狂った少女のラブソング

1)گاهی هم...

گاهی شب در من پیدا میشود ، بدون هیچ دلیلی که بتوانم آن‌ را برای خود یا حتی اطرافیان شرح دهم.

عزیز من، فقط شب نیست. من توانایی بازیابی کلمات را در قالب روحم از دست داده‌ام. آنوقت خانم چای به من میگوید بنویس! نوشته‌هایت را با موج های ساحل قلبت .... ساحل قلبت چی؟ میبینی؟ فراموش میکنم طوری که انگار هرگز وجود نداشته. چطور باید بنویسم وقتی همه چیز در نظرم شبیه دستمال کاغذی های رنگ و رو رفته‌ی آبرنگ بنظر میرسد. پر از رنگ و در عین حال بدون هیچ رنگ مشخص. چه خبر شده؟ باید از خانم چای بپرسید. تراپیست محبوبم که هر هفته مشکلاتی را به من نشان می‌دهد که خودم هرگز از وحودشان خبر نداشتم. دقت کنید، از وجودشان ... اما صدای فریادشان را سال‌هاست که شنیده و میشنوم. حتی گاهی اوقات فریادمان باهم یکی میشود و آنوقت مرا پرخاشگر صدا میزنند. درست مثل همان تستی که چای از من گرفت. همان تستی که بهم نشان داد مدت هاست دچار مشکلاتی هستم که اطرافیان سعی در نفی آنها دارند. حالا انگار نه انگار که این مشکلات زاییده‌ی رحم های چرک و کثیف آنهاست ( اما خب ... مشکلات را من بزرگ کردم اما بازهم بی حساب نیستیم )

افسردگی، پارانویید، پرخاشگری، بی‌خوابی عصبی.

این کلمات بزرگ و در عین حال کیچ. چرا کیچ؟ چون ادمهای زیادی آنها را حمل میکنند در حالی که خالیست، و آدمهای دیگری آن هارا حمل میکنند در حالی که نمیدانند چقدر پر و عمیق است!

خب ... آدمی بودم که بارها فریاد زدم : آه فکر کنم دارم افسرده میشم! ( چون قبل از آن معنی پارانویید را نمیدانستم واگرنه حتما او را هم وارد بازی کلمات میکردم ) ولی آن لحظه‌ای که میفهمی اه! تو واقعا افسرده هستی! میخواهی ثابت کنی که نه نیستی. وقتی چای میگه سعی میکنیم با روانشناسی بالینی و چند چیز بالینی دیگر آن را از وجودت کمرنگ کنیم با خودت میگی نه نیستی. وقتی میگه شاید بتونیم با چندتا قرص کاری کنیم حالت بهتر بشه ... آنوقت میگی شاید هم باشم.

و برخلاف چیزی که دنیای ۱۴ تا ۱۷ سالگی بهم ثابت کرد، هیچکدام از این افسردگی‌ها و پارانوییدها ... جذاب و ( باکلاس؟) نبودند. هیچ کدام به سادگی نوشتنشان روی کاغذ یا کیبرد نیستند. اصلا انگار تا قبل از اینکه متوجه وجودشان شوی اصلا وجود خارجی ندارند.

ولی سلام. با وجود تمام اینها حالم انقدرها هم که نشان میدهم بد نیست. یعنی صورتم یکم از حال افتاده، خسته و عصبیم اما میتوانم ظاهر را حفظ کنم، میتوانم کتاب بخوانم و نقاشی بکشم پس هنوز خوبم. هنوز افسردگی مرا مثل آن روح های وحشتناک سیاه پوش هری پاتر نبوسیده( اسمشان چه بود؟ دیوانه ساز ؟)

«حالا می‌دانم تنهایی چیست. گرچه تنهایی‌ام موقتی است، این تنهایی از یک هسته مبهم درونی نشئت می‌گیرد و مثل سرطان خون در همه جای بدن پخش می‌شود، به همین سبب آدم نمی‌تواند جایش را نشان بدهد، نقطه شیوع معلوم نیست. در اتاقم میان دو جهان، تنها هستم.»

-خاطرات روزانه‌ی سیلویا پلات-

 

جمعه ۲۴ تیر ۰۱ , ۲۳:۳۳ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌

فرست کامنت اینجام مال من بشه توروخداㅜ

بیشتر پستا کامنت ندارن راحت باش⁦/╲/\╭(•‿•)╮/\╱\⁩
فقط عنکبوت گیرت میاد.
⁦/╲/\╭(•‿•)╮/\╱\⁩
جمعه ۲۴ تیر ۰۱ , ۲۳:۳۳ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌

هممم باید سیلویا صدات کنیم ازین به بعد؟ یا چی؟

سیلویا پلات اسم شاعر مورد علاقمه ربطی به اسمم نداره، هرچی دوست داری صدام کن.

