狂った少女のラブソング

14) همه چیز از این روزها

{ کافه سئول/کرج}

من که هستم؟

چه خواهم شد؟

گاهی دلم میخواهد هیچ باشم اما با این حال تمام رویاهای جهان در قلبم جوانه میزند. از پنجره‌ی خیالی اتاقم، یکی از آن هزاران دریچه‌ای که هیچ کدام از رهگذرهای دنیای آن‌سوی دیوار از آن خبر ندارند ( و اگر هم داشتند، چه چیزی بدست می‌اوردند؟ هیچ!)

من، در میان رازهای خیابانی که مردم پیوسته در آن رفت و آمد میکنند غرق میشوم. خیابانی تهی از وهم و گمان، واقعی و ملموس اما بازهم ناکافی و مرموز. روی صندلی چوبیِ کافه‌ای آسیایی مینشینم و به اسراری که در پی چشمان حاضران جاری است خیره میشوم. به رودخانه‌ی صداها و عطر مرطوب مرگ. به تقدیری که ما را در بدن‌های ناهمسان و شرایط ناکافی قرار داده. اما در هرحال میدانم که پایان این نمایش مرگ است. مرحله‌ی اول مواجه با آن برای من خندیدن است، پوزخند میزنم و میگویم امکان ندارد من بمیرم!. حقیقتا که توهم خیس نشدن در باران مواجه شدن با آن را سخت‌تر میکند. و حالا من با جسمی حاضر و ذهنی غایب رشته‌های تند را وارد دهانم میکنم و هیچکس حتی فرد روبروی من نمیتواند تصور کند که چه ریشه‌هایی را در مغزم پرورش میدهم.

{ اسکچ ناتمام من از بی‌اسم}

تو میتوانی نور الهام من باشی! هرچه هستی و هرچه میخواهی باش ... تنها چیزی که میخواهم نگاه تهی و کنجکاوانه‌‌ات بر روی دست های من است، رها و بی قید و بند. در اسارت کلماتی مانند حسادت و استعداد. آیا کسی اشک و خون پشت پرده‌ی آن را میبیند؟ خیر. اما تو میتوانی.

تو، تسلی‌ده من! الهه‌ی یونانی، تراشیده چون تندیس های بوناروتی، نجیب و دروغگو، افسونگر و آراسته، مانند فاحشه‌های شرقی، مارکیز های سده هجده و مادران بدوی.

1) ثبت کردن یادداشت ها توی وبلاگ دیگه برام عادی شده‌. حس میکنم هیچکس جز خودم اینجا وجود نداره و من صرفا مینویسم همونطور که ممکنه توی یه دفترچه‌ی خط دار کوچیک بنویسم. اما این روزا از نوشتن روزمره‌هام به صورتی که هیچکس متوجه اصلیتش نشه لذت میبرم. دلم میخواد بعد درس خوندن بیام پای گوشی و اتفاقاتی که افتاده رو مثل طراحی با مداد شکل بدم و توی یه کادر متفاوت بهشون نگاه کنم ... اینطور بنظر میرسه که آه اره این یه متن عمومی شدست اما اوه! چی شده؟ من نمیتونم وارد منطقه‌ی اصلی بشم! پس یا اون شخص رو کشف میکنم یا فقط دست میکشم. و شما نمیتونید تصور کنید که من چقدر از رفت و آمد آدم‌ها به دور و بر مرزهای ذهنم لذت میبرم.

2) اون حس سیاه در قالب طراحی های که این مدت کردم داره شدت میگیره. نشونش همینه که دیگه اهمیتی به اصول و قوانین نمیدم و فقط میخوام حس اون لحظه رو آروم کنم تا نفسام به حالت عادی برگرده. نتیجش بنظرم زیباست ... حتی اگه در ظاهر فقط یه نقاشی ساده باشه. اما این حقیقت که من هنوز کاستی های زیادی توی کارم دارم هنوز هم هست فقط من دیگه ازش دست کشیدم ... خب که چی؟ یه روزی بالاخره شما رو از بین میبرم. فقط لطفا الان دست از سرم بردارید چون به اندازه‌ی کافی دغدغه ی ذهنی دارم ...

