狂った少女のラブソング

40) نیمه مرده‌های بارانی

توی برنامه‌ی شوچیتای شوگا، نامجون گفت :

(پرفسور کیم سانگووک توی بحث فیزیک کوانتوم میگه بیشتر چیزای اطرافمون مُردن. برای مثال، این میز، بطری شیشه‌ای، کامپیوتر و خیلی چیزای مُرده‌ی دیگه. پس زندگی تنها چیز غیر نرماله. و وقتی به زمین نگاه میکنیم...اغلب مردیم. اما به طرز فوق العاده‌ای کم کم میمیریم و دوباره زنده میشیم، درست مثل یه گل شکفته.)

و من در حالی که توی دستمال کاغذیم سرفه میکردم متوجه این شدم که نامه های من صرفا ارتباط یک زنده با مرده‌ای که تو باشی نیست‌. سیلویا، این یه ارتباط دو طرفه و سرتاسر الهام از طرف یه نیمه مُرده و یه مُرده‌ی ابدیه.

راستش خیلی وقتا سعی میکنم دیدگاهم راجب این موضوع رو به آدما نشون ندم. اما اگه بخوام برای تو تشریحش کنم، برای من زندگی و روندش همیشه شبیه یه قمارخونه‌ برای پوکر بازها بوده‌. یه سالن پر از میز بازی و آدمهایی که تا ابد ادامه دارن‌. ما روی یه میز میشینیم و بدون اطلاع داشتن راجب سطح بقیه بازیکن ها کارت هامون رو اماده میکنیم. و این به طرز بی رحمانه‌ای ناعادلانست. چون با هر دور بازی صندلی ها جابه‌جا میشن و ما با آدمها و موقعیت های متفاوتی روبرو میشیم. و چیزی که برای من جالبه اینه که توی این طرز فکر هیچ مرگ و زندگی پایداری وجود نداشت، حتی برد و باخت هم تا ابد طول نمیکشید و من هروز خودمو توی یه بازی جدید و تا حدی خسته‌ کننده‌ی دیگه میدیدم.

سیلویا، من به الهام و هیجان انسانیت معتادم. در ظاهر اینطور بنظر میاد که حتی متوجه اطرافم هم نمیشم اما فقط خودم و خودت میدونیم که این ذره‌ای حقیقت نداره‌. درسته که موهام چشمام رو پوشوندن اما از زیر تار به تار اونها من خیره خیره همه چیز رو ثبت میکنم و بدون اراده به بازی دیگران نمره میدم.

مثلا وقتی بعد از سه ماه خیلی اتفاقی با یکی از بچه های کلاس (همونی که اول سال باهاش بدجور بحثم شد و قرار بود بکشمش و توی سطل بازیافت بندازمش) توی حیاط نشستم و باور کن تنها دلیلیش این بود که هردومون میخواستیم کلاس عربی رو بپیچونیم. اون خیلی بی دلیل شروع به رفع دلخوری و تعریف کارهایی که میکنه کرد و من خیلی جلوی خودمو گرفتم تا بهش نگم که آره...من میدونم. من متوجه شدم که تو فقط برای ارضا کردن حس پوچی و تنوع طلبی درونت اون کارو کردی‌. و میدونم که دروغ میگی که میخوای تمومش کنی، تو بازهم به اینکار ادامه میدی مگه نه؟

و امروز با چشمای خودم دیدم که درست میگفتم. خیلی دلم میخواست برم و کنار گوش دختر جدیدش زمزمه کنم که یه روزم نوبت تو میرسه و دلیل اینکه تو الان اینجایی اینه که موهات مشکیه، ولی اینکارو نکردم چون میز بازی من شروع به حرکت کرد. و دیگه این داستان خسته کننده کوچکترین جذابیتی برام نداشت.

یا زمانی که اون شخص بهم خیره میشه و دلیل رفتارم رو میپرسه و در ادامه سریعا اضافه میکنه که اهمیتی براش نداره. میدونی که چیکار میکنم؟ موهامو روی چشمام میریزم تا نبینه که با چه تاسفی بهش خیره شدم، خودمو به اون راه میزنم و میگم که اگه اهمیتی براش نداره پس نباید دنبال جواب باشه. و بعدش میزم رو عوض میکنم و میدونم که قراره توی روزای دیگه یه بازیکن جدید رو برای ترمیم زخم های روحش پیدا کنه.

