狂った少女のラブソング

42) اگر هذیان هایم را بنویسم...

ملحفه‌ی سرد را دور خودم میپیچم و حتی نمیتوانی تصور کنی که چقدر احمقانه به سمت هذیان هایم دست دراز میکنم. شاید با شنیدنش از همان لبخندهایی بزنی که طعم شیره‌ی شهوت میدهند، اما...نمیتوانم دست از فکر کردن به جایی که هستی بردارم. این ها تمامش بهانه‌ است. میدانی که نمیتوانم تا ابد در میان کتاب‌ها زندانی باشم، برای همین به اختیاری که از درد سرچشمه میگیرد دست هایم را زنجیر میکنم.

احساس دلسردی دارم، ای کاش بیشتر شود. اینطور که معلوم است زخم های بوسه‌هایمان ریشه هایش را به قلبم رسانده‌، این تاریکی نابهنگام دلیلی جز این نمیتواند داشته باشد.

هرچند، تو هیچوقت قرار نیست راجب من و شرایطم بدانی. بعضی از آدمها در معرض تابش مستقیم خورشید ایستاده‌اند و طوری میدرخشند که آفرودیت در برابرشان سر تعظیم فرود می‌آورد. تو از همان آدمهایی، از همان هایی که تنها باید باشند. زیبا باشد، رها باشد، دور باشد...

اینها را بدون افسوس مینویسم، باور کن که از تمام ناامیدی های حاصل از تو دست کشیده‌ام. به قول اسکارلت:(من هیچوقت در زندگی آدمی نبودم که قطعات شکسته ظرفی را با حوصله زیاد جمع کنم و به هم بچسبانم و بعد خودم را فریب دهم که این ظرف شکسته همان است که اول داشته ام.آنچه که شکست، شکسته.و من ترجیح می دهم که در خاطره ی خود همیشه آن را به همان صورتی که روز اول بود حفظ کنم، تا اینکه آن تکه ها را به هم بچسبانم و تا وقتی زنده ام آن ظرف شکسته را مقابل چشمانم ببینم.)

و من متاسفم، برای اینکه تو را در آغوشم ندارم و متاسف نیستم. فقط در ملال دست و پا میزنم و داستان های عاشقانه همیشه جرقه‌های ملال را شعله‌ور میکنند. حتما گیج کننده‌است، اما من سال هاست که سعی میکنم با این لکه‌ی شمع روی نقاشی جیغ کنار بیایم‌. زیباست...هرچند که متعلق به منظره نیست.

نامه‌ام به پایان رسیده و من قرار نیست نامی از تو ببرم. میدانی چرا؟ چون هرچقدر تلاش میکنم نمیتوانم آهنگی که هنگام خطاب کردنت به‌کار میبردم را به یاد بیاورم. من نوای تورا فراموش کردم...پس چطور است که هنوز لکه‌های رنگت روی دست هایم مانده و پاک نمیشود؟

لطفا هرچه زودتر پاک شو، همراه با آب در زندگی انسان های درخشان اطرافت جریان پیدا کن و دست از این دخترک پیچیده‌ی عجیب بردار. از من دست بکش، همانطور که بارها اینکار را کرده‌ای.

...

ضمیمه) از جوامع انسانی بیزارم. مخصوصا در این دوره‌ی زمانی.

ضمیمه۲) اصلا قرار نبود بنویسم، اما حالا به ضمیمه دوم رسیده‌ام و یک حقیقت را راجب خودم کشف کردم. هر زمان که بیشتر از همیشه پرتلاش و مشتاق بنظر میرسم، پادکست هارا یکی یکی تحلیل میکنم و حرف‌های امید بخش میزنم...یعنی حالم خوب نیست. یعنی نزدیکم نیا، اگر هم نزدیکم هستی پس تحملم کن تا دوباره به یک انسان دوره‌گرد تبدیل شوم.

ضمیمه۳) و من هنوز ناامیدانه منتظر نامه هستم.

پنجشنبه ۲۴ آذر ۰۱ , ۱۹:۴۴ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌

پس چطور است که هنوز لکه‌های رنگت روی دست هایم مانده و پاک نمیشود؟

لطفا هرچه زودتر پاک شو، همراه با آب در زندگی انسان های درخشان اطرافت جریان پیدا کن و دست از این دخترک پیچیده‌ی عجیب بردار. از من دست بکش، همانطور که بارها اینکار را کرده‌ای.

 

خیلی خب باشه. بذار نگم چقد مودمه. بذار نگم.

هرچند بستگی به رنگ مودت داره متیو. اگه آبرنگ باشه به راحتی میشه از دست پاکش کرد ، مگه اینکه خودت نخوای.
مال من رنگ روغنه، باید پوستمو بکنم یا با تینر خفه بشم که اثرش بره.
فکر کن ببین چه رنگی هستی.

کل زندگی من الان بوی روغن سوخته‌ی چیپس های خونگی ای رو میده که سعی  داشتی با عشق درست کنی اما خستگی تر زد توش و اخرش چیپس های نیمه سوخته رو با حرص میخوری..

البته الان تو محیطی ام که بوی برنج سوخته تا 100فرسخی میره و اوپس سو فاااااااااکینگگگگگ ماااااااااااچ سردهههه... یکی شعله‌ی گرمای دنیا رو زیاد کنه.. جهنم که نباید سرد باشه:/

تجربشو دارم، تازه سیب زمینیا مزه روغن و چربی میدن و بعد خوردنشون تنها کاری که میتونی بکنی بالا اوردنه. 
اون حفره ‌‌‌ی سیاه کنار اسمت چه معنایی داره؟
احتمالا انداختنت توی سردخونه جهنم ⁦O_o⁩ 

و من متاسفم، برای اینکه تو را در آغوشم ندارم و متاسف نیستم.