3) یه چیز جالب، کابوس‌های شبانم تازگیا از محور خاطرات جدا شدن و شبیه آثار مکتب دادائیسم ظاهر میشن! سیاه و عجیب غریب و خجالت آور. به طوری که وقتی از خواب بیدار میشم یک ساعت طول میکشه تا خودمو از اتفاقات خوابم جدا کنم.

*دادائیسم زاده‌ی جنگ جهانی اوله‌. اسمش از کلمه‌ی اسب چوبی بچه‌ها برداشته شده و کارش تخریب دستاورد های هنری و نشون دادن هیجانات تمسخر آمیز و مبتذله. (I LOVE IT) البته که خیلی فراتر این این توضیح کوچکیه ...

4) وقت استراحتم داره تموم میشه ... این روزها خیلی عجیب و غریب میگذره، پرونده‌ی تغییر رشتم تایید شد و حالا باید برای امتحانش آماده بشم. میبینی؟ همه‌ی این اتفاقات باهمدیگه روی سرم آوار میشن و من هنوز حتی وقت نکردم راجبشون سناریو بچینم ...

13) انفجار ریشه‌ها

"انفجار ریشه‌ها"

( اتمام نقاشی نیمه‌تمام یک سال پیش )

ادما از عشق و درد و اضطراب حرف میزنن، اونا برای خودشون یه مکان امن پیدا میکنن و توی گلدونهای اونجا پروانه میکارن. اما من هیچکدوم از اینهارو نمیشناسم. من فقط رنگ میبینم و رنگ میکشم و رنگ حس میکنم. دچار آن رگ پنهان رنگ‌ها بودن مگه همین نیست؟ 

 

12) لکه‌های بنفش تیره

سیلی از رنگ‌ها در یک نقطه ،

بنفش مات.

بدن بی‌جان ،

شسته شده و پریده رنگ،

همچون مروارید.

در حفره یک صخره،

گویی موج‌ها با وسواس ،

تمام دریا را در آن گودال

به چرخش وامی‌دارند.

نقطه کوچکی به اندازه یک حشره،

چون نقطه عذاب

روی دیواره صخره

پایین می‌خزد .

قلب خاموش می‌شود .

دریا به عقب می‌لغزد .

آینه‌ها هزار تکه می‌شوند .

_سیلویا پلات_

سیلویای عزیز این روزها همه چیز بوی مرگ و سیاهی میدهد. همه چیز حتی آدمها، همان موجوداتی که کمتر از همه توان تحملشان را دارم، باورت میشود؟ در زمان های نه چندان دور ما تا عمق ارغوانی وجودشان غرق میشدیم، آنها مارا نمیدیدند، مهم نبود! حتی اسم مارا نمیدانستند، این هم مهم نبود. ما شیفته‌ی رنگ های درونی آنها بودیم و هربار که کنار گذاشته میشدیم _ زمانی که دیگر قصه‌ای برای بافتن نداشتیم _ زخم هایمان را رنگدانه‌های باقی مانده می‌پوشاندیم. تصویر بزهای ماه نشان و گل های پیچک خارداری که در میانشان رز شکوفا میشود. حالا چه بر سرمان آمده؟ خودمان را در پوسته‌ی انار نارس قلب مخفی کرده‌ایم و حتی نمیدانیم خانه‌مان کجاست. با صداهای خش خش قدم‌های دیگران شوکه میشویم و آنقدر اشک میریزیم تا از عمق دریای روبری‌مان وحشت کنند و قدم از قدم برندارند. سیلویا، دیگر هیچ اشکی برای ریختن ندارم‌‌. زرورق های شیشه‌نمای اشک هایم از دستم افتاد و در همان دریای بی‌انتها فرو رفت. حالا تنها من ماندم و چند اشک که نتیجه‌ی احساسات فروخورده‌ی سال‌هاییست که آن را به یاد نمی‌آورم.