و حالا بیا به زمان حال برگردیم، به زمانی که من سه روز تمام بخاطر حساسیت و پریود کنترل زندگیم رو از دست دادم و با عذاب وجدان حاصل از درس نخوندن به حرفای نامجون گوش میدم. 

سیلویا باید تئوری بازی قمار رو یکم تغییر بدیم مگه نه؟ ما بیشتر از اینکه بازی کنیم و ببریم و ببازیم برای دوباره بیدار شدن از مرگ تلاش میکنیم. این چرخه‌ی نامعلوم و غیر نرمال زندگی اونقدر ترسناکه که باعث میشه ما برای فراموش کردن این غیر عادی بودن دست به هرکاری بزنیم.

مثلا؟

با تمام دخترای مو بلند و مشکی مدرسه قرار بزاریم چون می‌خوایم مو مشکی حقیقی زندگیمون رو کمرنگ کنیم. یا بلافاصله بعد از رفتن حنانه از پاساژ راجب همجنسگرا بودنش گوه بخوریم چون خودمون دچار یه دوگانگی شدید توی روابط و گرایشمون هستیم. چیزای خیلی زیادی برای گفتن راجب بقیه هست، اما حالا میخوام ازت بپرسم که من چی؟ من برای رهایی از این روند چیکار کردم؟ 

من، به عنوان یه نیمه مرده سالای زیادی رو پشیمونی کشیدم. گرداب من دارم تاوان کارهامو میدم اونقدرام که فکر میکردم ساده نبود. شاید برای همینه که خودمو درگیر درس کردم، شاید برای همینه که خودم جواب سوالی رو که توی راهنمایی از همه میپرسیدم دادم :( دیدنشون سخت‌تره یا شنیدنشون؟)

شما چی فکر میکنید بچه ها؟ جوابی برای این سوال دارید؟ 

جواب من این بود. سکوت کن، به آسمون خیره شو و موقع بازی کردن زیر سایه‌ی آدمهای پر سر و صدا رد شو. جواب چای چی بود؟ سکوت کن تا وقتی تو بشی اونی که بقیه بدون فکر حرفاشو تایید میکنن. 

و اینطوری شد که من نیمه‌ مرده بودن خودم رو قابل تحمل کردم. تا حد زیادی به کسی آسیب نزدم و از پس آسیب هایی که بهم وارد شد براومدم. و در حال حاضر میتونم با اطمینان بگم که هیچکس رو زیر سایه‌‌ی خودم ندارم، پس اگه یه روز قرار باشه روی میز کارت هامو باز کنم و چیپ های اطرافیان رو بگیرم، نگران هیچکس جز خودم نیستم.

null

سیلویا دقیقا همزمان با شروع بارش توی شهرمون منم مریض شدم و این افکار توی ذهنم جوونه زد. میدونی بارون به طرز شگفت انگیزی لایه‌های خاکستری روی همه چیز رو از بین میبره و برف برامون جریان رو متوقف میکنه تا بتونیم تا ابد به این حقیقت های قشنگ و غیر قابل بیان پی ببریم.

توی این چند روزی که نتونستم درس بخونم، خیلی عقب افتادم. هیچ ایده‌ای ندارم که فردا چطور میخوام خودم رو برسونم، صورتم رنگش پریده و زیر چشمام گود افتاده. اما احساس حقیقی بودن دارم. وقتی برای چت کردن با آبی پیش قدم میشم و بدون فکر کردن به اینکه ممکنه چقدر عجیب بنظر بیام راجب روح پیرمردم حرف میزنم و بهش حق میدم اگه بخواد نادیدم بگیره. وقتی درد کیانا رو توی قلبم میزارم و سعی میکنم با تشریح نحوه قتل بچه های کلاس بخندونمش. وقتی سر امتحان فنون انجمن ادبی خاقان رو با اصفهان اشتباه میگیرم و بخاطرش از فتحعلی شاه عذرخواهی میکنم. همه‌ی اینا زیادی منه و در عین حال اونقدر سادس که بخاطرش خندم میگیره. گاهی اوقات یک سری از عادت های شفاف درونمون اونقدر تکرار میشن یا اونقدر پنهان میشن که دیگه نمیتونیم موقع انجام دادنشون متوجه بشیم که چقدر متفاوت بنظر میان. اما هیچکس متوجه نمیشه سیلویا... فقط منم. یه مو قرمز خسته که با آل استارای شب پرستاره و کلا سیاه و سویشرت جین زیر بارون می‌ایسته و به ابرها زل میزنه. اینجا، در حال حاضر من زیاد از حد مجاز ناهماهنگم. حس میکنم دارم از خط امنم خارج میشم و کاری برای جبرانش. از دستم برنمیاد. شاید باید بزارم ففط بگذره مگه نه؟ چون به هرحال...بارون بند میاد و آفتاب دوباره برای پوشوندن حقیقتمون پیش قدم میشه.

 
bayan tools JordyWhen it ends

دانلود موزیک

ضمیمه۱) این آهنگو موقعی که یه گوشه‌ی خیابون زیر بارون ایستاده بودید و یهویی حس کردید همه چیز متوقف شده بجز شما بهش گوش بدید.