جیغ!

آیا واقعا خودتی؟ آیا چشمانم به من حقیقت را میگویند؟

TT

وای خدا چقدر دلم برات تنگ شده بود. تنگِ تنگ تنگ..! 

موندم چجوری بگم😅

سلام دونگی :))) پیدام کردیی!!
بله خودمم، دوباره برگشتم اینجا، فکر نمی‌کردم منو یادت باشه⁦(。•̀ᴗ-)✧⁩
خیلی خوشحالم :) بیا دوباره کنار همدیگه بنویسیم و روزامون رو بگذرونیم:))

دونگی😂😂

البته بنده خودم اسم دارم:))) 

یادم نباشه؟ نه در حقیقت هر روز داشتم بد وبیراه نثارت میکردم که مارو ول کردی ورفتی..درحسرت ..همه ی اون..اه..

TT

*میدونیی این بشر الان نمیدونه باید خوشحالیشو چجوری نشون بده..وهیجان زده شده کلماتو گم کرده..پس ببخشش!😅*

حتی باوجود اینکه نوشته های تو تماااااام اعتماد به نفس منو پودر میکنن؛ولی بازم بینهایت خوشحالم که برگشتی^^

خوش اومدیییییییی..:))))😍😍😍

میدونم ولی یادته روز اول که اومدم وبت بهت گفتم دونگی:))
واگرنه شما همون زنب خانومی، یا حاج خانوم زینب؟
پس بگو این مدت اینقدر مریض بودم ... پس نتیجه‌ی بد و بیراهای تو بوده.
( عیبی نداره بابا، راحت باش‌. من خیلیم ذوق میکنم این واکنشارو میبینم )
یعنی چییییی پودر میکنننن😂😂 من اینهمه زحمت میکشم به شما انگیزه بدم اونوقت همه یا میگن حسودیمون میشه یا میگن پودرمون کردی😂😂 ای تف تو این شانس.
مرسی عزیزمممم بیا بغلمممم

همممم شرمندههه یادم نمیاد😂

من فقط یادمه،دوتا..یاشایدم یدونه..آره فکر کنم. اگه درست بادم باشه فقط همون یدونه کامنتو تاحالا ازت دریافت کردم😔

که اونم مال  این پست بود! (الان فهمیدی چه دقیق یادمه؟😁)

عه عه پس بدوبیراهای من اثرم میذارن..! 

آره خب لعنتی کممممم خوب بنویسسسسسسس.یکم فکر مابی استعدادا رو هم بکن.ما که مثل شما از سرزمین قصه ها بیرون نیفتادیم.اصلا قلمِ من از خجالت خود به خود دو نیم میشه در مقابل شماTT

یکم حس عجیبی داره ولی باشه.😂*

چطور تونستی اینکارو با من بکنی؟

 دیگه خالی نبند، یادمه زیر پستای تحلیل سریالت حرف میزدم عه! ( لینک باز نمیشه برام شاید برای سرعن پایین نته ولی ما بنا رو بر اعتماد میزاریم ) مهم اینه که دنبالت میکردم! میو ‌‌‌⁦ฅ^•ﻌ•^ฅ⁩

( با قلم جادویی بر فرق سرت میزنم ) توروخدا کمتر هندونه بده بهم، خجالت میکشم لعنتی. لطف داری، ممنونم!

اصلا نیا بغلم، برو اونور ‌‌‌‌‌...

واقعا یجوری دلم برای متنات تنگ شده بود که اصلا الان نمیتونم..TT  باید برم یدونه شونو بخونم حداقل..

اصلا یادم رفته بود چه مزه ای دارن..

ولی خب بیشتر از نوشته هات دلم برای خودت تنگ شده بود.خود خودت..!

بیا بشین از اول تا اخر اینجا رو بخون، خوشحالم میشم.
اوف ...⁦ʕ ꈍᴥꈍʔ⁩

نه به خدا این کارو نکردیTT  من حافظه م جادوییه هیچی یادم نمیرههههه.