سیلویا، آیا من دیوانه شده‌ام؟ اصلا وجود دارم؟ مرا می‌بینی ؟ گمان نکنم. آنقدر رنگ پریده و سکوت‌زده بنظر می‌آیم که گاهی خودم را با گرد و غبار روی کتاب‌هایم اشتباه میگیرم. در جاهایی که نیستم چه اتفاقی می‌افتد؟ گل‌هایم زودتر پژمرده میشوند؟ چوب ها زودتر جلایشان را از دست میدهند؟ آیا این عناصر کوچک دلنشین هم مرا فراموش کرده‌اند؟

تنها چیزی که میدانم این است که هوا هنوز هم به سنگینی قبل در ریه‌هایم فرو میرود و آنها را مریض‌تر از قبل میکند. دیگر توان دست کشیدن به برگ‌های خودم را ندارم، پس از گلبرگ‌های محبوبم دست کشیدم. دیگر نوری را نمیبینم پس چیزی برای بخشش ندارم. و حالا لکه‌های لرزان بیماری در سرتاسر بدنم پخش میشوند و مرا ضعیف‌تر از قبل میکنند. اما تو لطفاً برایم دلسوزی نکن، آدم بهتر است دلش برای خودش بسوزد. گاهی انقدر سرگرم کاشتن جوانه‌های دیگران میشویم که فراموش میکنیم که خودمان در حال تبدیل شدن به خاک بی‌روح هستیم. یک جورهایی خنده‌دار است اما من و تو نمیخندیم.

انگار ما در میان زمین و آسمان معلق مانده‌ایم؛ تنها هستیم و به هیچ جا و هیچ مکانی تعلق نداریم و این به‌جای آنکه برایمان فخر و غرور بیاورد، رنجمان میدهد. میبینی چقدر خوب نقل قول هایش هارا از بر شده‌ام؟ خواندن تکه‌های ملکوت در این روزهای سیاه باعث شده همه چیز و همه کس شبیه یه یک دسر فاسد بنظر برسد. انگار تمام جمعیت در حال دویدن و مشغول نشان خود به موضوعاتی هستند که باید برایشان سوگوار و متاثر بود. در حالی که ناتوان و احمقند و همه چیز همانطور که بود رشد میکند و بیشتر از قبل ریشه میدهد. دسر فاسد همیشه فاسد می‌ماند و آنها با تلاشی کورکورانه میخواهند با توت‌فرنگی های سالمشان مگس‌های زباله را از آن دور کنند. 

...

بعدا

گلینا دیشب برای من _ که تنها ناشناس بودم _ نوشت : 

(اما عزیزدل. من خودم اون زمان خیلی تنها بودم، کاری که من مردم این بود که تصمیم گرفتم برای خودم باشم. خودم برای خودم وقت بزارم و دفترام رو پر از درد و دل با خودم بکنم. خلاصه ... بشم همونی که بهش نیاز دارم.)

ممنون گلینا، اینجارو نمیخونی اما یه نفر توی ایران از اینجا برات دست تکون میده. مطمئنم میتونی منو حس کنی، چون بخشی از وجود ما به وسیله‌ی این سایه‌ی غیر قابل درک بهم وصل شده ...

null

ضمیمه۱)خیلی سخته، میترسم کم بیارم. این بیماری داره به روحم میرسه و باعث میشه از دیگران دور بشم. الان داغم و حسش نمیکنم ولی مطمئنم وقتی کمرنگ بشم و از بین برم درد تنهایی مطلق تیکه تیکم میکنه.

ضمیمه۲)کاش میشد یکم توی جامعه راجب بیماری های روحی فرهنگ سازی کنن. این بی‌اطلاعی ها باعث میشه که ادمها بیشتر از قبل گوشه‌گیر بشن. خیلی خوب میشد اگه هرکس و ناکسی راجب وضعیت ما اظهار نظر نمیکرد و با کوچیک شمردن ظواهر قضیه آزارمون نمیداد.

خیلی درد داره که حتی خانوادتم نتونن بفهمن مشکلت چیه. همین دیشب به گلینا گفتم ... افسردگی برای اونها یه شوخی سانتی مانتاله.

راستی، یه توضیح خیلی کوتاه ولی حق راجب این موضوع توی کتاب سایکوسیس خوندم :

-افسردگی هم یه جور خشمه. یه نفر جلوته و تو مدام سرزنشش میکنی، این همون کاریه که تو میکنی.

+چه کسی رو سرزنش میکنی؟ 

-خودم رو.

-سارا کین-

11) سایکوسیس ۰۰:۰۰

​​​​​​?can you guess

تفاوت طراحی‌ها در روزهایی که "یک گوشه ی بدنم مرا به زندگی می خواند و گوشه دیگری به مرگ."

