狂った少女のラブソング

46) فکر میکردم از طعم آبنبات لیمو متنفرم

بعد از شنیدن صدای ساعت ۳:۵۵ دقیقه از تو دست کشیدم. رفتم و برایت از آن آبنبات های لیمویی آوردم. تنها ده قدم طول کشید و حالا دیگر با خوابیدن فاصله‌ای نداری.

_ میدونی چیه؟ همه چیز میتونه تورو از من بگیره.

_ قدم ها؟

_ قدم‌ها.

آبنبات را بین حصار لب های نم دارت میگزارم، زخم‌های روی پوستت به راحتی خودشان را به من نشان میدهند.

_ متوجه شدی؟

_ حتی این زخم‌ها.

_ اما تو خودت اونها رو به وجود میاری!

_ میخوام فراموش نکنی، بی رحمانست؟ نمیدونم. فقط میخوام بهشون خیره بشی و طعم لیمو رو تا مغز استخونت حس کنی.

بلند میشوی و با قدم هایت سر سرای اتاق کوچکم را طی میکنی، همینطور بی هدف تا بالاخره انگار بعد از تمام این مدت متوجه پنجره‌ی خیالیم میشوی. چطور ممکن است که هرچیزی _ حتی معمولی ترین وقایع و لحظه‌ها _ بعد از گذشتن از کنار چشم‌های تو اینقدر متفاوت بنظر می‌آیند؟

نگاهم نمیکنی اما من میبینمت. مهره های روی کمرت را یکی یکی میشمارم. یک...دو...سومی کمی برجسته‌تر بنظر میرسد. چهار، اوه! این رد دست های منه؟

میخندی و با تکان دادن سرت حرفم را تایید میکنی. یعنی باز هم بلند بلند فکر کردم؟

صدای شکسته شدن آبنبات لیمویی سکوتمان را خدشه دار میکند.

صدای تیک تاک ساعت؛

و قدم ها.

تمام چیزهایی که بدن برهنه‌ی تو را  از من دریغ می‌کنند. همه‌ی چیزهای کوچکی که بعد از گذشتن از کنار تو بیش از حد درخشان بنظر میرسند. حتی دری که به نیمه باز میشود و نوری که از دریچه‌ی آن بی‌هوا در اتاق گام میزند.

نگاهت میکنم...

و تو به بدترین وجه ممکن وانمود میکنی که خوابی.

...

ضمیمه) این متن توی یکی از پوشه های گمنام یادداشت های گوشیم تک و تنها نشسته بود. دلم براش سوخت، منتشرش کردم.

چشمانم را می‌بندم
و تمام جهان مرده بر زمین می‌افتد
پلک می‌گشایم
و همه چیز دوباره زاده می‌شود
Designed By Erfan Powered by Bayan