ولی خب بیخیال اصلا مهم نیست. همون که دنبالم میکردی خودش افتخار بود برام خب؟ (اینکه نویسنده ی موردعلاقه ی آدم دنبالش کنه..>>>>)

مراقب قلم جادویی باش چون این شخص به شدت بهش چشم داره وممکنه در یه لحظه ی عافلگیرانه ازت بقاپتش وتادور ترین نقطه ای که میتونه فرار کنه..😅

ولی خب،موقع خوندن متنات خودمو محکم گرفتم که فرو نپاشم از هم. باید دید چقدر میتونم مقاومت کنم. بنظر میرسه نسبت به قبل قوی تر شدم نمیدونم..🤔

 

نخیییییررررررر دیگه حالا که گفتی ولت نمیکنم*چسبیدن بهش*

( کرم ریختن و انکار کردن )
بابا نویسنده کیه😂 اینقدر این کمالگرایی لعنتی منو پربار نکنید. من فقط مینویسم تا یکم حالم بهتر بشه، خداروشکر نوشتن تنها چیزیه که بهش حس حسادت یا تعلق اجباری ندارم‌( یعنی نمیخوام به زور و سریع توش پیشرفت کنم یا شغلم بشه) ولی باعث افتخارمه که میگی نویسنده‌ی مورد علاقتم، بهت یه امضا میدم حتما.

اها عیب نداره، قلم من خودش قابلیت برگشتن داره، عینن خودم که هی میرم و برمیگردم.
اینجا ما گوشه وب چسب دو قلو پخش میکنیم، در صورت از هم پاچیدگی میتونید از اونجا چسب مخصوص خودتون رو دریافت کنید.

ایح ایح، حالا یه بار عیب نداره.

یعنی فکر کن یه واو رو نخونده جا بذارم از نوشته های اینجا:)))

پیش به سوی بلعیدن کل وبلاگ..😅❤

هورااا⁦~>`)~~~⁩ کامنت دهنده ‌‌‌ی جدید!!
اروم بخورش فقط، دندونم نزن. 

تو که سریالا رو ندیده بودی اصلا چطوری حرف میزدی؟ ولی وایسا ببینم،سریالایی که من بهت معرفی کرده بودمو دیدی؟

*چشمای مظلوم گربه ای*

من فقط جومونگ میبینم، حرف نباشه.

پسر ببین کی اینجاست=))

کی؟ چی؟ چی هست؟
عه اینکه سمر خودمونه!! سلام!

ولی من با خودت بودم!

سلام و نور.

منم همینطور!
سلام، اینجا هنوز خبری از صبح نیست.

اینجا نیز.

اما اثاری از باران به چشم میخورد ...
اما نه بارانی که از قطره‌های آب تشکیل شده، باران ما اندکی آبی‌تر است :))
سه شنبه ۲۸ تیر ۰۱ , ۲۳:۳۷ •𝐈𝐦 𝐂𝐡𝐨𝐦𝐢•

فکر میکنم دچار یه سو تفاهم بزرگ شدم و امیدوارم اینطوری باشه وگرنه از خوشحالی+ذوق+هیجان و دلتنگی جیغ میزنم!

شما..همون ویلی ونکای قدیمی هستید؟

همونی که تفسیر نقاشی میزاشت؟

همونی که وبشو حذف کرد و رفت؟

همونی که وبش کشته میداد؟

بگید ک اشتباه میکنم وگرنه‌انقدر شمارو بغل میکنم ک له بشید!")

نه اشتباه شده، من پرویزشونم. :))))))
سه شنبه ۲۸ تیر ۰۱ , ۲۳:۳۹ •𝐈𝐦 𝐂𝐡𝐨𝐦𝐢•

اذیت نکنید خانومی که شبیه ویلی هستید فقط بگو ویلی ونکایی یا نهT---T

البته میدونم هستی فقط میخوام مطمئن‌شم-

خب بیا چک کنیم. توی صفحه‌ی اولم یه پست تحلیل هست، یه سری متن و داستان از موسیقی که کمتر کسی ازش باخبره ... آیا چیزی دلیل بر رد ویلی بودن من وجود داره؟ خیر :))
خانومی که شبیه ویلیه :)) خیخی
سه شنبه ۲۸ تیر ۰۱ , ۲۳:۴۲ •𝐈𝐦 𝐂𝐡𝐨𝐦𝐢•

خب..پس تو ویلی ای:)))

باورم‌ نمیشه..

فقط لطفا بگو ک منو میشناسی:")

چومی با اون قالب زرد رنگ و موهای حالت دارش؟ :) همونی که از روزای اول وبش رو دنبال میکردم و گاد ... چه متنایی مینوشت ...

اندکی آبی تر..

توصیفی لایق باران ما.