ملکوت|بهرام صادقی

 
bayan tools jack leopard look what you made me do

دانلود موزیک

ویلی ونکا و روسپی‌های کتاب‌خوان حسود!

1) کلمات خیابان یک طرفه باعث می‌شوند بخواهم چشم هایم را به سطرهایش تقدیم کنم ... در باب شباهت کتاب و روسپی ها نوشته بود و حالا من به این فکر میکنم که شاید برای همین باشد که گاهی پدرو مادر ها در خرید کتاب سخت‌گیری میکنند، شاید برای همین باشد که مردم پول دادن در ازای آن را بیهوده میدانند و احتمالا آدم‌هایی مثل من که علاقه‌مند به کتاب‌های قدیمی هستند میل شدیدی به داشتن یک روسپی کارکشته دارند!

*روسپی در عامیانه : کسی که در قبال پول خدمات جنسی را ارائه میکند

۱. کتاب‌ها و روسپی‌ها را می‌توان به بستر برد.

۲. کتاب‌ها و روسپی‌ها زمان را در هم می‌بافند، بر شب مانندِ روز، و بر روز مانندِ شب حکم می‌کنند.

۳. نه کتاب‌ها برای دقیقه‌ها ارزش قائل‌اند، و نه روسپی‌ها. اما آشناییِ نزدیک‌تر با آن‌ها نشان می‌دهد در واقع چقدر عجول‌اند. همین که توجه‌مان به آن‌ها معطوف شود، شروع به شمردن دقیقه‌ها می‌کنند.

۴. کتاب‌ها و روسپی‌ها همواره در عشقی ناکامیاب نسبت به یکدیگر به سر برده‌اند.

۵. کتاب‌ها و روسپی‌ها هر دو مردان ویژه‌ی خود را دارند؛ مردانی که از طریقِ آن‌ها گذرانِ روزگار می‌کنند؛ و عذابشان می‌دهند، در این زمینه، مردان ویژه‌ی کتاب‌ها منتقدان‌اند.

۶. کتاب‌ها و روسپی‌ها در موسسه‌های عمومی جای دارند- مشتری هر دو دانشجویان‌اند.

۷. کتاب‌ها و روسپی‌ها - به ندرت کسی که تصاحب‌شان می‌کند، شاهد مرگ‌شان می‌شود. پیش‌ از آن که عمرشان به سر رسد گم‌وگور می‌شوند.

٨. کتاب‌ها و روسپی‌ها خیلی علاقه دارند توضیح دهند چگونه به این حال و روز افتاده‌اند: و از گفتن هیچ دروغی فروگذار نمی‌کنند. در واقع، اغلب، سیر و چگونگیِ ماجرا را متوجه نشده‌اند، سال‌ها دنبال «دل‌شان» رفته‌اند، و روزی بدنی فربه در همان نقطه‌ای برای خودفروشی می‌ایستد که صرفا برای «آموختن درس زندگی» توقفی داشته‌است.

۹. کتاب‌ها و روسپی‌ها وقتی نمایش می‌دهند، دوست دارند پشت کنند.

۱۰. کتاب‌ها و روسپی‌ها زاد و ولدشان زیاد است.

۱۱. کتاب‌ها و روسپی‌ها - «راهبه‌ی پیر — روسپی جوان». چقدر کتاب هست که زمانی بدنام بوده‌اند و اکنون راهنمای جوانان است.

۱۲. کتاب‌ها و روسپی‌ها دعوا و مرافعه‌هایشان را جلو چشم همه می‌کنند.

۱۳. کتاب‌ها و روسپی‌ها - پانویس‌های یکی، اسکناس‌های دیگری در جوراب‌های بلندش است.

مونک عزیز در مجموعه نقاشی های حسادتش الگوی خاص ناکامی و انتقام بالقوه را به ما نمایش میدهد. عاشق حسود در جلوی تصویر و ابژه‌های حسادت در بخش دیگری از کادر قرار گرفته‌اند و کوچکترین اهمیتی به ما یا او نمیدهند. نحوه نگاه و ایستادن شخص حسود به‌قدری با مخاطب ارتباط دارد که باعث شد با خودم بگویم تو تنها یک شخص عادی نیستی ، تو بخشی از من و سیاهی حسادت‌های بچگانه‌ی وجودم هستی‌. من در تو تناسخ میکنم و تنها چند ثانیه طول میکشد که احساس _ از دست دادن_ و _ نداشتن _ تو یا ما مرا وادار به بالفعل کردن عطش انتقام خواهی کند.

