توی برنامهی شوچیتای شوگا، نامجون گفت :
(پرفسور کیم سانگووک توی بحث فیزیک کوانتوم میگه بیشتر چیزای اطرافمون مُردن. برای مثال، این میز، بطری شیشهای، کامپیوتر و خیلی چیزای مُردهی دیگه. پس زندگی تنها چیز غیر نرماله. و وقتی به زمین نگاه میکنیم...اغلب مردیم. اما به طرز فوق العادهای کم کم میمیریم و دوباره زنده میشیم، درست مثل یه گل شکفته.)
و من در حالی که توی دستمال کاغذیم سرفه میکردم متوجه این شدم که نامه های من صرفا ارتباط یک زنده با مردهای که تو باشی نیست. سیلویا، این یه ارتباط دو طرفه و سرتاسر الهام از طرف یه نیمه مُرده و یه مُردهی ابدیه.
راستش خیلی وقتا سعی میکنم دیدگاهم راجب این موضوع رو به آدما نشون ندم. اما اگه بخوام برای تو تشریحش کنم، برای من زندگی و روندش همیشه شبیه یه قمارخونه برای پوکر بازها بوده. یه سالن پر از میز بازی و آدمهایی که تا ابد ادامه دارن. ما روی یه میز میشینیم و بدون اطلاع داشتن راجب سطح بقیه بازیکن ها کارت هامون رو اماده میکنیم. و این به طرز بی رحمانهای ناعادلانست. چون با هر دور بازی صندلی ها جابهجا میشن و ما با آدمها و موقعیت های متفاوتی روبرو میشیم. و چیزی که برای من جالبه اینه که توی این طرز فکر هیچ مرگ و زندگی پایداری وجود نداشت، حتی برد و باخت هم تا ابد طول نمیکشید و من هروز خودمو توی یه بازی جدید و تا حدی خسته کنندهی دیگه میدیدم.
سیلویا، من به الهام و هیجان انسانیت معتادم. در ظاهر اینطور بنظر میاد که حتی متوجه اطرافم هم نمیشم اما فقط خودم و خودت میدونیم که این ذرهای حقیقت نداره. درسته که موهام چشمام رو پوشوندن اما از زیر تار به تار اونها من خیره خیره همه چیز رو ثبت میکنم و بدون اراده به بازی دیگران نمره میدم.
مثلا وقتی بعد از سه ماه خیلی اتفاقی با یکی از بچه های کلاس (همونی که اول سال باهاش بدجور بحثم شد و قرار بود بکشمش و توی سطل بازیافت بندازمش) توی حیاط نشستم و باور کن تنها دلیلیش این بود که هردومون میخواستیم کلاس عربی رو بپیچونیم. اون خیلی بی دلیل شروع به رفع دلخوری و تعریف کارهایی که میکنه کرد و من خیلی جلوی خودمو گرفتم تا بهش نگم که آره...من میدونم. من متوجه شدم که تو فقط برای ارضا کردن حس پوچی و تنوع طلبی درونت اون کارو کردی. و میدونم که دروغ میگی که میخوای تمومش کنی، تو بازهم به اینکار ادامه میدی مگه نه؟
و امروز با چشمای خودم دیدم که درست میگفتم. خیلی دلم میخواست برم و کنار گوش دختر جدیدش زمزمه کنم که یه روزم نوبت تو میرسه و دلیل اینکه تو الان اینجایی اینه که موهات مشکیه، ولی اینکارو نکردم چون میز بازی من شروع به حرکت کرد. و دیگه این داستان خسته کننده کوچکترین جذابیتی برام نداشت.
یا زمانی که اون شخص بهم خیره میشه و دلیل رفتارم رو میپرسه و در ادامه سریعا اضافه میکنه که اهمیتی براش نداره. میدونی که چیکار میکنم؟ موهامو روی چشمام میریزم تا نبینه که با چه تاسفی بهش خیره شدم، خودمو به اون راه میزنم و میگم که اگه اهمیتی براش نداره پس نباید دنبال جواب باشه. و بعدش میزم رو عوض میکنم و میدونم که قراره توی روزای دیگه یه بازیکن جدید رو برای ترمیم زخم های روحش پیدا کنه.
و حالا بیا به زمان حال برگردیم، به زمانی که من سه روز تمام بخاطر حساسیت و پریود کنترل زندگیم رو از دست دادم و با عذاب وجدان حاصل از درس نخوندن به حرفای نامجون گوش میدم.
سیلویا باید تئوری بازی قمار رو یکم تغییر بدیم مگه نه؟ ما بیشتر از اینکه بازی کنیم و ببریم و ببازیم برای دوباره بیدار شدن از مرگ تلاش میکنیم. این چرخهی نامعلوم و غیر نرمال زندگی اونقدر ترسناکه که باعث میشه ما برای فراموش کردن این غیر عادی بودن دست به هرکاری بزنیم.
