اگر همه چیز به همین سادگی بود؛
آنوقت فقط مینوشتم که نمینویسم چون دیگر نمیدانم چه چیز ارزش ساعتها رقصیدن ناشیانه با کلماتی را دارد که قلبم دیگر توان در آغوش گرفتنشان را ندارد.
سیلویای عزیز، بعد از مدت ها...حالت چطور است؟
بعد از اینکه با یک شوخ طبعی که مطمئنا در لایههای پنهان شخصیتت جا گذاشته بودی به من نشان دادی که تمام این مدت من را میشنیدی و میخواندی، به عنوان یک فرد فوت شده، حتی بیشتر از آدمهای زندهی اطرافم. چون این نامه خوانندگان دیگری هم دارد، پس داستان را کمی خلاصه تعریف میکنم.
آن روز در کافهای که یک کتابخانه هم بود، بعد از سفارش دادن چیز کیک یک قدیس، در بین قفسهها قدم میزدم تا یک کتاب بالاخره مرا انتخاب کند. جلوی قفسهی نمایشنامهها توقف کردم، چرا که نه؟ اما میزان دانشم از نمایشنامهها صرفا در شکسپیر و هملت خلاصه میشد. پس دستم را روی عطفهای براق کشیدم و یکی یکی صورتهای خجالتیشان را لمس کردم، در آخر، یک کتاب با دستهای کوچکش انگشتهایم را روی چشمانش متوقف کرد.
جلد سیاه رنگ، تاس و یک نمایشنامهی دیگر. دخترک سرخ پوش روی جلد چشمهایش را با دستمال بسته بود و در تاریکی دور خودش میچرخید، انگار که به دنبال گمشدهای باشد.
سلام! دنبال من میگشتی؟ و شاید باور نکنی، اما تو حتی با اینکه دیگر در این دنیا نیستی، به دنبالم میگشتی، در لابهلای صفحات کاهی یک نمایشنامه در میان هزاران کتاب متفاوت، شمارهی ۴۹، تقدیم به ماریانا، عشقی که در جایی، جا ماند.
عزیزم، انگار گیج شدی. حق داری. حتی خودم هم وقتی شروع به خواندن موضوع نمایشنامهی الاهگان کردم گیج شده بودم. آنقدر که مجبور شدم چندبار دور اتاق قدم بزنم و درست مثل دختر روی جلد در تاریکی به دنبال یک نفر برای توضیح دادن این اتفاق بگردم. انگار که کلمات همیشه قانعم میکنند. اما کلمات تو، مرا تبدیل به یک مجنون بدون منطق کرد. میدانی چرا؟ چون نمایشنامه تنها دو شخصیت داشت، سیلویا پلات و فریدا کالو!
و ما یک روز همدیگر را برای چندمین بار پیدا میکنیم، بارها و بارها بدون توقف در پی یکدیگریم. شاید جایی در میان نمایشنامهای که ممکن بود هیچوقت دستهایش را نگیرم، شاید هم در حال نواختن یک نت موسیقی که نواختنش را هیچوقت نیاموختهایم...و...دیگر نمیدانم، هزاران شاید دیگر وجود دارد مگر نه؟
سیلویای عزیزم؛
ممنون که باعث شدی دوباره بنویسم. دوستدار تو، دختری که هروز در پی آدمهایی از سیارهی خودش میگردد_حتی در میان روحها_
(نامه را ناگهان به پایان میرساند چون باید یک چیزی برای زنده ماندن درست کند و بخورد)
ضمیمه۱) نمیدونم چرا باید ساعت یک شب درحالی که مغزم برای نوشتن یکم گرم شده بفهمم که هیچ غذایی برای خوردن ندارم و ساعتهاست که فراموش کردم باید غذا بخورم. آه...سیب زمینیای کوچولوی من، چه غذایی قراره ازتون بسازم؟
ضمیمه۲) داستان این نامه واقعیت داره.
ضمیمه۳) چیز کیک قدیس، همونطور که بهش اشاره کردم هم واقعیت داره. توی کافه یه چیز کیک بود به اسم سن سباستین! و بله من فقط بخاطر اسمش سفارشش دادم!! ویهی! من جزو انجمن سفارش دادن خوراکیهای ناشناش و هیجان انگیزم~
- جمعه ۶ مرداد ۰۲