مونک با استفاده‌ی استادانه از رنگ و ترکیب بندی باعث ایجاد حس ناامنی و آزار و ما میشود و جایگاه تماشاگر بی طرف را از ما میگیرد و وادارمان میکند که بخشی از نقاشی او باشیم و در عمل غیر اخلاقی چشم چرانی یا حسادت یا حتی جنایت با شخصیت حسود هم‌دست شویم.

در مجموعه نقاشی های حسادت یک مسیر روایت‌گری وجود دارد که از چشم های شخص حسود آغاز و به صحنه‌ی خیانتکاران یا عاشق و معشوق ختم میشود. ما بی‌اختیار به بدن برهنه و عشق بازی ادمهای نقاشی خیره میشویم و ادامه‌ی تصویر را در ذهنمان میسازیم، با شخص ظلم دیده همزات پنداری میکنیم و خودمان را در جایگاه او قرار میدهیم. در واقع ما حتی بیشتر از شخص حسود عمل غیر اخلاقی را انجام میدهیم و باعث تداوم این حس حسادت غیر قابل کنترل میشویم، نگاه کنید! حتی شخص حسود هم برگشته و به ما نگاه میکند! حالا ما هم به او خیره میشویم و هردو در تصمیم خود مصمم تر بنظر میرسیم ...

 

 

 

 

​​​​​nullبرای خوندن تحلیل‌های بیشتر به بخش visite du musee در منوهای وب مراجعه کنید.

𝐿𝑎 𝐹𝑒𝑚𝑚𝑒 𝑒𝑡 𝑙𝑒 𝑃𝑎𝑛𝑡𝑖𝑛/ زن و بازیچه‌ی او

دور که می شوم

نگاهم به قلاده می‌افتد

به گردن آدم های عروسکی

که بی خبر از گم شدن

می خندند، می بوسند، مست می شوند

و با یک چشمک من خواهند مرد،

حتی حدس هم نمی زنند.

_سیلویا پلات_

null

هنر مکزیک، با گستاخی بهت خیره میشه و با کثیف ترین شوخی ها و رد کردن مرزها سیاهی های دنیا و درونت رو بهت نشون میده. هنر مکزیک مرگ رو به بازیچه میگیره و بازیچه هارو به کام مرگ میکشونه. شاید بخاطر همین باشه که این نقاشی اینقدر بلند بلند با من صحبت میکنه.

𝐹𝑙𝑜𝑤 𝑆𝑡𝑎𝑡𝑒✨

تچان/ غرقگی

تچان حالت بهینه آگاهی است. یک حالت اوج که ما بهترین خود را احساس و اجرا می کنیم. آنقدر در فعالیتی غرق می شویم که دیگر هیچ چیزی مهم نیست. ایگو ناپدید شده است. زمان معنایی ندارد. هر واکنش، حرکت و فکری بی هیچ گسستگی ای به دنبال هم رخ می دهند. درست مانند نواختن جَز. تمام وجودمان غرق خواهد شد و ما حداکثر تواناییمان را استفاده خواهیم کرد.

به قول آن دست نوشته‌ی ناشناس "روشن است که خسته‌ام، از چه خسته‌ام؟ نامی برایش ندارم!" اما امشب قرار نیست از خستگی‌ها بنویسم. البته قرار بود با بوکوفسکی و ایلهان گفتگوی سیاه کوچکی درباره‌‌اش داشته باشم اما به موقع به میز از پیش تعیین شده نرسیدم و آن دو به تنهایی مست کردند و ناپدید شدند. 

...

بعدا/اتاق نارنجی/خانه/محاوره

الان کجام؟ روی تخت دراز کشیدم و مینویسم. از همون قول و قرارهایی که معمولا ادمها قبل موفقیت ثبت میکنن تا بعدا اون رو به خودشون و بقیه نشون بدن و بگن دیدید لعنتی ها؟ من زنده موندم!