مثلا؟
با تمام دخترای مو بلند و مشکی مدرسه قرار بزاریم چون میخوایم مو مشکی حقیقی زندگیمون رو کمرنگ کنیم. یا بلافاصله بعد از رفتن حنانه از پاساژ راجب همجنسگرا بودنش گوه بخوریم چون خودمون دچار یه دوگانگی شدید توی روابط و گرایشمون هستیم. چیزای خیلی زیادی برای گفتن راجب بقیه هست، اما حالا میخوام ازت بپرسم که من چی؟ من برای رهایی از این روند چیکار کردم؟
من، به عنوان یه نیمه مرده سالای زیادی رو پشیمونی کشیدم. گرداب من دارم تاوان کارهامو میدم اونقدرام که فکر میکردم ساده نبود. شاید برای همینه که خودمو درگیر درس کردم، شاید برای همینه که خودم جواب سوالی رو که توی راهنمایی از همه میپرسیدم دادم :( دیدنشون سختتره یا شنیدنشون؟)
شما چی فکر میکنید بچه ها؟ جوابی برای این سوال دارید؟
جواب من این بود. سکوت کن، به آسمون خیره شو و موقع بازی کردن زیر سایهی آدمهای پر سر و صدا رد شو. جواب چای چی بود؟ سکوت کن تا وقتی تو بشی اونی که بقیه بدون فکر حرفاشو تایید میکنن.
و اینطوری شد که من نیمه مرده بودن خودم رو قابل تحمل کردم. تا حد زیادی به کسی آسیب نزدم و از پس آسیب هایی که بهم وارد شد براومدم. و در حال حاضر میتونم با اطمینان بگم که هیچکس رو زیر سایهی خودم ندارم، پس اگه یه روز قرار باشه روی میز کارت هامو باز کنم و چیپ های اطرافیان رو بگیرم، نگران هیچکس جز خودم نیستم.
سیلویا دقیقا همزمان با شروع بارش توی شهرمون منم مریض شدم و این افکار توی ذهنم جوونه زد. میدونی بارون به طرز شگفت انگیزی لایههای خاکستری روی همه چیز رو از بین میبره و برف برامون جریان رو متوقف میکنه تا بتونیم تا ابد به این حقیقت های قشنگ و غیر قابل بیان پی ببریم.
توی این چند روزی که نتونستم درس بخونم، خیلی عقب افتادم. هیچ ایدهای ندارم که فردا چطور میخوام خودم رو برسونم، صورتم رنگش پریده و زیر چشمام گود افتاده. اما احساس حقیقی بودن دارم. وقتی برای چت کردن با آبی پیش قدم میشم و بدون فکر کردن به اینکه ممکنه چقدر عجیب بنظر بیام راجب روح پیرمردم حرف میزنم و بهش حق میدم اگه بخواد نادیدم بگیره. وقتی درد کیانا رو توی قلبم میزارم و سعی میکنم با تشریح نحوه قتل بچه های کلاس بخندونمش. وقتی سر امتحان فنون انجمن ادبی خاقان رو با اصفهان اشتباه میگیرم و بخاطرش از فتحعلی شاه عذرخواهی میکنم. همهی اینا زیادی منه و در عین حال اونقدر سادس که بخاطرش خندم میگیره. گاهی اوقات یک سری از عادت های شفاف درونمون اونقدر تکرار میشن یا اونقدر پنهان میشن که دیگه نمیتونیم موقع انجام دادنشون متوجه بشیم که چقدر متفاوت بنظر میان. اما هیچکس متوجه نمیشه سیلویا... فقط منم. یه مو قرمز خسته که با آل استارای شب پرستاره و کلا سیاه و سویشرت جین زیر بارون میایسته و به ابرها زل میزنه. اینجا، در حال حاضر من زیاد از حد مجاز ناهماهنگم. حس میکنم دارم از خط امنم خارج میشم و کاری برای جبرانش. از دستم برنمیاد. شاید باید بزارم ففط بگذره مگه نه؟ چون به هرحال...بارون بند میاد و آفتاب دوباره برای پوشوندن حقیقتمون پیش قدم میشه.
ضمیمه۱) این آهنگو موقعی که یه گوشهی خیابون زیر بارون ایستاده بودید و یهویی حس کردید همه چیز متوقف شده بجز شما بهش گوش بدید.
ضمیمه۲) قبول دارم نامههایی که به سیلویا مینویسم زیادی پیچ در پیچه و همش در حال پرش زمانی و موضوعیه.
ضمیمه۳) نسبت به سطح مطالعهی کنکورم احساس ناامیدی میکنم. حرفای نامجون توی برنامه یکم حالم رو بهتر کرد اما بازم آینده زیادی دور و گنگ بنظر میرسه.
ضمیمه۴) رز میگه مغزم شبیه اتاق هاول میمونه :)
- سه شنبه ۱۵ آذر ۰۱