یکی از عوارض درس خوندن فشرده برای من اینه که یهویی کلماتم رو گم میکنم و لال میشم. انگار هیچ وقت هیچ متنی ننوشتم و بی سوادتر از اونیم که بتونم چندتا کلمه رو کنار هم ردیف کنم، چه برسه به اینکه اون کلمات قشنگ هم بنظر برسن!
برای همینه که هر از گاهی برمیگردم و توی وبلاگ مینویسم، راحت و آزاد و ترسو، بدون فکر کردن به جنبه زیبایی شناختی. مثلا الان، یهو احساس کردم که میترسم. خیلی میترسم. خیلی خیلی خیلی. از کنکور و آیندم. از اینکه بهم اجازه داده نمیشه رویا داشته باشم، از اینکه کل آیندم توی سه ماه بعدی زندگیم خلاصه میشه و من هرروز در حال تغییر کردنم.
خستم...دارم عقلمو از دست میدم. از ادما بیزار میشم و بیشتر توی پوستهی خودم فرو میرم. آرزو میکردم همه چی متفاوتی باشه اما...حالا دیگه از آرزو کردنم دست کشیدم.
ساعت پنج باید دوباره درس بخونم.
خوابم میاد.
پس کی میتونم بدون هیچ تلاشی خوشحال باشم؟
- جمعه ۱۸ فروردين ۰۲