اما حقیقت اینه که هیچکس قرار نیست این قول و قرار رو بخونه یا حقیقتش رو بشنوه. هیچکس سختی‌هایی که میکشم رو درک نمیکنه و هیچکس شاهد مشکلاتی که از فردا قراره داشته باشم نیست. داستانی که از فردا شروع میشه یه نمایشنامه ‌‌‌تک نقش برای منه با دیالوگ های بداهه و حرکات لحظه‌ای ... اسمش درس خوندن من به عنوان یه کنکوریه.

حنانه‌ای که تمام عمرش در حال تلو تلو خوردن توی راه هایی بوده که بهشون تعلقی نداشته، حنانه‌ای که توی فامیل به عجیب سربه هوا معروفه و هیچکس حتی پدر و مادرش هیچ تصوری از تلاش هایی که قراره برای هدفش بکنه ندارن. از این بابت خوشحالم، مردم موقع تلفن زدن به خونه راجب من نمیپرسن و مامان هم زحمت گفتن اخبار رو بهشون نمیده. بهشون گفتم ساکت بمونید! بزارید من رو همونطور احمق تصور کنن تا راحت‌تر ادامه بدم. و حالا داره شروع میشه ... ایندفعه واقعیه، کتابا توی کتابخونه اماده‌ی باز شدنن و برنامه‌ی مشاورم روی دیوار نشسته.

سفر قهرمانانه‌ی من از فردا شروع میشه، ایا این شخصیت میتونه رتبه‌ی دو رقمی کنکور هنر رو بدست بیاره و در رشته‌ی طراحی لباس دانشگاه تهران تحصیل کنه؟ خب کی میخواد شرط ببنده؟ آها خودش! خودش میخواد تمام دارایی  و یک سال از زندگیش رو گرو بزاره. 

حنانه بهم گوش میدی؟ مبارزه‌ی سختیه. هیچکس بهت نگاه نمیکنه جز خدا و حنانه‌ آرمانی آینده. نباید تسلیم بشی، از الان دارم بهت میگم دیگه وقتی برای اهمیت دادن به افسردگی نداریم. داروهاتو بخور و مشکلاتت رو برای دفتر چای نگه دار. از فردا دیگه باید دست از سربه‌هوای بیخیال بودن برداری. اون چیزی که میتونی باشی منتظرت نشسته و تنها کاری که باید بکنی اینه که با تمام سرعتی که تواناییش رو داری به سمتش بدوی. 

بهم قول بده که سال دیگه این موقع از خودت و کارایی که کردی مطمئن باشی، ما وقتی برای کاش اینکارو میکردم و کاش نمیکردم نداریم. همه چیز باید دقیق و طبق برنامه باشه. چشماتو باز نگه دار و برای این علاقه‌ی چندین ساله بجنگ! میدونی چند سال گذشته؟ حالا فقط یک سال مونده تا بهش برسی. لطفا با بیشترین توانت تلاش کن. به خودت قول بده که توی فکر و خیال فرو نری، از دنیای نگاتیوی ذهنت بیا بیرون و وقتت رو بزار پای خوندن درس های هنر. حنانه، بیا به تچان برسیم. حالا همه‌ی چیزهای آزار دهنده‌ی اطرافت کمرنگ میشن. نفست رو بگیر و شیرجه بزن توی این دنیای ناشناخته. میز قمار زندگیت رو بچین و با قدرت شرط ببند. این بزرگترین ریسک زندگیت نیست؟ هست؟ در حال حاضر هیچی نمیدونیم. تنها چیزی که مهمه اینه ... من هزارتا دلیل میتونم برات بیارم که کنکور هنر مهم نیست، اما تو فقط یه دلیل داری و با همون یه دلیل میتونی تمام این راه‌های فرار رو از بین ببری. حنانه مواظب خودت باش. میدونم که از فردا قراره همه چیز تغییر کنه اما دختر کوچولوی توی قلبت همیشه اینجاست تا بهت امید بده. من بهت باور دارم، دختر زال بهت باور داره، سپید هم اینجاست و داره میگه اونم همینطور! این برات کافی نیست؟ باور کن ما برای همدیگه کافی هستیم، تو برای خودت کافی هستی. فقط لازمه که به بلوغ برسی و طوری بازی کنی که هیچکس جرئتش رو نداره.

