لکه میدوی و از لابه‌لای سنگ‌ریزه‌های مرده‌ی کلماتم همیشه‌سبز های رقصان را هدایت میکنی. من با تو یکی میشوم و تو با من. افسوس که زندگی بسیار دشوار و غم‌انگیز هست. چطور میتوانیم یک نفر را تنها با در آغوش گرفتن در کنار خود نگه داریم؟

عزیزترین گل من ... باید با هم حرف میزدیم. من محتاج یک نگاه بودم تا جمله‌هایم را از ابرک‌های نگارگران ببارانم. جمله‌ای از تو که مرا از بند ننوشتن رها کند. باید با هم حرف میزدیم تا چیزی بنویسم. راه رهایی احساسات بادامی من در نوای حنجره‌ی تو بود! در صدای تو و در نگاه تو! اما کافی نیست...ما آنقدر شبیه به یک دیگر بودیم که همدیگر را در آینه‌ی آسمان گم کردیم‌. تو در من، من را گم کردی و من در تو، تو را.

 

ضمیمه) نه آغوش و نه بوسه کافی نیست، حتی نگاه کردن هم برایمان چاره‌ای نمیسازد. کلمه! کلمه! کلمه! از آنها استفاده کن و ببین چگونه برایت ریشه میزنم.

ضمیمه۲) چیکار باید بکنم. باید با این بدن و روح چیکار کنم؟ چطور از دستشون راحت بشم ؟ سرم داره میترکه ... از شدت درک احساسات به بی‌حسی رسیدم. شبیه سوختگی‌ای که بخاطر حس زیاد به حسی میرسه. فقط یه اشاره! فقط یه چیز کوچیک برام کافیه اما چرا نیست؟

چشمانم را می‌بندم
و تمام جهان مرده بر زمین می‌افتد
پلک می‌گشایم
و همه چیز دوباره زاده می‌شود
Designed By Erfan Powered by Bayan