نمیدونم چرا یاد اتاق آبی سهراب افتادم ...
منم یه اتاق دارم، به همون شکل، فقط نارنجیه، بارونشم همینطور. یه مدتی میشه که آبی دنیای واقعی رو گم کردم، برای همین اینجارو تبدیل به اتاق ابی کردم. یه جورایی با اسم وبلاگ که معما گونه هم هست در ارتباطه.
سه شنبه ۲۸ تیر ۰۱ , ۲۳:۴۴ •𝐈𝐦 𝐂𝐡𝐨𝐦𝐢•

هنوز فرصت نکردم پست هات رو بخونم،فقط توی کامنت های آلا یهویی یه ویلی ونکا نامی رو دیدم

بعد اومدم تو وبش و از قالبش مطمئن شدم ک‌ خودتی

برم شخم‌ بزنم پست هارو~

ااا خیلی دوست دارم ببینم منو از کجا پیدا کردن( بقیه هم ) پس خیلی خوش شانسی هوم؟ برو و به پستام افتخار بده بانو.
چهارشنبه ۲۹ تیر ۰۱ , ۰۰:۰۰ •𝐈𝐦 𝐂𝐡𝐨𝐦𝐢•

میون خوندن پست های ستاره ایتون خواستم یه چیزی بپرسم بانو

یادته تقریبا همون موقع ها ک رفته بودی تقریبا،ازمون خواستی بهت عکسمون رو بدیم ک نقاشیش کنی؟دقیق یادم نیست میخواستی چیکار کنی..ولی یادمه من عکس سه رخم رو توی تلگرام برات فرستادم و بهم گفتی شبیه دختر های قدیمی فرانسوی‌ام(میبینی؟حرفت انقدر قشنگ بود ک هنوز یادمهTT)

میخوام بدونم سرنوشت اون عکس/عکس ها چیشد ویلی ونکا؟">

اتفاقا خوب شد پرسیدی، به آلا هم راجبش گفتم. من تمام اون عکس هارو پاک کردم پس لطفا نگران حریم شخصیتون نباشید ♥️ اگه پست هارو بخونی متوجه میشی که یه مدت طولانی میشه که درگیر بیماری روحیم هستم و الان تازه یه مدتِ که دارم دوباره نقاشی میکنم‌. اون زمانی که از وب قبلی رفتم دیگه نقاشی رو کنار گذاشتم و بخاطر اینکه بدقولی کردم خیلی ناراحتم...
چهارشنبه ۲۹ تیر ۰۱ , ۰۰:۲۰ •𝐈𝐦 𝐂𝐡𝐨𝐦𝐢•

خب..تمام‌ پست هات رو تا ب اینجا خوندم.

و..نمیدونم باید چی‌ بگم

مثل تو منم عوض شدم،البته مطمئن نیستم تو عوض شده باشی یا نه اما من شدم،یه جورایی مدام کلمه هارو گم میکنم و سرم خالی میشه.

برای بیماریت...نمیخوام متاسف باشم چون این خوب نیست،چون میدونم این آخرین کاریه که باید کرد و آخرین چیزیه که باید کرد.چون میدونم انسان درگیر این چیزا میشه")حتی وقتی با طلبکاری از خدا میپرسه "چرا من؟!" 

فقط میتونم به زبان خودم پاسخی به این چرا ها بدم،زبان من هم بغل کردنه">و از طرف اون درد های لعنتی کل شنا کردن بلد شدن ازت عذرخواهی میکنم..اونا ک بیشعورن ب حریم شخصی آدم احترام نمیزارن

عذرخواهی من رو از طرف اونا بپذیرید بانو')

و..خوشحالم برگشتی و حالا متن های چرخ آور(میتسور اگه اینو باب نمیکردی من چ میکردم؟)و پست های فوق متفاوتت رو میتونم بخونم،لذت ببرم و مثل همیشه دنبال کلمه‌ای مناسب برای زدنش به تو بگردم.

مرسی ک برگشتی حتی اگه باز هم رفتنی در کار باشه..

بیماری روح همیشه و تقریبا برای همه هست‌. متاسفانه من دیر اقدام به درمانش کردم و خب ، اره یکم درد داره ولی چای( مشاورم ) فکر میکنه با مثبت کردن دردهای گذشته و کنار اومدن باهاشون میتونم کم کم بهتر بشم. برای همین بهم گفت وب بزنم و بله من برگشتم پیشتون تا باهمدیگه توی چرخ و فلک بیان بریم ماجراجویی :)
سعی میکنم نرم، واقعا نمیخوام اینکارو کنم. دفعه های پیشم نمیخواستم. احتمالا چای نزاره اینکارو بکنم 😂 برید از اون تشکر کنید من هیچ کارم.
ولی چومی چرا دیگه وبت مثل قبلا نیست؟ چرا دیگه اون متن های شجاعانه‌ی ازاد رو نمیبینم؟
چهارشنبه ۲۹ تیر ۰۱ , ۰۰:۲۲ •𝐈𝐦 𝐂𝐡𝐨𝐦𝐢•

خدای من پس شناختییی..باورم نمیشه)))

اره من همون چومی ام ولی حالا قالبم مشکی شده:")😂

آره تو از اولین کسایی بودی ک منو میخوند..هی دختر بیخیال اونموقه ها تازه کار بودم وقتی چیزایی ک می‌نوشتم رو میخونم سرمو تو بالشتم فرو میکنم و جیغ میزنم=---=