دوستت دارم دخترکوچولوی عجیب سر به هوا ...

یه روزی همدیگرو توی جایی که بهش تعلق داریم در آغوش میگیریم.

 

پنجمین روز/پنجمین ماه/سال هزار و چهارصد و یک

ساعت ۳:۳۰

10) ملاقات بیانی ها در دنیای واقعی!

دیشب از شدت استرس و فکر و خیال خوابم نمیبرد. آخه کم چیزی نبود! زهرا! بهترین دوست بیانیم از قزوین داشت میومد کرج تا منو ببینه.

9)برای چای که در سفر است

کرج/ خانه/غروب

من با کلمات اشتباهاتم را فراموش میکنم. زمانی که تنها و برهنه در آغوش تخت دراز میکشم و کتابی را جلوی صورتم میگیرم. میدانی چای، زندگی و آدم هایش گاهی غیرقابل تحمل میشوند. با خودم میگویم آه چه درخشش زیبایی! چه حرف های قشنگی و بعد آن‌ها خیلی زود به من راه بازگشت تمام سخنانشان را نشان میدهند. من تنها و خسته گوشه‌ی پناهگاه امنم در انتظار میهمان فردا هستم. کسی از جنس من که میتوانم در کنارش برای چند ساعت در دنیای حقیقی خود پرواز کنم. کتاب را ورق میزنم، در سکوت اشتباهاتم را میخوانم، تکرار میکنم و قدم میزنم تا از افکار آن آدمها خلاص شوم اما چاره‌ای نیست. من محکوم به داشتن و رها کردنشان هستم. امشب من مثل یک رویا به چند نفر تقسیم میشوم و در اعماق خستگی شب از پنجره بیرون میروم. شاید بتوانم ستاره‌هارا برای میهمان فردا بچینم.

چای عزیز، احتمالا چند روزی تورا نمیبینم، هرچه نباشد تو هم نیاز داری مدتی از دست سیاهی های ما دور بمانی. اما دلم برایت تنگ شده. میخواهم روبرویت بنشینم و خیلی قاطع بگویم این ادمها روز به روز ترسناک‌تر میشوند، اما دنیا قرار است فردا خلافش را به من ثابت کند ... امیدوارم!

چای ... قبل از اینکه از شادی هایم بنویسم باید با حقیقت روبرو شوم. غمگینم، نه غمگین نیستم! به یاد می‌آورم _ این یک نفر هم شبیه تمام آن چند نفر بود_ فراموش میکنم. نگاه میکنم و درمانده میشوم.

ای کاش دریا را داشتم تا تمام مدت شیفته‌اش باشم ... ای کاش می‌توانستم مثل موج به ناکجا اباد بروم ... اینگونه شاید همه چیز آسان‌تر بنظر میرسید. میدانی چرا؟ چون دریا و موج‌های رقصانش شبیه احساسات من ساده، پیچیده، آرام، پرتلاطم‌، آشکار، پنهان و زیباست.

سفر خوش بگذرد. منتظرت هستم.

 

ضمیمه۱) با اعصاب خورد شده‌ی خود چه کنیم؟

ضمیمه۲) در حال تلاش برای کنترل خشم هستم، فعلا که موفق شدم.

ضمیمه۳) میخوام یه رازی رو بهتون بگم ولی باید صبر کنم تا موقعش برسه و دیگه دارم نمیتونمش.

8)𝒉𝒊𝒔𝒕𝒐𝒓𝒊𝒂 𝒅𝒆 𝒂𝒎𝒐𝒓

به من گفتن راجب عشق بنویس. " ویلی ونکا تاحالا عاشق شدی؟ " و من سکوت کردم ... فکر کردم و فهمیدم یکسال از آخرین باری که به این سوال جواب دادم گذشته و حالا دیگه هیچ جواب مشخصی برای اون ندارم.

۱ ۲ ۳ . . . ۴ ۵ ۶ ۷ ۸
چشمانم را می‌بندم
و تمام جهان مرده بر زمین می‌افتد
پلک می‌گشایم
و همه چیز دوباره زاده می‌شود
Designed By Erfan Powered by Bayan