ملحفهی سرد را دور خودم میپیچم و حتی نمیتوانی تصور کنی که چقدر احمقانه به سمت هذیان هایم دست دراز میکنم. شاید با شنیدنش از همان لبخندهایی بزنی که طعم شیرهی شهوت میدهند، اما...نمیتوانم دست از فکر کردن به جایی که هستی بردارم. این ها تمامش بهانه است. میدانی که نمیتوانم تا ابد در میان کتابها زندانی باشم، برای همین به اختیاری که از درد سرچشمه میگیرد دست هایم را زنجیر میکنم.
احساس دلسردی دارم، ای کاش بیشتر شود. اینطور که معلوم است زخم های بوسههایمان ریشه هایش را به قلبم رسانده، این تاریکی نابهنگام دلیلی جز این نمیتواند داشته باشد.
هرچند، تو هیچوقت قرار نیست راجب من و شرایطم بدانی. بعضی از آدمها در معرض تابش مستقیم خورشید ایستادهاند و طوری میدرخشند که آفرودیت در برابرشان سر تعظیم فرود میآورد. تو از همان آدمهایی، از همان هایی که تنها باید باشند. زیبا باشد، رها باشد، دور باشد...
اینها را بدون افسوس مینویسم، باور کن که از تمام ناامیدی های حاصل از تو دست کشیدهام. به قول اسکارلت:(من هیچوقت در زندگی آدمی نبودم که قطعات شکسته ظرفی را با حوصله زیاد جمع کنم و به هم بچسبانم و بعد خودم را فریب دهم که این ظرف شکسته همان است که اول داشته ام.آنچه که شکست، شکسته.و من ترجیح می دهم که در خاطره ی خود همیشه آن را به همان صورتی که روز اول بود حفظ کنم، تا اینکه آن تکه ها را به هم بچسبانم و تا وقتی زنده ام آن ظرف شکسته را مقابل چشمانم ببینم.)
و من متاسفم، برای اینکه تو را در آغوشم ندارم و متاسف نیستم. فقط در ملال دست و پا میزنم و داستان های عاشقانه همیشه جرقههای ملال را شعلهور میکنند. حتما گیج کنندهاست، اما من سال هاست که سعی میکنم با این لکهی شمع روی نقاشی جیغ کنار بیایم. زیباست...هرچند که متعلق به منظره نیست.
نامهام به پایان رسیده و من قرار نیست نامی از تو ببرم. میدانی چرا؟ چون هرچقدر تلاش میکنم نمیتوانم آهنگی که هنگام خطاب کردنت بهکار میبردم را به یاد بیاورم. من نوای تورا فراموش کردم...پس چطور است که هنوز لکههای رنگت روی دست هایم مانده و پاک نمیشود؟
لطفا هرچه زودتر پاک شو، همراه با آب در زندگی انسان های درخشان اطرافت جریان پیدا کن و دست از این دخترک پیچیدهی عجیب بردار. از من دست بکش، همانطور که بارها اینکار را کردهای.
...
ضمیمه) از جوامع انسانی بیزارم. مخصوصا در این دورهی زمانی.
ضمیمه۲) اصلا قرار نبود بنویسم، اما حالا به ضمیمه دوم رسیدهام و یک حقیقت را راجب خودم کشف کردم. هر زمان که بیشتر از همیشه پرتلاش و مشتاق بنظر میرسم، پادکست هارا یکی یکی تحلیل میکنم و حرفهای امید بخش میزنم...یعنی حالم خوب نیست. یعنی نزدیکم نیا، اگر هم نزدیکم هستی پس تحملم کن تا دوباره به یک انسان دورهگرد تبدیل شوم.
ضمیمه۳) و من هنوز ناامیدانه منتظر نامه هستم.
- پنجشنبه ۲۴ آذر ۰۱