ضمیمه۲) قبول دارم نامه‌هایی که به سیلویا مینویسم زیادی پیچ در پیچه و همش در حال پرش زمانی و موضوعیه.

ضمیمه۳) نسبت به سطح مطالعه‌ی کنکورم احساس ناامیدی میکنم. حرفای نامجون توی برنامه یکم حالم رو بهتر کرد اما بازم آینده زیادی دور و گنگ بنظر میرسه‌.

ضمیمه۴) رز میگه مغزم شبیه اتاق هاول میمونه :)

برای من شنیدن سخت تره- خیلی سخت تر-

با دیدن شاید بتونم درک کنم یا بی اهمیتش کنم ولی شنیدن حریصترم میکنه و ضعیف تر

وقتی گفتی شنیدن حریص ترم میکنه یاد مکالمه های سمی و زجرآوری افتادم که با ادما داشتم و این سم منو برای کلمات بیشتر تشنه‌‌تر میکرد. درحالی که من هروز بدتر از دیروز میشدم.
فکر کنم درکش کردم‌‌...

قالبتو خیلی دوست دارم

قربونت برم. ماهم تورو دوست داریم.

دقیقااااااا از نظر منم زندگی یه قماره و من یکی که باختمش

اصن برگام بعضی وقتا فکر میکنم ویلی ونکا اکانت دوم ویاناس😂 شایدم تو ذهن من زندگی میکنی نمیدانم!

شایدم تو توی ذهن منی! ویهی!
چهارشنبه ۱۶ آذر ۰۱ , ۱۴:۲۹ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌

ابن اهنگ>>>>>

چرخ آوره...
چهارشنبه ۱۶ آذر ۰۱ , ۱۴:۳۰ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌

نامه هات برای سیلویا ادمو مجبور میکنه دلت بخاد نامه بنویسی3>>

حالا که دیگه وهم نامه رو افتتاح کردم برو برام بنویس و لو هم نرو خواهشا
چهارشنبه ۱۶ آذر ۰۱ , ۱۴:۵۴ -- 𝚂𝚎𝚕𝚎𝚗𝚎

ویلی ذهنم با سلیقه موسیقیاییت احساس سنخیت زیادی میکنه.

توی اینجور مواقع تشکر که نباید کرد ولی خب جدا پسندیده و روح نوازه.

همینطور نامه های پیچ در پیچت با جهش های زمانیش. 

حقیقتا من این بی نظمی و آشفتگی رو زیباتر از هرچیز دیگه ای میبینم. 

موفق باشیم توی درسامون و این کنکور بی پدر و مادر. 3/>

ممنونم بخاطر تعریفت.به هرحال هرکاری هم کنم باز نمیتونم این آشفتگی رو از خودم و متنا و نقاشیام دور کنم.
موفق باشی!🌿✨

دیدنشون سخت‌تره یا شنیدنشون؟

 

​​از این دوتا سختتر برای من نشخوراهای ذهنیمه... 

بعضی وقتا به سیلویا حسودیم میشه که مخاطب این نامه هاست.. اما خب حسودی چه فایده؟

 

الان تو قطارم با دوتا از دخترا داریم از قم میایم تهران.. دهنمون سرویس شد این 3 روز.. نزدیک بود قطار و از دست بدیم.. قطار هی وایمیسته و خب قطعا دیرتر از حالت عادی میرسیم... 

روز دانشجو رو بهم تبریک نگفتن و غمم گینه 

لطفا بیشتر از چای برام بگو

 

موهات هنوز قرمزه؟ دوباره رنگ کردیشون؟

کفشت رو میپسندم❤️

 

یه جورایی میشه ترکیب دوتاشون پس...
خب تو نمیتونی برای خودت یه مخاطب خاص پیدا کنی؟ کسی که از اون دنیا باهاش اونقدر احساس نزدیکی کنی که همیشه براش نامه بنویسی؟
میدونی، سیلویا پلات شاعر محبوب منه، توی دوران افسردگیم شعراش همیشه الهام بخشم بودن. برای همینه که اینقدر احساس صمیمیت داریم باهمدیگه.