چرا نباید بشناسم؟ ادم مگه میتونه ادمای قشنگ رو فراموش کنه؟
ای خدا ... مشکیم قشنگه :))
ولی من اون متنای رها رو خیلی دوست داشتم ... شبیه نقاشی های پیکاسو بود، کوبیسم و متفاوت. کمتر کسی میتونست مثل تو بنویسه دختر ...
چهارشنبه ۲۹ تیر ۰۱ , ۰۰:۲۴ •𝐈𝐦 𝐂𝐡𝐨𝐦𝐢•

راستش عکس ناقابلم کمترین اهمیت رو برام داشت و داره"-"فقط میخواستم ببینم سرنوشتشون چی شد..ک خب فدای سر ویلی ما،هوم؟

وقتی همه چیز بهتر شد..اصلا خودم مجبورت میکنم ک همون عکسم رو بکشی=-=!😂

خیلی عذرمیخوام ، قول میدم یه روز همتون رو تصویرسازی کنم، وقتی بهتر شدم انجامش میدم ( هم مهارت و هم حال )
:))) باشه مامی:)))
چهارشنبه ۲۹ تیر ۰۱ , ۰۰:۲۵ •𝐈𝐦 𝐂𝐡𝐨𝐦𝐢•

و ببخشید ک انقدر حرف میزنم ولی هیجان دارممم~

و یه چیزی،میتونم تو وبم یه پست بزارم بگم ک ویلی ونکا برگشته یا نه؟آخه فکر کنم خیلیا دلشون بخواد بخوننت..

تو هنوزم این اخلاق عذرخواهی کردن رو داری؟ بس کن بابا من خوشحالم از اینکه باهات حرف میزنم دختر!
بعید میدونم کسی بخواد😂😂
چهارشنبه ۲۹ تیر ۰۱ , ۰۰:۳۳ •𝐈𝐦 𝐂𝐡𝐨𝐦𝐢•

پس..فکر میکنی بهتر بشی؟بگو ک میشی")یه جورایی تو برای درگیر این چیزا بودن زیادی قشنگ و حیفی پس قول بده قوی باشی و از تو وجودت بیرونش کنی!حداقل یکم..

پس اگه تونستی از طرف من از خانم چای تشکر حسابی بکنننن*-*

جدی میگی؟آه..😂انگار تنها کسی ک میتونه متوجه تغیری در من و وبم بشه تویی هستی ک از اول بودی

و..نمیدونم ویلی

فکر میکردم این چومی بهتره

ولی انگار اون چومی یه چیز دیگه بود نه؟

دارم تلاش میکنم واقعا ، الان سه هفته میشه که روان درمانی یا روح درمانی یا به قول خودم کندوکاو ناخودآگاه رو شروع کردم. امیدوارم بهتر بشم چون مشاورم چای خیلی خوبه بچم ...
باشه اتفاقا میتسوریم همینو گفت😂
+
این چومی شبیه یه چومی شبیه سازی شده‌ میمونه. هرجور خودت راحتی باش، این درسته اما خودت حس میکنی این کاملا خودتی؟ :')
چهارشنبه ۲۹ تیر ۰۱ , ۰۰:۳۵ •𝐈𝐦 𝐂𝐡𝐨𝐦𝐢•

درسته..مثل من ک اصلا تورو فراموش نکردم")

البته بگما این مشکی ب معنی افسردگی و چ میدونم این چیزا نیستااا=-=یه معنی عمیق برام داره..سیاهه اما توش ستاره هم داره:")اما باید مژده بدم ک یه قالب زرد بعد این تو راهه ب یاد قدیما*-*

کاش میفهمیدم اونموقه چطوری می‌نوشتم..اما سعی میکنم بازم اونطوری بنویسم،خب؟

میدونی ستاره های توی سیاهی باید قدرتمند بشن و سیاهی رو کنار بزن. اگه سیاهی همیشگی باشه، ستاره ها چیکار میتونن بکنن؟
اخجون زرد !! داره صبح میشه هوم؟
+
برو صفحه‌ی اول وبلاگت رو دوباره بخون، شاید یادت بیاد.
چهارشنبه ۲۹ تیر ۰۱ , ۰۰:۳۷ •𝐈𝐦 𝐂𝐡𝐨𝐦𝐢•

عذر نخوا چون حتما اونموقه وقتش نبوده..وقتش موقعیه ک ویلی تو اوج خودش باشه*-*!

