狂った少女のラブソング

44) بوتیچلی هم‌آغوش مرگ میشود

​​​​​​_در میانه‌ی عصر_

سیلویای درخشانم، وحشت من از آنجاست که گاهی همه چیز را در رابطه با احساساتم درک میکنم. زمانی که حجیم شدن پنبه‌های نم دار اشک را در راهروهای گلویم حس میکردم بدون هیچ پشیمانی و یا حتی اندکی ترحم برای تنهایی بدون او گفتم که آرزو دارم مرا ترک کند.

و حالا خوب میدانم که میخوام رها شوم‌. چون میفهمم و میدانم که این رنج های بی‌فام مرا به سمت پختگی نخواهند برد. 

راستش را بخواهی روزهاست که تنم را در آغوش مرگ برهنه میکنم. بوسه های خیسش نفس های ضعیف و ناتوانم را عمیق میکند و اگر کمی بیشتر در کنار یکدیگر بمانیم، درست کمی پایین‌تر از زخم کوچک ران‌ راستم نوای داغ زبانش را حس خواهم کرد.

اما شب هیچ‌گاه توان خیره شدن به این عشق بازی شوم را ندارد. برای همین است که چشم‌هایم گرم میشوند و کاری میکنند که چند ثانیه بعد با صدای دلهره‌آور ساعت دوباره به‌هوش شوم.

ساعت ۶ صبح. این زمان برایم شبیه ناقوس کلیسا در سال های آغازین قرون وسطی شده‌. باید بی درنگ لباس هایم را بر تن کنم و در پشت میز سفیدم بنشینم. در آن لحظه چهره‌ام مانند فرشتگان بوتیچِلی می‌ماند، بی تفاوت و معصوم. انگار تمام روزهای زندگی‌ام باید وقف خواندن کلماتی باشند که قرار است آرزوی شنیده شدنشان را دست در دست مرگ عزیزم به گور ببرم.

سیلویا، سیلویای من که سال های پیش سرش را در میان فر آشپزخانه اش گذاشت و ریه‌هایش را بجای شیرینی های عصر جمعه حرارت داد. بانوی شگفت انگیز من که با لبخند به شایعات خودکشی خود گوش فرا میدهد درحالی که هم من و هم تو میدانیم که دریچه‌ی آشپزخانه‌ی تو در واقع دری کوچک به دنیای عجایبت بوده‌. باور کن میدانم. بارها و بارها این در کوچک را در زندگی‌ام دیده‌ام، و در تمام آن لحظات تنها مرگ بود که بی‌پروا دست هایم را در میان حصار انگشتانش میفشرد.

...

_در نگاه شب_

سیلویا، چند روزیست که به دنیای صامت سینما غبطه میخورم. همه چیز از آنجایی سرچشمه گرفت که بعد از دو هفته‌ی ملال ‌آور، درس سینما در میان برنامه‌ی سنگینم جای خودش را باز کرد. دو ساعت تمام خواندن راجب آدمهایی که در گذشته‌‌ای دور دنیای مخصوص به خودشان را ساخته‌اند!

اگر راستش را بخواهی من شیفته‌ی فصل کارگردانان خلاق سینمای صامت هستم. دنیایی پر از کشف و میزانسن و دکوپاژ و حقه‌های نوپا. مونتاژ های متقاطع و موازی و تدوین‌های پی در پی. و در کنار تمام اینها...همه چیز در سکوت پیش میرود. بازیگران حتی یک کلمه هم از میان لبانشان خارج نمیشود. ماشین ها صدا ندارند و سکوت شهر با جنب و جوش درون تصویر غرابت شگفت انگیزی دارد. اولین صحنه‌ای که از دنیای صامت دیدم را مدیون باستر کیتون هستم. این مرد با چهره‌ی یخی‌اش مفهوم مردی که هرگز نمیخندد را به معنای کامل منتقل میکند. اما بر خلاف چهره‌اش استاد اسلپ استیک هایی است که در آنها هرج و مرج و آشوب بیداد میکند. نمیدانی تماشا کردن صحنه‌های تعقیب و گریز او با زن های ترشیده‌ای که بخاطر یک اعلامیه قصد ازدواج با او را داشتند چگونه مرا میخکوب کرده بود. آخر تورا به خدا! این فیلم مگر صامت نیست؟ پس چرا ذهنم بی‌اختیار آن را با تمام صدابرداری هایی که باید داشته باشد دریافت میکند؟ انگار سازنده‌ها به رویم میخندند و میگویند که قدرت سینمای صامت همین است. جسم و روحت را به گونه‌ای درگیر میکند که حتی متوجه هم نمیشوی که ۲۰ دقیقه تمام در حال شنیدن صداهایی بوده‌ای که از سال ها پیش تا کنون هرگز وجود نداشته‌اند!

و حالا من دوستان هنرمند جدیدی دارم که در کنارشان کمتر احساس تنهایی میکنم. گریفیث و کیتون و مک سنت به همراه چارلی چاپلینی که در بشقابش پوتین پخته شده دارد! و تمام این‌ها مرا کمی آسوده خاطر میکند. تمام آدمهایی که زمانی در میان صحنه‌‌ی بی ثبات زندگی تا آخرین توان رقصیده‌اند و تور را وادار میکنند که حداقل برای دو ساعت به معنای حقیقی زندگی را آنطور که باید زندگی کنی.

سیلویا، نمیخواهم پایان امشب را تبدیل به یک تراژدی کنم. زیرا تراژدی برای انسان هایی بدفرجام است که مقامی بالاتر از ما دارند. اما باید بدانیم که کتاب ها بسته میشوند، و حقیقت این است که تمام دوستان صامت و نیمه شفاف من در کنار تو و در دنیای مردگان هستند. نه اینجا و نه در کنار من. در آخر بازهم شب می‌شود و من محتاج و منتظر در گوشه‌ای از تخت به سقف خیره میشوم 

...

_در یک ظهر اوکر فام _

باید...باید...خیلی چیزهارا باید انجام دهم. مهم‌ترینشان باز کردن کتاب‌ها و از سر گرفتن مطالعات است. بدون هیچ امیدی تنها باید حرکت کنم، قدم بردارم و این سلسله مطالب بی‌پایان را از بر کنم. باید...باید...

امروز بیشتر از همیشه احساس افسردگی میکنم. ای کاش تمام دنیا مرا فراموش میکرد. در سرم رگ‌ها نبض میزنند. احساس خواب آلودگی دارم اما زمانی برای خواب نیست. سیلویای عزیزم، از همه چیز بیزارم. ای کاش زندگی با بسته شدن چشم هایم فرو میریخت.

 

چشمانم را می‌بندم
و تمام جهان مرده بر زمین می‌افتد
پلک می‌گشایم
و همه چیز دوباره زاده می‌شود
Designed By Erfan Powered by Bayan