وای اخرین بار که با قطار سفر کردم دقیقا همین اتفاق افتاد. دیزلای قطار مثلا ۵ ستاره دم به دقیقه خراب میشد:/ عیب ندارههه سرتو با کتاب یا آهنگ گرم کن تا زود زمان بگذره واست.
ای وای امروز روز دانشجوعه؟ روزت مبارکککککک شفااااا یوهوووووو✨✨✨🍌✨✨ اون موز هدیه‌ی من به توست.
از چای؟ شاید بهتر باشه کلا یه پست جدا راجبش بنویسم!

اره پشتشون قرمزه اما من میخوام مشکیش کنم‌.
میووو♥️♥️

پست و کامل نخوندم

فقط اومدم بگم برخلاف تصور مون تمامییی چیز های اطراف مون درک و شعور دارن

حتی همون میز .

اگه کامل بخونی میبینی که گفتم از نظر فیزیک کوانتوم.
نه از نظر تصور، تخیل، حس یا هرچیز دیگه.

پ.ن) فکر کردم بهتره نظر خودم رو دوباره ویرایش کنم. ببین من قبول دارم که هرچیزی دارای شعوره ولی نه در حد انسان‌. و انسان هم دارای شعوره ولی نه در حدی که باید داشته باشه( بعضیاشون). این پست یه جورایی داره فرار ادما از اون حد لازم رو نشون میده.
چهارشنبه ۱۶ آذر ۰۱ , ۲۱:۱۴ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𝐀𝐲𝐬𝐚

ولی نامه هات>>>

و اینکه از شفا پرسیدی کسیو نداری که براش نامه بنویسی، من که ندارم، اگرم داشته باشم انقدر بد ‌می‌نویسم که طرف زحمت خوندن به خودش نمیدهxD

جدا چجوری همکلاسیات باهات دعوا میکنن؟ قدرتو نمیدونن باور کن:<

و عکسیم که اول پست گذاشتی که خیلی شببه توصیفی بود که از خودت کردی. راستی، منم همیشه تو حیاط به ابرها نگاه میکنم!

 

+ قالبتم خیلی قشنگه، مخصوصا اون گوربه های گوگولی مگولی توی بک‌گراند.

.میو میو
هوم...اگه برای من بنویسی نه تنها میخونمش بلکه پیوندش میکنم. من به شدت نامه نوشتن رو دوست دارم، نامه گرفتن رو هم همینطور‌. خوشبختانه یکی از معدود زیبایی های همیشگی زندگیم اینه که یه دوست عزیز دوبار از یه شهر دیگه برام نامه نوشت :"")

وای همکلاسیام فاجعنن...فاجعه...
عهه تو هم که سر به هوایی دختر!!

+ چشمات خوشگل میبینه گوگولی من

نمیدونم... من حتی دیوارای دورم برای آدمای اون دنیا هم بلنده.. هنوز احساس نزدیکی با هیچکدومشون ندارم

 

فیلم دیدم یکم.. هرچی صحنه ماچ و تو حلق هم رفتن و بالا 25 بود هم تو همون مدت اومد کارگردان نشون داد و نیشخند زد رفت😂😂

10 دقیقه قبل رسیدن منو دخترا بلند شدیم رفتیم نزدیک در خروجی یه سالن آدم پشت ما بلند شدن😂🤦‍♀️ مهمانداره عین همیشه چپ چپ نگامون میکرد چون هردفعه سوار قطارشون میشیم یه داستانی داریم ><

 

یپپپ... مرسیی^~^ بح بح مُحصصصص😋😋😋 ممنون😂❤️

ایده‌ی خوبیه مشتاق دیدن اون پست ام

 

مشکی کردی بازم عکس بدیاااا.. موهاتو خیلی دوس دارممم ♥ㅅ♥

😻😻

پنجشنبه ۱۷ آذر ۰۱ , ۱۶:۴۴ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𝐀𝐲𝐬𝐚

برای تو؟ جالب به نظر میاد..بهش فکر میکنم:"))

وای چه باحالTT 

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
چشمانم را می‌بندم
و تمام جهان مرده بر زمین می‌افتد
پلک می‌گشایم
و همه چیز دوباره زاده می‌شود
Designed By Erfan Powered by Bayan