مامی؟خدایااا😭😂

اره اصلا من کیم که در اوج کنار بکشم؟ اوج و کمال همیشه درحال رشده‌.
عه اشتباه شد تو مامی من نیستی. اشتباه شد.
چهارشنبه ۲۹ تیر ۰۱ , ۰۰:۳۹ •𝐈𝐦 𝐂𝐡𝐨𝐦𝐢•

بله هنوز هم چپ میرم و راست میام و عذرخواهی میکنم🤝🏻

خب پس هورااا*-*

شما کاریت نباشه..بزار من خبر بدم ببینیم چ اتفاقی میوفته حالا:>

خب تو که انجامش دادی دیگه من چی دارم بگم ⁦(´ . .̫ . `)⁩
چهارشنبه ۲۹ تیر ۰۱ , ۰۰:۴۶ •𝐈𝐦 𝐂𝐡𝐨𝐦𝐢•

خوبه..ایمان دارم ک بلاخره همه چیز درست میشه")

چیشد ک چای صداش میکنی؟"-"اسم جالبیه

خب پس حله یوهو😂🎊

 

چومی شبیه سازی شده..میدونی ویلی؟نمیدونم این چومی الان واقعا منم یا نه

چون یک سال پیش اینموقع ها هم فکر میکردم اون چومی دیگه واقعا منه اصلیه و همه چیز تمومه

اما تموم نبود

به قول تو یاد گرفتم راجب هیچ چیز راجب خودم با قاطعیت حرف نزنم 

برای اون چومی چیزای زیادی رخ داد

فکر کنم یکم..بزرگتر شد

آدما بزرگ تر ک میشن همه چیز فرق میکنه

راستش از یه سری جهات دلم میخواد اون چومی باشم،از یه سری جهات هم این چومی:")نمیدونم چی بگم..

چون یه کلکسیون چای داره، قشنگ چای میخوره و کلی ماگ قشنگ داره و آرامش بخشه.
+
ببین، درسته که هیچ چیز قطعی نیست و ما کلی چهره و ماسک از خودمون میشناسیم، چه بهتر که یه نگاهی به تمام اون چومیا بندازی و ویژگی های خوبشون رو برداری و بروزرسانیش کنی. نه این و نه اون، یه چیز بهتر و بالغتر. بدون ترس از قضاوت بقیه.
چهارشنبه ۲۹ تیر ۰۱ , ۰۰:۴۹ •𝐈𝐦 𝐂𝐡𝐨𝐦𝐢•

درسته..منم برای همینه تمام امیدم رو ب ستاره ها بستم

فقط نمیدونم الان دارم سعی میکنم ب ستاره ها نور ببخشم یا اون باقی مونده هارو با مشتم حفظ کنم..در هر صورت من ستاره هارو از دست نمیدم.

صبح؟نمیدونم ولی میخوام یکم از اون‌چومی قدیم رو بیدار کنم*خنده های شیطانیxDD

نمیدونم چرا انقدر فرار میکنم از صفحه اول وبلاگم ولی..چشممم")

ستاره ها هم مارو تنها نمیزارن، فقط ابعادشون بزرگ میشه و تبدیل به خورشید میشن :)

من منتظر قالب زردکیت هستم!

فرار نکننن برو بخونش. من اونجا کلی خاطره دارمم
چهارشنبه ۲۹ تیر ۰۱ , ۰۰:۵۰ •𝐈𝐦 𝐂𝐡𝐨𝐦𝐢•

درستههه!!

*خنده شیطانی

نه‌دیگه کار تموم شد تو اعتراف کردی.حرفتو زدی.

حرف گفته شده پس گرفته نمی‌شود!

اخه هیچیت شبیه مامیا نیست⁦(人 •͈ᴗ•͈)⁩
چهارشنبه ۲۹ تیر ۰۱ , ۰۰:۵۲ •𝐈𝐦 𝐂𝐡𝐨𝐦𝐢•

امیدوارم تموم اینایی که دارن فالوت میکنن بدونن من از چ گنجی حرف میزنم و واقعا بخوننت و بی هدف فالو نکرده باشن وگرنه جدن عصبانی میشم=-=!

بنظرم جدا مهم نیست، بزار مردم هرکاری میخوان بکنن. 😂 پستتم پاک کردی کردی عیبی نداره. بیا توی یه خونه‌ی خلوت و اروم زندگی کنیم و سعی کنیم حالمون خوب باشه. عصبانی نباش ⁦(。•̀ᴗ-)✧⁩
چهارشنبه ۲۹ تیر ۰۱ , ۰۱:۱۴ •𝐈𝐦 𝐂𝐡𝐨𝐦𝐢•

خدای من پس چ خانوم خوش وایب و زیباییههه)))حس میکنم ازش وایب و حس خیلی قشنگی میگیری..

