گاهی شب در من پیدا میشود ، بدون هیچ دلیلی که بتوانم آن را برای خود یا حتی اطرافیان شرح دهم.
عزیز من، فقط شب نیست. من توانایی بازیابی کلمات را در قالب روحم از دست دادهام. آنوقت خانم چای به من میگوید بنویس! نوشتههایت را با موج های ساحل قلبت .... ساحل قلبت چی؟ میبینی؟ فراموش میکنم طوری که انگار هرگز وجود نداشته. چطور باید بنویسم وقتی همه چیز در نظرم شبیه دستمال کاغذی های رنگ و رو رفتهی آبرنگ بنظر میرسد. پر از رنگ و در عین حال بدون هیچ رنگ مشخص. چه خبر شده؟ باید از خانم چای بپرسید. تراپیست محبوبم که هر هفته مشکلاتی را به من نشان میدهد که خودم هرگز از وحودشان خبر نداشتم. دقت کنید، از وجودشان ... اما صدای فریادشان را سالهاست که شنیده و میشنوم. حتی گاهی اوقات فریادمان باهم یکی میشود و آنوقت مرا پرخاشگر صدا میزنند. درست مثل همان تستی که چای از من گرفت. همان تستی که بهم نشان داد مدت هاست دچار مشکلاتی هستم که اطرافیان سعی در نفی آنها دارند. حالا انگار نه انگار که این مشکلات زاییدهی رحم های چرک و کثیف آنهاست ( اما خب ... مشکلات را من بزرگ کردم اما بازهم بی حساب نیستیم )
افسردگی، پارانویید، پرخاشگری، بیخوابی عصبی.
این کلمات بزرگ و در عین حال کیچ. چرا کیچ؟ چون ادمهای زیادی آنها را حمل میکنند در حالی که خالیست، و آدمهای دیگری آن هارا حمل میکنند در حالی که نمیدانند چقدر پر و عمیق است!
خب ... آدمی بودم که بارها فریاد زدم : آه فکر کنم دارم افسرده میشم! ( چون قبل از آن معنی پارانویید را نمیدانستم واگرنه حتما او را هم وارد بازی کلمات میکردم ) ولی آن لحظهای که میفهمی اه! تو واقعا افسرده هستی! میخواهی ثابت کنی که نه نیستی. وقتی چای میگه سعی میکنیم با روانشناسی بالینی و چند چیز بالینی دیگر آن را از وجودت کمرنگ کنیم با خودت میگی نه نیستی. وقتی میگه شاید بتونیم با چندتا قرص کاری کنیم حالت بهتر بشه ... آنوقت میگی شاید هم باشم.
و برخلاف چیزی که دنیای ۱۴ تا ۱۷ سالگی بهم ثابت کرد، هیچکدام از این افسردگیها و پارانوییدها ... جذاب و ( باکلاس؟) نبودند. هیچ کدام به سادگی نوشتنشان روی کاغذ یا کیبرد نیستند. اصلا انگار تا قبل از اینکه متوجه وجودشان شوی اصلا وجود خارجی ندارند.
ولی سلام. با وجود تمام اینها حالم انقدرها هم که نشان میدهم بد نیست. یعنی صورتم یکم از حال افتاده، خسته و عصبیم اما میتوانم ظاهر را حفظ کنم، میتوانم کتاب بخوانم و نقاشی بکشم پس هنوز خوبم. هنوز افسردگی مرا مثل آن روح های وحشتناک سیاه پوش هری پاتر نبوسیده( اسمشان چه بود؟ دیوانه ساز ؟)
«حالا میدانم تنهایی چیست. گرچه تنهاییام موقتی است، این تنهایی از یک هسته مبهم درونی نشئت میگیرد و مثل سرطان خون در همه جای بدن پخش میشود، به همین سبب آدم نمیتواند جایش را نشان بدهد، نقطه شیوع معلوم نیست. در اتاقم میان دو جهان، تنها هستم.»
-خاطرات روزانهی سیلویا پلات-
- دوشنبه ۱۳ تیر ۰۱