سال ها پیش در نامهای برای ونگوک نوشتم :( ون، بدکارهها گوش نمیخواهند، پول میخواهند! فکر میکنم تو برای همین نقاش بزرگی بودی، چون از خیلی چیزهای دیگر سر در نمیاوردی.)
نمیتوانم بخوابم. دورهی سریعاً بخواب تا دردها پشت دیوارهای پلکت منتظر بمانند به سرعت تمام شد. به قول فریدا :(این درد های لعنتی شنا کردن را یاد گرفتهاند) و حالا در خیسی مردمک هایم با مایو دست تکان میدهند. گمان میکنید خوابیدن آسان است وقتی گوش هایت پر است از جیغ و چشمایت پر از اشک؟ ( این جمله را کجا خوانده بودم؟ یادم نیست) علاوه بر خواب، فراموش هم میکنم، خیلی هم میشنوم. گفتنشان در کلمات خیلی ساده تر از توصیف برای مشاور است. روی آن صندلی چرمی که مینشینم تمام وجودم قفل میکند ... میترسم. حس قفل بودن مرا یاد مرگ مجسمههای گمشده میاندازد. البته آنقدر ها هم برایم دور نیست. من خودم یک عروسک گمشده هستم _ با گوش های پرسر و صدا و چشم هایی که درد میکنند _ شاید یک روز داستان عروسک را نوشتم اما حالا وقتش نیست.
امروز صداها در جمجمهام خیلی بلندتر از حد معمول بنظر میرسند. تمام مدتی که سرکار بودم، در خیابان، در آسانسور و یا حتی حالا. صدای بچهها شبیه ناقوس نیمه زنگ زدهی یک کلیسای مخروبه در سرم تکرار میشود : خانم! خانم!! خانممم!!!
میترسم. از بچهها میترسم و ۳ ساعت تمام در کنارشان هستم. شاید باید بدکارهی داستان ونگوک میشدم؟ حداقل میتوانستم از او بپرسم که چگونه گوشش را بریده. شاید هم هردو در کنار یکدیگر میمردیم. اما هیچکدام از اینها اجازهی وارد شدن به دنیای خیالات را ندارند. من هنوز هم یک معلم نقاشی جوان هستم که برای محتاج خانواده نبودن دست به کاری شده که آزارش میدهد. شاید قبلا اینطور بنظر نمیرسید اما خودم دلیل تمام این درد هارا میدانم ... حالم خوش نیست.
فکر میکردم که با خیال درمان میشوم، گمانم اشتباه میکردم. چای هم همین را میگوید. تمام زندگی من در خیال بوده و حالا دیگر نه توانایی مواجه شدن با حقیقت را دارم و نه خیال بافی کردن و وارد شدن به خانهی شیرین. تمام تلاشم را کردم، چشم های را محکم روی هم فشار دادم تا جایی که اشک از آنها سرازیر شد، زیر پتو مثل جنین خودم را در آغوش گرفتم و فکر کردم و ساختم اما تمامش در ثانیهای از بین رفت. تقصیر چای است یا خودم؟ چون دیگر خبری از من با موهای آبی نیست. هیچکدام از آن ادمهای جالب و عمیق به سراغم نمیآیند. اه ... فراموش کردم. چون هیچکدام از ما حقیقتا وجود نداریم. منی که تا به امروز نفس میکشید صرفا توهمی بود که آگاهانه برای فرار از شرایط ساخته بودم.
آینده چطور است؟ نمیدانم. انگار عقربه ها در نگاهم متوقف شدهاند. من چطورم؟ نمیدانم. این من جدید را نمیشناسم. آنقدر که نمیتوانم به حرف چای گوش دهم و در آینه به چشم هایش خیره شوم. شاید بازهم بنویسم، اما حالا میخواهم مسکن را به زور در دهانم بندازم و سعی کنم که بخوابم. شاید در خواب کمی رویا بدست بیارم.
- چهارشنبه ۱۵ تیر ۰۱