 

درسته..این درسته،نباید تبدیل به اون چومی بشم،نه این بمونم 

هیچ قصد ندارم این بمونم و قصدی هم ندارم اون باشم

باید یه چیزایی رو باهم ترکیب کنم تا یه چیز جدید بسازم نه؟و خب..چند وقتی هست ک دیگه نگران قضاوت های دیگران نیستم:")

فقط الان کمی خسته ام..اون چومی رو بلاخره میسازمش.

اصلا عاشقشم، اگه سنمون میخورد بهم میرفتم مخشو میزدم.

آفرین دخترم( مالیدن سرت )

عیب نداره آروم پیش میری.
چهارشنبه ۲۹ تیر ۰۱ , ۰۱:۱۷ •𝐈𝐦 𝐂𝐡𝐨𝐦𝐢•

وای این حرفت انقدر قشنگ بود ک میرم یجا مینویسمش:)))

آره درسته،حتی یدونه ستاره هم میتونه خورشید باشه..

 

منتظر باششش*-*

 

راستش رفتم یه سری بهش زدم..ولی تو نشونم بده ویلی

اگه میتونی حسش کنی بهم بگو تغیر از کی و کجا اتفاق افتاد

نشونم بده..

ای جانم :")

 عزیزم من که یک سال و خورده‌ایه نیستم، چطوری باید نشونت بدم؟ این وظیفه ‌‌‌ی خودته قشنگم. قرار نیست یه ساعته بهش برسی که...

چهارشنبه ۲۹ تیر ۰۱ , ۰۱:۱۸ •𝐈𝐦 𝐂𝐡𝐨𝐦𝐢•

بر شیطون لعنت..آره درسته هیچیم ب مامیا نمیخوره اما مارو دست کم نگیر ویلی جان

ما کوچیکا خدامون بزرگه داداش.

عجب ... عجب ...
چهارشنبه ۲۹ تیر ۰۱ , ۰۱:۲۰ •𝐈𝐦 𝐂𝐡𝐨𝐦𝐢•

مطمئن باش که هرکی فالوت کرده باشه با میل و خواسته خودش بوده و صرفا برا حرف من نبوده^-^

هیق تو خیلی خوبی بخداTTچشممم

راستی ویلی..تو تایپت چیشده؟عوض شده؟

باور میکنی من یک ساله هنوزم ENFP ام؟!

میو ... ⁦ฅ^•ﻌ•^ฅ⁩

من تا ابد یه ENTP_T مجادله گرم. معلوم نیست؟
اره بابا باور میکنم مگه چیه؟
چهارشنبه ۲۹ تیر ۰۱ , ۰۱:۲۲ •𝐈𝐦 𝐂𝐡𝐨𝐦𝐢•

واییی😂😂چند سالش هست حالا؟

وای ولی خیلی شانس آوردی ها..کم پیش میاد یه تراپیست و دکتر انقدر ب دل آدم بشینه و بتونه باهاش ارتباط خوبی بگیره خدا دوستت داشته">>>

 

ممنونم مادرم(نوازش دست های پیر چروکیده‌ات)

 

اوهوم..

نمیدونم دقیق ولی دوتا بچه جوون داره.
من تا الان پیش چندتا تراپیست رفتم و همشونم تو زرد از اب دراومدن، شانس نبود. پر روریی و تلاش بود.

دستام خیلیم سفید و نرمن ⁦༎ຶ‿༎ຶ⁩

راستش اول فکر کردم اتاق آبی اسم یکی از شعراشه و توی فضای آبیِ بین الطلوعین رفتم سراغ فهرست کتاب آبی رنگ هشت کتاب. خیلی وقت پیش هشت کتابو توی کتابخونه هال دیدم و تصمیم گرفتم کل هشت کتابو بخونم، و خوندمش.

اما از اتاق آبی سهراب بی خبر بودم. احتمالا مامانم وقتی بیدار شد قراره سرش درد بگیره از حرفا و سوالام(ولی نباید خیلی اذیتش کنم.. حالش خوب نیست. حتی خودم نیز. دارم سعی میکنم بخاطر اینکه وقتی بیدار شدم حالم بد نبود ولی یه ساعت دیگه قرار نیست تو مجموعه باشم به خودم سخت نگیرم.. هوم.)

"اتاق آبی از صمیمیت حقیقت خاک دور نبود." یه تیکه از متنشو خوندم و این جمله از ذهنم بیرون نرفت. یه جورایی مثل اتاق آبیِ خودته، اتاق آبی ویلی ونکای تیفانی. اونقدر برام حس صمیمیت و آشنایی داره که توی کامنتا طولانی حرف بزنم و بعدش حس ناامنی نداشته باشم. لااقل امیدوارم.