  از قند وب ماست که در حاشیه‌ی قم هی شعبه زده حاج حسین و پسرانش( در صورت کپی کردن با اعمال خبیثانه پسران حاج‌حسین سوهان در ماتحتتان میکنند)#میخواهم وحشی بمانم ویلم کون

این جمله:)

وای ولی وقتی از این صحبت می‌کنم که دلم میخواد یه نامه ی خوب بنویسم منظورم دقیقا همچین چیزی. انتقال احساسات با یه نامه قشنگ ترین هنر دنیاست و خیلی حس عرفانی ای برای آدم به وجود میاره.

و بنظرم اشتباهت اینه که میخوای یه نامه‌ی خوب بنویسی. نامه تنها راه نجاتیه که برای دست پیدا کردن بهش نیازی به نقشه و وسایل نداری. یعنی پایه و اساسش بر اینه که صرفا صادقانه باشه و بعدش کلمات خودشون عرفان مخصوص به اون احساس رو پیدا میکنن. تلاش برای خوب نوشتن نامه فقط اونو توی قید و بند کلیشه گیر میندازه‌. مثل خیلی از نامه هایی که اگه یکم بهشون دقت کنی میبینی کپی پیست جمله های درخشان نامه های معروف کافکا یا اشخاص دیگن...
جمعه ۲۵ آذر ۰۱ , ۱۰:۳۲ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌

یچیزیه شبیه تتو ، پاک کردنش سرحد مرگ درد داره و همزمان اونقدری زیبا هست که نخوای از دستش بدی. اگه رفته و براش تموم شده ؛ پس چرا من هنوز اینجام و نقش و نگارهاش رو میپرستم..؟

درسته که زیباست...اما وقتی خود اون شخص خودشو توی یه آنتیک فروشی لوکس زندانی کرده و قصد نداره بزاره متیوی کوچولوی ما اونو با عشق و احساسات عمیقش نجاتش بده چی؟
راستش من از ماجرای تو خبر ندارم، اما متاسفانه زیاد از این اتفاقات برام افتاده. اول مهر و ماجرای مدرسه عوض کردنم رو که یادته؟ پس خوب میفهمم که چقدر درد داره، اینکه صبح بیدار میشی و شب میخوابی و همش جلوی چشمته. من توی اون مدت ۴ کیلو کم کردم و معدم داغون شد...و خیلی سخت و یهویی تونستم اون تتوی دردناک رو از وجودم بیرون بکشم. و شاید برات جالب باشه اما همون روز خیلی اتفاقی یه زخم روی بدنم ایجاد شد که جاش هنوزم مونده. جای سوختگیه پس قرار نیست بره...

اخ گفتی 😑

خودت چی فکر میکنی؟

اگه معنیش به تنهایی بگم یه چاله اس... موج تغییرات رو میتونه برات به ارمغان بیاره.. ام وی مجیک من جکسون رو دیدی؟ همون اولش که جکسون سیته خیز میره تو اون چاله؟

 

نه راستش بخاطر کنکور وقت نمیکنم ام وی هارو دنبال کنم. اما اگه بخوام تصورش رو بکنم...منم یه همچین چاله‌ای توی زندگیم دارم. فقط بجای اینکه خودم برم توش ادما و چیزای دیگه رو پرت میکنم.

هوم درست میگی اینکه نامه‌م کلیشه‌ای بشه خیلی ناراحتم میکنه

منظورم اینه که هرچی بتونی بهتر اون احساسات رو بیان کنی نامه هه بهتر و بهتر میشه. و هرچی بیشتر احساساتت رو بفهمی بهتر میتونی بیانشون کنی. حس میکنم اونقدر نمیتونم احساساتمو بفهمم و همین باعث میشه اون نامه بهم حس تظاهر و صادقانه نبودنو بده:*

خب ببین توی یه نامه وظیفه فهمیدن اون احساسات به عهده‌ی دریافت کنندست. به شخصه حس میکنم هرچقدر بهتر بتونی طرف مقابلت رو بشناسی و باهاش ارتباط روحی برقرار کنی بالا رفتن سطحت رو هم متوجه میشی.
جمعه ۲۵ آذر ۰۱ , ۱۷:۱۸ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌

واقعا شبیه دراما هاست. اگه برات تعریف کنم با‌ورت نمیشه ، همش میگم خدایا چی میشد عین خیلی از ۱۴-۱۵ ساله های دیگه یه کراش یه طرفه داشتم و غصه همونو میخوردم و تمام؟ چرا انقدر پیچیدست یکیه من؟

میدونی؟ مسئله اینه که دلم نمیاد این رنگا و طرحارو پاک کنم. شاید امیدوارم ؟ نمیدونم.. فقط همه چیز تقصیر منه.

دراما برای دیدنه نه تجربه کردن، شاید برای همینه که درد داره.
امید همیشه هم چیز خوبی نیست، ادمو دچار توهم میکنه. بعدم که تموم میشه ذهن رو درگیر تصور میکنه. اینطوری که همیشه و همه جا کنار خودمون تصورشون میکنیم درحالی که اصلا وجود ندارن.
من یکی که از یه جایی به بعد امید رو بوسیدم و گذاشتم کنار. البته بستگی به ادمشم داره‌...

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
چشمانم را می‌بندم
و تمام جهان مرده بر زمین می‌افتد
پلک می‌گشایم
و همه چیز دوباره زاده می‌شود
Designed By Erfan Powered by Bayan