انگار اسم هشت کتاب یه پیوند همیشگی با راز و کهنگی داره. میدونی، کتابا خودشون مارو پیدا میکنن و بهمون میگم اجازه میدم منم بخونی. من هشت کتابو ( یه نسخه‌ی فوق قدیمیشو ) توی کتابخونه‌ی عمومی شهرمون پیدا کردم، کتاب دست سوم بنظر میرسید و پر از دست نوشته‌ی ادمهای مختلف بود ...
+
وقتی از حال بد خانواده میگن درک میکنم، خانواده‌ی منم سال هاست حالشون خوب نیست.
+
امیدوار باش چون قشنگه. این فضای امن مثل خاک های تابستونی میره و دوباره برمگیرده تا خونه‌ی امن ماها باشه. امیدوار باش و برام بنویسم و خوشحال کن. منم امیدوارم حالمون بهتر بشه.

اینجا نور آبی کم کم سفید و زرد شده، اما شعله ها هنوز آبی و نارنجین. دادا(مامان بزرگم) داره نون می‌پزه. کاش میتونستم این احساساتو برات بفرستم. خمیری که تبدیل به نون میشه، حرارت نون روی دست یخ زده‌ام، صدای خش خشی که روی سکوت خونه خراش می‌ندازه.

انگار برای چند لحظه با زندگی در لمس‌ام.

شعله های آبی چشمامون چی؟ اونا همیشه ابی میمونن.
دادا؟ چه بامزه. این نیک نیمی بود که توی بچگیام به خواهرم داده بودم، نمیدونم چرا، خیلی شهودی بود.
بوی تنور و خمیر ورافتاده ... توی هوای گرم و پخته‌ی تابستونی ... چه شباهت قشنگ و در عین حال خسته کننده‌ای.

دقیقا همینطوره..

هشت کتابی که پیدا کردی روح قدیمی و زیبایی داشته.

 

حتما. در حال حاضر ویلی ونکای تیفانی یکی از انگشت شمار آدماییه که میتونم جلوش خودم باشم.

منم امیدوارم.

 

اوهوم، اونا همیشه آبی میمونن.

جالبه. توی کُردی به مادر میگن دا، منم از بچگیام به مامان بزرگم میگفتم دادا.

قشنگ و خسته کننده... چقدر دقیق.

همینطوره :")
+
پس باید حسابی به خودم افتخار کنم!
.
+
عه! من نمیدونستم ... دادا، میشه مادرِ مادر!
اره چون من خیلی با نماد های قدیمی جور در نمیام در حال حاضر، فکر کنم خیلی نتونم کنار تنور دووم بیارم.

*ذوب شدن* بیشتر باعث افتخار خودمه!

+

آره، ولی مطمئن نیستم واقعا میشه مادرِ مادر یا من‌درآوردی عه.

چیزای قدیمی برام از دور جالبن ولی خب فقط از دور. این تنوره یه چیز کوچولویی بود:" تقریبا شبیه مایکروویو؟

ویهی!

+

بیا اینطور فکر کنیم که ... ام ... نمیدونم😂ولی بهش میاد که این باشه.

+

اوو ... من تصورم از اون تنورای سنگی قدیمی بود، پس فکر کنم دادای تو هم مثل دادای من بروز رسانی کرده خودشو.

اوهوم *سر تکان دادن*

.
پنجشنبه ۳۰ تیر ۰۱ , ۱۵:۵۰ •𝐈𝐦 𝐂𝐡𝐨𝐦𝐢•

پس هنوز ENTP ای..

*وی رگ قلبش می‌گیرد و جان ب جان آفرین تسلیم می‌کند.

چرا ENTP ها انقدر دارن زیاد میشن این انصاف نیست:*)

این تایپ رو من خیلی دوست میدارم*اشک

نمیدونم فقط توقع نداشتم بیشتر از یک سال تیپ شخصیتیم یه چیز بمونه"-"

( نخیرم زیاد نشدن، زبونتو گاز بگیر ) بله دوست عزیز هنوز هم مجادله‌گر تشریف دارم.
تایپ مارو همه دوست دارن ( خیلیام ازش متنفرن ) ولی مشکل اصلی اینه که باهامون کنار نمیان
.
پنجشنبه ۳۰ تیر ۰۱ , ۱۵:۵۲ •𝐈𝐦 𝐂𝐡𝐨𝐦𝐢•

اوه پس این خانم چای اولیش نبوده

ب هر حال موهبت بزرگیه!">>

 

خب پس دستای سفید نرم پیرزنیت"--"xD

بله بله ...
دقیقا!
+
دهنت ...
.
نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
چشمانم را می‌بندم
و تمام جهان مرده بر زمین می‌افتد
پلک می‌گشایم
و همه چیز دوباره زاده می‌شود
Designed By Erfan Powered by Bayan